تصویر گاه هزار و پانصد و سی و هشت

زادن من سفر و عشق تو باشد زادم

تو چه حسنی که منت عاشق مادرزادم

گردش چشم تو با من چه طلسمی انداخت

که در این دایره چرخ کبود افتادم

قصر غلمان و سراپرده حورانم بود

آدم انداخت در این دخمه غم بنیادم

نقطه خال تو در میکده از من بستاند

آنچه در مدرسه آموخته بود استادم

یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود

یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم

من اگر رشته پیمان تو بستم ز ازل

پای پیمان تو هم تا به ابد استادم

شهریارا چه غمم هست که چون خواجه خویش

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

شب‌ها به کنج خلوتم آواز می‌دهند

کای خفته گنج خلوتیان باز می‌دهند

گویی به ارغنون مناجاتیان صبح

از بارگاه حافظم آواز می‌دهند

وصل است رشته سخنم با جهان راز

زان در سخن نصیبه‌ام از راز می‌دهند

وقتی همای شوق مرا هم فرشتگان

تا آشیان قدس تو پرواز می‌دهند

ساز سماع زهره در آغوش طبع توست

خوش خاکیان که گوش به این ساز می‌دهند

آنجا که دم زند ز تجلی جمال یار

فرصت به آبگینه غمّاز می‌دهند

سازش به هر سری نکند تاج افتخار

آزادگی به سرو سرافراز می‌دهند

ما را رسد مدیحه حافظ که وصف گل

با بلبلان قافیه‌پرداز می‌دهند

آنجا که ریزه‌کاری سبک بدیع تست

ما را به مکتب قلم‌انداز می‌دهند

دیوان تست یا که پس از کشتگان جنگ

رختی به خانوادهٔ پسر باز می‌دهند

هرگز به ناز سرمه فروشش نیاز نیست

نرگس که از خم ازلش ناز می‌دهند

بارد مه و ستاره در ایوان شهریار

کامشب صلا به حافظ شیراز می‌دهند

تصویر گاه هزار و صد و هفتاد

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

تصویر گاه هزار و صد و چهل و نه

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

تصویر گاه هزار و صد و چهل و شش

تو همایون مهدِ زردشتی و فرزندانِ تو
پورِ ایران‌اند و پاک‌آیین نژادِ آریان
اختلافِ لهجه ملیت نزاید بهرِ کس
ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان
گر بدین منطق تو را گفتند ایرانی نه‌ای
صبح را خوانند شام و آسمان را ریسمان
مادرِ ایران ندارد چون تو فرزندی دلیر
روزِ سختی چشمِ امید از تو دارد همچنان
بی‌کس است ایران، به حرفِ ناکسان از ره مرو
جان به قربانِ تو ای جانانه آذربایجان  

تصویر گاه هزار و صد و چهل و چهار

با خلق می خوری می وبا ما تلو تلو

قربان هرچه بچه خوب سرش بشو

باور نداشتم که به این زودی ای فقیر

در زیر دست و پای حریفان شوی ولو

اسباب گند و کوفت بقدر کفاف تو

در شهر کهنه هست چه حاجت به شهر نو

مشدی کجا و سور چرانی که مرد پاک

نه بند پول باشد و نه بنده پلو

تصویر گاه نهصد و هفتاد و هفت

 

یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود

وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود

امروز در میانه کدورت نهاده پای

آن روز در میان من و دوست جانبود

کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست

اول حبیب من به خدا بی وفا نبود

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود

تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت

غم با دل رمیده ما آشنا نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی بغیر محبت روا نبود

گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود

سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار

گر همره ترانه ساز صبا نبود

 

پ.ن: با چون منی بغیر محبت روا نیود

تصویر گاه نهصد و شصت و یک

زادن من سفر و عشق تو باشد زادم
تو چه حسنی که منت عاشق مادرزادم
گردش چشم تو با من چه طلسمی انداخت
که در این دایره چرخ کبود افتادم
قصر غلمان و سراپرده حورانم بود
آدم انداخت در این دخمه غم بنیادم
نقطه خال تو در میکده از من بستاند
آنچه در مدرسه آموخته بود استادم
یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم
من اگر رشته پیمان تو بستم ز ازل
پای پیمان تو هم تا به ابد استادم
شهریارا چه غمم هست که چون خواجه خویش
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
 

پ.ن: کلمه به کلمه استاد شهریار شبیه آیات کتاب مقدسیست بی پایان

تصویر گاه هشتصد و هشتاد و چهار


پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری
پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری
هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری
یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری
با نواهــای جـــرس گاهی به فریادم برس
کین ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری 
کام درویشان نداده خـدمت پیران چه سود 
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری

تصویر گاه هشتصد

پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری

 

وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری

 

 

هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب

 

دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری

 

 

پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی

 

با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری

 

 

هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان

 

من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری

 

 

یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید

 

آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری

 

 

روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت

 

نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری

 

 

با نواهــای جـــرس گاهی به فریادم برس

 

کین ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری

 

 

کام درویشان نداده خـدمت پیران چه سود

 

پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری

 

پ.ن: غم پهلوان است ای پری....روحت شاد استاد

تصویرگاه سیصد و نود و پنج

ما ز هر صاحب دلی
یک رشته فن آموختیم

عشق از لیلی و
صبر از کوه کن آموختیم

گریه از مرغ سحر،
خودسوزی از پروانه ها

صد سرا ویرانه شد،
تا ساختن آموختیم!

 

تصویرگاه سیصد و هفتاد و شش

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

تصویرگاه سیصد و سی و پنج

 

دامن مکش به ناز که هجران کشيده ام
نازم بکش که ناز رقيبان کشيده ام
شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر
پاداش ذلتي که به زندان کشيده ام
از سيل اشک شوق دو چشمم معاف دار
کز اين دو چشمه آب فراوان کشيده ام
جانا سري به دوشم و دستي به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشيده ام
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان کشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام به تو
بي خوان و خانه حسرت مهمان کشيده ام
دور از تو ماه من همه غم ها به يکطرف
وين يکطرف که منت دونان کشيده ام
از سرکشي طبع بلند است شهريار
پاي قناعتي که به دامان کشيده ام

تصویرگاه سیصد و دو

 

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
سیمای شب آغشته به سیماب برآمد
آویخت چراغ فلک از طارم نیلی
قندیل مه آویزه محراب برآمد
دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم
یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد
چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد
تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد
ماهم به نظر در دل ابر متلاطم
چون زورقی افتاده به گرداب برآمد
از راز فسونکاری شب پرده برافتاد
هر روز که خورشید جهانتاب برآمد
دیدم به لب جوی جهان گذران را
آفاق همه نقش رخ آب برآمد
در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد

 

تصویرگاه دویست و هشتاد و سه

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

 

تصویرگاه دویست و هشتاد و یک

امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم

تیر از غمزه‌ی ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم

غم به روئین‌تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم

باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم

مکتب عشق بماناد و سیه حجره‌ی غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم

عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم

شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم

تصویرگاه دویست و شصت و هفت

بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم
سخن از آن گل خندان به سخندان گویم

غزل آموز غزالانم و با نای شبان
غزل خود به غزالان غزلخوان گویم

شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم

آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت
من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم

گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است
آتش افروزم و شرح شب هجران گویم

گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک
کو بهاری که به گوش گل و ریحان گویم

شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ
که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم

 

تصویرگاه دویست و پنجاه و شش

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند
بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند