تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد و یک

قتلِ این خسته به شمشیرِ تو تقدیر نبود

ور نه هیچ از دلِ بی‌رحمِ تو تقصیر نبود

منِ دیوانه چو زلفِ تو رها می‌کردم

هیچ لایق‌ترم از حلقهٔ زنجیر نبود

یا رب این آینهٔ حُسن چه جوهر دارد؟

که در او آهِ مرا قُوَّتِ تأثیر نبود

سر ز حسرت به درِ میکده‌ها بَرکردم

چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود

نازنین‌تر ز قَدَت در چمنِ ناز نَرُست

خوش‌تر از نقشِ تو در عالمِ تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به کویِ تو رَسَم

حاصلم دوش به جز نالهٔ شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتشِ هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دستِ تو تدبیر نبود

آیتی بود عذابْ اَنْدُهِ حافظ بی تو

که بَرِ هیچ کَسَش حاجتِ تفسیر نبود

پ.ن: شاه بیت غزل

آن کشیدم ز تو ای آتشِ هجران که چو شمع

تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد

بُشری اِذِ السَّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم

لِلّهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم

آن خوش خبر کجاست؟ که این فتح مژده داد

تا جان فِشانَمَش چو زر و سیم در قَدَم

از بازگشتِ شاه در این طُرفِه منزل است

آهنگِ خصم او به سراپردهٔ عَدَم

پیمان شکن هرآینه گَردَد شکسته حال

انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم

می‌جست از سحابِ اَمل رحمتی ولی

جز دیده‌اش مُعاینه بیرون نداد نَم

در نیلِ غم فُتاد سپهرش به طنز گفت

الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم

ساقی چو یارِ مَه رخ و از اهلِ راز بود

حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

پ.ن: شاه بیت غزل

ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود...

تصویر گاه هزار و پانصد و هفتاد و نه

فتوی پیرِ مُغان دارم و قولیست قدیم

که حرام است مِی آنجا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلقِ ریایی، چه کنم؟

روح را صحبتِ ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعه فشانَد لبِ جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر درِ میخانه مقیم

مگرش خدمتِ دیرین من از یاد برفت

ای نسیم سحری یاد دَهَش عهدِ قدیم

بعد صد سال اگر بر سرِ خاکم گذری

سر برآرد ز گِلم رقص کنان عَظمِ رَمیم

دلبر از ما به صد امّید سِتد اول دل

ظاهرا عهد فرامُش نَکُنَد خلقِ کریم

غنچه گو تنگدل از کارِ فروبسته مَباش

کز دم صبح مدد یابی و انفاسِ نسیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن

درد عاشق نشود به، به مداوایِ حکیم

گوهرِ معرفت آموز که با خود بِبَری

که نصیبِ دگران است نِصابِ زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا

ور نه آدم نَبَرد صرفه ز شیطانِ رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد؟ شاکر باش

چه به از دولتِ لطفِ سخن و طَبع سلیم

پ.ن: شاه بیت غزل

گوهر معرفت آموز که با خود ببری...

تصویر گاه هزار و پانصد و هفتاد و هشت

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست

مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما

حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست

رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند

آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست

آتش سردی که بگدازد درون سنگ را

هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست

بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند

عقل کی منصوبهٔ این نرد می‌داند که چیست

قطره‌ای از بادهٔ عشقست صد دریای زهر

هر که یک پیمانه زین می خورد، می‌داند که چیست

وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم

علت آثار روی زرد می‌داند که چیست

پ.ن: شاه بیت غزل

رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته اند...‌

تصویر گاه هزار و پانصد و هفتاد و هفت

شبا...!

هی مشهورِ شرم آور!

در این میان

مقصرِ این قصه‌ی سوگوار

کدام کبریتِ کشیده

در تکلمِ باد است...؟

ببین این تشنه‌ی بی‌تاب را،

بی‌تابِ بر آب رفته‌ای

که در به در... در دریا

دنبالِ دریا می‌گردد.

شیون، شعله‌ها، آوارها

اسکلتِ لالِ بی‌لنگر،

و این زندگیِ زنگ‌زده

که لا....لا...لا وُ

بی‌لالا... به لایِ جِرز!

