بزم سازان جهان
می از سبوی پر خورند
من تهی پیمانه بودم
سرکشیدم خویش را
بزم سازان جهان
می از سبوی پر خورند
من تهی پیمانه بودم
سرکشیدم خویش را
ما مقصد آب را نمی دانستیم
که آب
طول زیبایش را به ما نداد
اندام نهرها مدام
ورق می خورد
با توشه ای از نگاه و بی از دست
ما مست
پیاده بر رطوبت روح
در ساقه های جست و خیز می ماندیم
و در طرف دیگر آب
آن رابطه ی رونده پاهای پریدن را معنی می کرد.
ما نيز سال هاست
كه در ازدحام همين حوادث عجيب
خود، گم شده اى داريم براى خود
البته آهسته
و اندكى بى خيال
ما بايد نزديك تر هم بياييم
نزديک ... نزديک ... خيلى نزدیک
تنها راه تحمل اين تاريكى
همين است ...
پ .ن : تنها راه تحمل...
همه ی ما افراد معمولی هستیم.خسته کننده ایم.شگفت انگیزیم.همه ی ما خجالتی هستیم.شجاعیم.قهرمانیم.بی پناهیم.به روزش بستگی دارد
به چنگ اورده ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را
خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغر های خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیده ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لا ابالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را
من نشسته ام روی مبل و او روی زمین نشسته و دارد تند تند اش نذری که آورده ام را می خورد . خانه اش بوی نا گرفته .یک ماهی است بر خلاف یکسال اخیر که جواب تلفن هایش را نمی دادم هراز گاهی بهش سر می زنم و از سر رفاقت بیشتر تا همخونی همکلامش می شوم شاید راضی اش کنم اوضاع زندگی اش را تغییر دهد.گاهی وقت ها فکر می کنم یکی از کورترین گره های زندگی من این آدم است .که گاهی از سر حرص قیدش را می زنم و گاهی از سر همخونی حمله ور می شوم به سمتش شاید کمکش کنم و یک دهه نا امیدی برای من و کل خانواده پشت این داستان بوده.همینطور که میخورد سوال می پرسد : خونه چی شد؟ میگم : نمی دونم یکماه مونده .اگر گذاشتن می مونم اگر نه بلند می شم . میگه : خب برو تو خونه خودت. پوزخندی می زنم و سکوت می کنم .فکر می کنم خانه خودم بعد از مادرجان تاریک ترین نقطه جهان شد.وقتی می بیند جوابی نمی دهم میگه :میخوای بیای بالای خونه خودم؟ میگم : نه .ممنون .با سماجت میگه : خیلی خرجی نداره ها یه دستی ...می پرم وسط حرفش: ما دور هم باشیم بهتره...یه لبخند معنی داری می زند و میگه : راست میگی .ولی من به خاطر خودت گفتم ...برا پول جلو و کرایه ...میگم : نگران نباش.بی جا نمی مونم ...تا خونم فروش بره یه کاری می کنم . قشنگ پیداست ان بخش گیر دادن وجودش باز فعال شده .باز میگه : یعنی پول جلو می تونی جور کنی؟ میگم : نه...میگه : خب به خاطر همین میگم بیا برو بالا...باز می پرم وسط حرفش و می گم : نگرفتی چی میگم ؟ دوری و دوستی .فوقش می رم سر حوضچه ها می خوابم .اونجا یه سویت داریم. سرش را به علامت ملامت تکان می دهد و باز میگه : هرجور میلته .گفتم یعنی اگر پول داری...باز می پرم وسط حرفش.همیشه همینطور است نود درصد حرف هایش را قبلی که تمام کند می دانم .میگم : پول می خوای ؟ میگه : اگه...داشته با...میگم : ندارم .میگه : ولی فکر کنم بتونی سودی برام بگیری.میگم : آره می تونم ولی نمیگیرم ...تا می آید توضیح اضافه بدهد می کوبم روی دسته مبل و میگم : من برم خونه که امشب بازیه ...میگه : خب حالا بودی .یه دو تا لقمه با هم میخوردیم . جواب می دم : من بعد مامان نتونستم نذری بخورم به خاطر همین همه ی این ها رو آوردم برا تو ...چند لحظه در سکوت نگاهم می کنم .لبخندی می زنم و میگم :یه روز اومد خونه من تو اتاق بودم .صدام زد بیا برات نذری مشکل گشا آوردم .وقتی داد دستم گفت حدیث کسا روش خوندن مامان .به نیت شفا بخور...من برداشتم رفتم توی اتاق همینطور که فیلم می دیدم با مشروبم خوردمش ...