تصویر گاه هزار و پانصد و سی و یک
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
من مِی خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن من به نزد او سهل بود
می خوردن من حق ز ازل میدانست
گر می نخورم علم خدا جهل بود
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
پ.ن: به قول جنوبی ها ...خلاص ...نقطه.
سر خط: ...
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زآنکه فروشند چه خواهند خرید
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
پ.ن: فاجعه همانا استمرار وضعیت موجود است.
والتر بنیامین
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
این یکی دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد گذشت
هرگز غم دو روز مرت یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
جامی شکسته دیدم
در بزم می فروشی ...
گفتم بدین شکسته
چون باده میفروشی؟
خندید و گفت زین جام
جز عاشقان ننوشند ...
مستِ شکسته داند
قدر شکسته نوشی ...!
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
تا راه قلندری نپویی، نشود
رخساره به خون دل نشویی، نشود
سودا چه پزی، تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگویی نشود
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زانکه فروشند چه خواهند خرید
پ.ن: خیام با چند کلمه آدم رو از قعر تاریکی های جهان بیرون می کشد
گردون نِگَری ز قدِّ فرسودهٔ ماست،
جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست،
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست.
فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
پ.ن: خیام. دوازده آذر
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
از آمدن و رفتن ما سودی کو
از بافته ی وجود ما پودی کو
در چمبر چرخ جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو
بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزوذ
از هیچ کسی نیست دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
زان کوزه می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی٬ بخور به من ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در گذری
خاک من و تو کوزه کند کوزه گری
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشیده بار تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
این کوزه گران که دست در گل دارند
عقل و خرد و هوش برآن بگمارند
بر گل لگد و تپانچه تا چند زنند
خاک بدن است تا چه می پندارند