مردم می‌گویند:

ما مرگِ مقصر را دیدیم

که با چه آرامشی

در بندرِ گمبرون قدم می‌زد:

دریا...دریا... دریا آتش گرفته است.

لعنت

لعنت بر تو

ای کبریت‌کِشِ در کمین...!

تصویر گاه هزار و پانصد و هفتاد و شش

حیف‌ام آمد

زیرِ این بارانِ آهسته

یک ذره

زیرِ لب

برای خودم نخوانم،

خاصه مرا ببوس...!

فوق‌اش

از این همه رهگذر

یکی خیال کند:

خُل مزاج... خُل مزاج!

حیف‌ام آمد نگویم

فعال شدنِ سیستم کنترلِ کرونا

مبارک!

اما پاییزِ پنجاه و هشت کجا وُ

این کرونای بی‌شرف کجا...!

آن سال‌ها

تلفظِ واژهٔ ووهان

برای همه مشکل بود.

نباید به بعضی امورِ ممنوعه

چشمک زد،

دردسر دارد،

تو تازه از کفرِ کرونا

به پیاده‌روِ میدانِ هِرَوی رسیده‌ای،

حرف نزن،

راهِ خودت را برو...!

مثل سال‌های دورِ دانشکده:

معاشقه در آسانسورِ متروک،

سَق زدنِ باگت‌ِ بی‌کالباس،

تخمه شکستن در تالارِ رودکی،

و چشمکی پنهان

به دختری که تو را

جایِ سیدعلی صالحی

اشتباه گرفته است.

تصویر گاه هزار و پانصد و هفتاد و پنج

تو را

دوباره خواهم بوسید

با همین لب‌هایی که قاطعانه می‌گویند:

«تو را دوباره خواهم بوسید»،

تو را دوباره خواهم بوسید

و این‌بار طوری روی پا بلند خواهم شد

که دیگر

بازگشتم به زمین ممکن نباشد

تصویر گاه هزار و پانصد و هفتاد و چهار

ای روزهای خوب که در راهید

ای جاده‌های گمشده در مه

ای روزهای سخت ادامه،

از پشت لحظه‌ها به در آیید.

ای روز آفتابی

ای مثل چشم‌های خدا، آبی

ای روز آمدن

ای مثل روز، آمدنت روشن

این روزها که می‌گذرد

هر روز در انتظار آمدنت هستم

اما با من بگو که آیا، من نیز در روزگار آمدنت هستم؟

تصویر گاه هزار و پانصد و هفتاد و سه

امروز داشتم به این فکر می کردم که فقط هم اینطوری نیست که ما از دست داده باشیم . دلم سوخت برای آنها که ما را از دست داده اند . نه که ماه باشیم و بی عیب ، نه . فقط ما انگار کسانی را ازدست داده ایم که مطمئن نبوده ایم دوستمان دارند ، و آنها کسانی را که مطمئن بوده اند دوستشان دارند . و به نظر می رسد آنها بازنده بزرگتری هستند ‌.

تصویر گاه هزار و پانصد و دو

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا راهی که پایانش تو باشی

خوشا چشمی که رخسار تو بیند

خوشا ملکی که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل که دلدارش تو گردی

خوشا جانی که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری

که امید دل و جانش تو باشی

همه شادی و عشرت باشد ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

گل و گلزار خوش آید کسی را

که گلزار و گلستانش تو باشی

چه باک آید ز کس آن را که او را

نگهدار و نگهبانش تو باشی

مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را

که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست

همه پیدا و پنهانش تو باشی

برای آن به ترک جان بگوید

دل بیچاره تا جانش تو باشی

عراقی طالب درد است دایم

به بوی آنکه درمانش تو باشی

پ .ن:شاه بیت غزل :

چه خوش باشد دل امیدواری...

پ.ن: به هنگام آواز استاد شجریان عزیز

تصویرگاه هزار و پانصد و هفتاد و یک

و مرگ،به کمین نشسته

در فنجان قهوه مان

در کلید خانه مان

در گل های بالکن مان

میان صفحات روزنامه ها

و در حروف الفبا...