اومد توی اتاق که یه چیزی بهم بگه زد رو دستش و گفت: وای وای ...رضا ...من افتادم روی خنده ...مامان هم در اوج عصبانیت از خنده ی من خندش گرفت...به اینجا که رسیدم ناخودآگاه آهی کشیدم و از سر جایم بلند شدم .بلند شد که بدرقه ام کند پرسید : الآنم خوردی ؟ سرم را تکان می دهم و می خندم . میگه : خب امشب حداقل بی خیال می شدی . دم در می ایستم و میگم : مامان هم همیشه همینو می گفت بنده خدا...و با صدای بلند میخندم و میگم : کی می دونه برادر من؟ هان؟ کی می دونه حال آدما رو ؟ شاید دارم جوشن کبیر می خونم.شاید دارم عزاداری می کنم .شاید قرآن رو سرم و دارم می چرخم..شاید بیشتر از خیلی ها ...شاید کمتر ...کی می دونه؟
آنکه از جان دوستتر میدارمش
با زبان تلخ میآزارمش
گر چه او خود زین ستم دلخونتر است
رنج او از رنج من افزونتر است
کاش می توانستم دردتان را دوا کنم
همین دردِ دور بودن ها
دیر دیدن ها
دیگر ندیدن ها
همین که جسم مان بهاران است و
جان مان پاییز...
مردی زیر درخت صنوبر
دراز کشیده و به خواب رفته است
همسرش می آمد
بیمار و نزار گونه
مرد برخواست
بافه ای هیزم زیر بغل زد
فرزندش را در آغوش کشید و همسرش را بوسید
و به سمت خانه پیش رفتن
هیچ کس به او نخواهد گفت که چقدر زیباست
و او هیچ وقت نخواسته بود زیبا باشد
تنها عاشق بود.
چگونه بگویم آری
که بی تو نبودهام هرگز
که بی تو من هرگز
نچرخیدهام
به کردار سنگ یاوهای هم
راه زمین گرد هیچ آفتابی ،
و نروییدهام
چنان گیاهی کنارهی سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده بوده باشد
منتظر در ریشه
چگونه بگویم آه
که معنی نمیدهم بی تو
چنانکه معنی نمیدهد جهان
بی ما
بوسه های ما
نه گزاف بود
نه دروغ بود
داغ بود
.
صندلی های لهستانی
سیگارهای آمریکایی
میزهای هندی
قهوه های فرانسوی ...
هیچ چیزِ این کافه ی لعنتی جز جای خالیِ تو ...
اینقدر اهلِ این حوالی نیست .
جمعه یعنی یه عمر دلتنگی ...
بعداز شش روز بی تو جان کندن!
پلک می زنی
جهانم زیر رو می شود
موهایت را باز می کنی
طوفان می شود
می خندی بهار می آید ...؛
دیوانه منم که خانه ام را
روی گسل خطرناک تن تو
ساخته ام ...!
به آنان که مارا رها نمودند
در خاک خالی
بی آب
و بی گیاه
بی هیچ اشک و آه
بگویید: ما ریشه در خویش داشتیم
و سبز گشتیم
و سبز شد بهار
پ .ن: بعضی شعر ها فقط بعد از خواندنشان میتوان گفت: ای وای...ای وای ...
از صبح آسمان شهر را ابرهای سنگین گرفته. تا حدود سه ظهر گرفتار کارهای شرکت بودم.دو ساعتی رفتم خانه خوابیدم و حدود شش رفتم کارگاه به کارهای عقب مانده ام برسم.سعید با زنش و مانلی کلا نیست .یا خانه مادرزنش است یا پدرش یا توی بازار می چرخد.ساعت حدود یازده است که صدای در پایین می آید .صدای سعید و زنش با خش خش چیزهایی که شب عید خریده اند همراه با صدای مانلی سه ساله که خود زندگی است می پیچد توی راهرو.من توی بالکن کنار کارگاه پشت صندلی ام را چسبانده ام به دیوار ؛ پاهایم را انداخته ام روی نرده ها و خیره ام به چراغ های کم سوی کشتی های روی دریا در افق و جرعه جرعه مشروب می خورم و تازه سیگارم را آتش زده ام.صدای مانلی می پیچد توی راهرو که عهههه بریم پیش عمو رضا...سریع گوشی سعید را می گیرم و میگویم مانلی رو نیار بالا ...چند دقیقه بعد سعید وقتی مانلی و زنش را تا داخل خانه همراهی می کند دو تا یکی پله ها را می آید بالا و چرخی توی کارگاه می زند و می آید کنار در بالکن و میگه : خوب که زنگ زدی داشتم مانلی رو میآوردم بالا...بد نگذره! من و چند تا می بینی؟ پیتزا خوردی؟ من نگاهش می کنم و میگم : تو خوبی ؟ این کارتون پیتزای خودته جامونده.باز به اطراف نگاهی می کند و میگه : پس چی خوردی ؟ عوضی ...سیب زمینی سرخ کرده؟ خوب که من این سرخ کن و خریدم.
