به تو بازخواهم‌گشت

به سان یتیمی به تنها پناهگاهش

و همچنان بازخواهم ‌گشت

و موهای خیسم

که سختی پیمودن زیر ناودان‌ها انتخابش بود را

به دستان گرم و نوازشگر تو می‌سپارم

که خشکشان کنی

پس تحمل کن

تحمل ستون بودن را:

ستونی از نور

که فقط پرندگان کور بر او تکیه می‌زنند.

"هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین

در خون و اشک غوطه‌ور،

ای مامِ زنج‌ها!

ای میهنی که در تو به خواری

مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم

زین گونه زیستیم و هِق‌هِق گریستیم."

پ.ن: متاسفم به خاطر امروز صبح ...دیروز و دیروزها ...متاسفم

چه می شد اگر خدا

آن که خورشید را

چون سیب درخشانی

در میانه‌ی آسمان جا داد،

آن که رودخانه ها را

به رقص در آورد،

و کوه ها را بر افراشت،

چه می شد اگر او،

حتی به شوخی

مرا و تو را عوض می کرد

مرا کمتر شیفته

تو را زیبا کمتر...

هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم

چو سرو بسته ایم به دل بار خویش را


بیا اسم تو را
بگذاریم باران
و من بی چتر در صدای خنده‌ هات
کودکانه بازی کنم
خیس شوم
و نگاهم به تو باشد...
می‌ شود؟
یا بیا اسم تو را
بگذاریم روی هر چیز خوب
باران، خورشید، جنگل، دریا، کوه، شادی، آسمان
تو را هم
به همان اسم خودت صدا کنیم
و من نگاهم به تو باشد
نمی‌ شود؟

ویل اسمیت در فیلم خارق العاده ی Hitch یه دیالوگ شگفت انگیز داره که میگه: زندگی اون لحظاتی نیست که داریم نفس می کشیم.زندگی اون لحظاتیه که نفس مون بند می یاد...

برای من که همیشه بخش لاینفک زنده گی نوشتن بوده این از اون دسته دیالوگ هاست که آدم دلش می‌خواد به خاطر جادوی چسبنده ی کلماتش خر خره نویسندشو بجوه شاید کمی دلش آروم بشه و حس حسادتش کنترل بشه.

شب نمک است

روی زخم نبودنت

ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت

زیبا نتواند دید الا نظر پاکت

گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم

باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت

دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد

هم در تو گریزندم دست من و فتراکت

ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت

وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت

گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت

بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت

مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند

گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت

گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت

ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت

خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت

جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت

چندان که جفا خواهی می‌کن که نمی‌گردد

غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت

کم کم یاد خواهی گرفت

عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت هم معنی اطمینان خاطر نیست

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

کم کم یاد می گیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند

اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

کم کم یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می گیری که خیلی می ارزی !!!

ساعت حدود ده صبح است .دارم تنهایی توی کوچه ها قدم می زنم .و هراز گاهی شات عکسی می گیرم .گاهی می ایستم و خیره می شوم به دیوارها و گاهی دست می کشم روی آن ها.فکر کنم دیوارها هم فهمیده اند که دلم برای این شهر تنگ شده .از خم کوچه که می گذرم سعید زنگ می زند: ها بد نگذره.بهش می گم :تو نباشی حتما خوش می گذره .می خنده و میگه : لعنت به جفت تون.طاها کجاست؟ میگم : تو هتل خواب ...خوشحالم که باهاش همسفر شدم .بالاخره یه آدم گشاد تر از خودم تو سفر به پستم خورد.می خنده و میگه: خوبه .اینجوری امیدوار می شی به خودت...کجایی حالا؟ میگم : کجا می خوای باشم.ادمی که عاشق عکاسی و بافت و کوچه و دیوار و پنجره و خشت و گل .میگه: خوب .نوش جونت.عدو شود سبب خیر.هماهنگ کردی؟ میگم : آره پسره ساعت دوازده خودش می یاد دنبالمون.میپرسه : قرارداد و ببندی چند روز می مونی؟ میگم : اگه اوکی بشه امروز یا فردا راه می افتیم.با تعجب میپرسه واقعا؟ هی من عاشق این شهرم همش همین. لبخندی می زنم و میگم : من عاشق این شهرم و سفرهای کوتاه .میگه : اوکی .با خودته.اگر ظهر گیر و گوری داشتی تو قرارداد بهم بگو....سعید که قطع می کنه قدم زنان می رم سمت کافه کوچکی که سر کوچه است.کافه دار پسری جوان و کم حرف است با پیراهنی آستین دار و ته ریشی کوتاه تر از خودم .از کافه یه اسپرسو دوبل می گیرم و می یام بیرون که یهو چشمم می افته به یه موش کوچیک خوشگل که توی یه تله پنجره ای مانند گیرافتاده.زانو می زنم کنارش و میگم : عههه تو چرا گیرافتادی خوشگله...به طمع چی افتادی تو تله...؟ پسر کافه دار از داخل می گه: نصف خیار...لبخندی می زنم و باز با موش حرف میزنم : کلاه سرت رفته؟ الان به نظرت چی کارت می کنن؟ موش توی فضای کوچک دور خودش می چرخد و جیر جیر می کند.سوالم را به طرف پسر کافه دار با صدای بلند باز می پرسم .پسر لبخندی می زند و میگه: نمی دونم والله خودمم موندم.هرجا ولش کنم باز برمیگرده همین ورا .باید ببرمش یه جای دور ،حوصله هم ندارم. یه نگاهی به موش کوچک خاکستری می کنم و میگم : پایه ای با هم بریم؟ بعد خیره میشم به سمت پسر و میگم: بده من می برمش.پسر لبخندی می زند و میگه: می خوای چی کارش کنی؟ جواب میدم: می برمش خونه بهش یاد می دم کارای خونه رو بکنه .نون بگیره برام.خرید سوپری بکنه...پسر می خندد...خب چطوری می بریش بدون تله.بلند می شم می رم سمتشو میگم : خب با تله می برمش.میگه : آخه لازمش دارم .این محل موش زیاد داره.کارتم را در می آورم و میگم .پس قهوه رو با تله حساب کن با یه موش اضافه...پسرخندید .قهوه را حساب کرد .بدون تله...
نیم ساعت پیش کنار جاده ولش کردم .نمی دانم چرا از این شهر که بیرون می آیم دلم می گیرد.اینقدر این شهر آشناست که یقین دارم یا در یکی از زندگی های قبلی ام اینجا بوده ام.یا در بعدی قرار است اینجا باشم

هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز

این آسمان غمزده غرق ستاره هاست

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندیش بسوی خاک کشیدن بود

پلنگ من، دل مغرورم پرید پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

گل شگفته خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من وتو آن دو خطیم ،آری... موازیانیم به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده ای دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام غرق دمیدن بود

شراب خواستم عمرم، شرنگ ریخت به کام من

فریب کار دغل پیشه بهانش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس میبافت ولی فکر پریدن بود