راست میگوید از وقتی سرخ کن خریده برای کارگاه هفته ای سه یا چهار شب سیب زمینی سرخ کرده می خورم.
باز نگاهی به اطراف می کند و می پرسد : این یدونه سیب سرخ چیه رو میز ؟ بی حوصله می گم: سعید خیلی حرف می زنی امشب ...اصلا چرا اومدی بالا؟
میخنده و میگه: معلومه دیگه ...اومدم گه بزنم به خلوتت و برم
می رود سروقت دستگاه و خیره می شود به دستگاه و میگه چی داری پرینت می کنی؟ جواب میدم : پنجاه درصدشو زده معلوم نیست.همینظور که خیره است به دستگاه میگه : نه.سیگارم را توی جا سیگاری خاموش می کنم و میگم : جوکر ،هیث لجر ....بر می گردد سمت در بالکن و میگه : سیگار می کشی امشب ؟ جواب می دم : می چسبه بعد مشروب. میگه: انشالله که هرشب مشروب نچسبه! بدونی که به حرفش توجه کنم میگم : رفتم سر زمین ؛ تعمیرکار بردم پمپ ها رو تنظیم کرد.می آید کنار در بالکن و باز تکیه می دهد به چارچوب و میگه: خوبی؟ میگم : خوبم. میپرسه : چیزی شده ؟ میگم : نه .چرا؟ میگه : آخه فکر می کردم امشب زود میری خونه . میگم: نه اینجا کارهای عقب مونده داشتم.سکوت می کنه ...نگاش می کنم و میگم : چیه؟ میگه: سفره ننداختی نه؟ می خندم و میگم : خراب شه سفره عیدی که مادر کنارش نباشه....باز سکوت می کنه و بعد از چند دقیقه می گه: دو سال پیش که اینجا رو راه انداختم تهران بودی.هیچ جای ذهنم این نبود که دو سال بعد اینجایی و همه کارای اینجا رو دست می گیری و من فقط می یام بهت سر می زنم .لبخند تلخی می زنم و میگم: خودمم...باز مکث می کنه و میگه : حالتو می خرم. نگاش می کنم و میگم : چی ؟ میگه: حالتو می خرم .باز لبخند تلخی می زنم و میگم : حال منو خودمم نمی تونم بخرم چه برسه به تو . پوزخندی می زنه و میگه: ولی من خریدارم. بدونی که نگاهش کنم میگم : سعید میشه گم شی بری پایین ...منم مشروبم تموم شه میرم.چند دقه دیگه سال تحویل میشه .پاشو برو پیش زن و بچت ؛ منو انگولک نکن تورخدا...سری تکان می دهد و میگوید : باشه اوستا رضا...باشه هرچی تو بگی.
در خروجی کارگاه می ایستد .فقط صدایش را می شنوم.میگه : میخوای عید و بیای پیش ما؟ همینطور که جرعه آخر مشروبم را می نوشم میگم : سعید جان خفه شو و لطفا گم شو عزیزم .
صدای پاهای سعید می آید که دارد می رود تا کنار سفره هفت سین کنار زن و بچه اش بنشیند.من بشکه ی کوچک مشروبی ام را مثل بسکتبالیست ها هدف می گیرم تا بیاندازم سطل زباله...می خورد به دیواره اش و می افتد بیرون.
چند دقیقه بعد وقتی همایون دارد آهنگ گریه کن سریال جیران را می خواند من سیگارم را خاموش می کنم و بلند می شوم و سیبم را از روی میز کارگاه بر می دارم تا به رسم هرساله زنده گی ام بروم سر خاک پدر ؛ چند دقیقه بنشینم ؛ گزارش کار سالانه ام را بدهم ؛ سیب را بگذارم و بعد بروم خانه بخوابم .