پنجشنبه شب بود که پانصد تومان آمد به حسابم.روز بعدش به این فکر که سعید زده به حسابم خرجش کردم.دیروز که رفته بودم بانک همینطور که تلفنی با سعید حرف می زدم متوجه شدم پول را او نزده .به باجه دار گفتم : حبیب یه زحمت بکش یه پولی پنجشنبه شب اومده حسابم ببین کی زده .حبیب به شوخی گفت: آخه آدم دنبال صاحب پولی می گرده که همینطوری اومده حسابش.این پول و فقط بایدخرجش کنی؟ گفتم: آدم خودش و به خاطر پول زیاد خراب می کنه پانصد که ارزش نداره.خندید و گفت: آره والله...شماره حساب را که گرفتم متوجه شدم پول از حساب فرشته آمده به حسابم.فهمیدم باز هواس پرتی کرده.دیشب که رفته بودم خانه شان شام بخورم .همینطور که داشت پای سینک چیزی می شست ازش پرسیدم: این روزها پولی زدی به حسابم.فرشته گفت: آره پول ماهی که خریده بودی رو هفته پیش زدم .هفتصد تومان.گفتم فقط همین؟ گفت: آره.چطور ؟ گفتم .هیچی...سکوت کردم.یکهو فاطمه چند لحظه بعد همینطور که زیر پتو روی کاناپه خوابیده بود پرید و پرسید: پانصد اومده به حساب تو؟ من همینطور که لقمه دهنم میگذاشتم به فرید که نشسته بود روی مبله و دستش زیرچانه زده بود و خیره بود به آکواریومش گفتم: فرید من گفتم پولی اومده به حسابم؟ من فقط یه سوال ساده کردم .فرید پوزخندی زد و گفت: بابا خودشه یقشو بگیر...فاطمه سریع از جاش پرید و اومد سمت میز و گفت: وای رضا من دو روز می خوام برم بانک ببینم مامان به حساب کی زده پول و .جواب دادم: خب دیگه نمی خواد بری چون من خرجش کردم.فاطمه گفت: رضااا من برا فردا می خوامش .لبخندی زدم و گفتم : با اینکه خیلی عزیزی شرمنده ام .من دو روز دیگه باید برم یزد کار دارم برگشتم یه فکری برات می کنم.فاطمه با عصبانیت گفت : یا تا امشب می زنی یا دوچرختو دیگه بهت نمی دم.خیلی خونسرد گفتم: عزیزم چرا زور می گی تو باید از مادرت پول و بگیری به من چه...و بعد به فرید گفتم: فرید اشتباه می گم؟ فرید گفت: به نظرم حق با رضاست .فاطمه کلافه گفت : مامااااان و فرشته همینطور که دور خودش توی آشپزخانه می چرخید گفت: واااای رضا...شد یه بار شما دو تا با هم دعوا نکنید.خب بزن به حسابش دیگه...با دستمال دهنم را پاک کردم و همینطور که از توی سبد سبزی چند تا نعناع جدا می کردم که بخورم گفتم: شرمنده ام آباجی...حساب کن زدی به حساب یکی از اون داداش هات که همیشه باید برای پول دنبالشون بدویی...

به نظرم زندگی گاهی همین کل کل های ساده است با طعم تند و لذت بخش نعنا...

پ.ن: جهان همچنان تاریک است مثل همین ظهر دم کرده شرجی زده شهرم وقتی به سمت خانه ای می روی که میدانی مادر ندارد...

ای یار جفا کرده پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

شب از هفت و نیم غروب و

آدمی از یک پرسش ساده آغاز می‌شود.

روز از پنج و نیم صبح و

زندگی از یک پرسش دشوار!

صبح‌اَت بخیر شب‌زنده‌دارِ سیگار و دغدغه،

لطفا اگر مشکلات جهان را

به جای درستی از دانایی رسانده‌ای،

برو بخواب!

آدمی از بیمِ فراموشی است

که جهان را به خوابِ آسان‌ترین اسامیِ خویش می‌خواند.

شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد

بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

ساعت حدود یازده شب است که سعید زنگ می زند .با دهن پر گوشی را بر می دارم و میگم :جانم. میگه : باز که تو با دهن پر جواب دادی؟میگم : باشه پس اگر ناراحتی بعد زنگ بزن .گوشی را قطع می کنم.باز زنگ می زند.گوشی را که بر می دارم میگه : بی شعور چرا قطع می کنی.بهش میگم : به جان خودت من هیچکدوم از آیتم های کتاب بی شعوری خاویر رو ندارم .قبلا خیلی داشتم ها ولی الان بهتر اوضام.در ضمن قبلا به اندازه کافی به همه عادت هام گیر دادن .دیگه نمی خوام اجازه بدم کسی به شکل زندگیم گیر بده.میپرسه : حالا چی کوفت می کنی .جواب میدم : خورشت بامیه. با تعجبی در لحنش میگه :هاااااا...میگم : چیه خب بالاخره بعد از چهل سال زندگی از بامیه خوشم اومده.میگه : رضا بخدا اگر این تغییراتی رو که تو توی این یکسال اخیر کردی مارمولک ها میکردن الان شده بود کروکودیل.میگم : آره ...خودمم گاهی نگران این همه تغییر می شم.حالا چته مزاحم شدی .میگه : رضا ککا ...مانلی داره اذیت می کنه افتاده به بدقلقی.فردا برداشت داریم.میتونی بری جای من...پوزخندی می زنم و میگم : سعید ککا دفعه دیگه حوصله چیزی رو نداشتی بچه رو بهانه نکن.فقط بگو برو.برداشت فردا صبحه.الان یازده شب...باشه ؟ جواب می ده : خیلی لجنی ...میگم : یعنی من اگر بعد از بیست سال رفاقت تو رو نشناسم بدرد هیچی نمی خورم.

دو ساعت بعد توی بالکن کارگاه می ایستم خیره می شوم به دریا و سیگاری روشن می کنم.پیام می دهم به مولود که بیداری؟ سیگارم به ته نرسیده مولود جواب می دهد: بله آقا رضا؟ جواب می دم : من خوابم نمی یاد ببین اگر بچه ها خسته نیستن به جا فردا الان برداشت کنیم.سریع جواب می دهد: بیا آقا رضا ...بچه ها مشکلی ندارن.

سه ساعت بعد روی تابی که ده سال پیش سعید با زنش در دوران نامزدی توی خانه پدر زنش می نشستند و حرف می زدند و حالا رو به روی استخرها گذاشته نشسته ام؛ گاهی پایم را به زمین فشار می دهم تا تاب از حرکت کندش نیفتد‌.جلوی پایم آتش نسبتا کوچکی روشن کرده ام و مولود وسطش چند تا سیب زمینی انداخته برای بعد که مشروبم و برداشت تمام شد همه با هم بخوریم.بچه ها گرفتار برداشتند .نگاهم وسط داغی آتش گم شده.با صدای مولود به خودم می آیم که کنارم روی تاب می نشیند و میپرسد: اینکه میخوری مزه اش بد نیست؟ آخه می بینم هیچی باهاش نمی خوری مگه همه با مشروب یک چیزی نمی خورند.نگاهش می کنم لبخند ی می زنم و میگم: چرا شما افغانی ها همونقدر که تو مواد مخدر متخصص هستین توی مشروبات الکلی شوت هستین؟ با تعجب میگه: آخرش رو نفهمیدم آقا رضا.می خندم . بطری مشروبی ام را می گیرم سمتش و میگم : این آبجو.مزش خوبه.بیا یه کم امتحان کن. مولود بطری را میگیرد.نگاهش می کند.کمی مردد است.یکهو تلفنم زنگ می خورد.سعید میگه رضا لطفا یه لحظه گوشی رو بذار رو آیفون .میگم چرا؟ میگه : خواهش می کنم.همینطور که گوشی را می آورم پایین که بگذارم روی آیفون میگم: مولود فکر کنم اماکن گرفتمون.به سعید میگم بفرما رئیس.سعید خیلی جدی میگه : مولود اون بطری آبجو رو بده دست این رفیق گور به گور شده من خودتم گمشو برو کمک بچه ها...جمله سعید که تمام می شود صدای قهقهه ام می رود بالا.مولود بیچاره خیلی آرام بطری را می دهد دست من و با لبخندی از سر ندانم کاری می رود سمت استخرها...هنوز دارم می خندم که سعید میگه : زهرمار .این زن و بچه داره...خودت دو هفته پیش بردیش آنژیو .اگه یه بلایی سرش بیاد بعد چه گهی بخوریم.

حق با سعید بود دو هفته پیش که آمدم سر استخرها احساس کردم مولود علائم سکته قلبی دارد تا بردمش بیمارستان یک سکته خفیف را رد کرده بود.

بهش می گم : تو خجالت نمی کشی جای اینکه پیش زن و بچت باشی نصف شبی دوربین چک می کنی؟ جواب میده : اگر چک نمی کردم که باز باطری ماشینت خوابیده بود.بر میگردم و پشت سرم را نگاه می کنم و می بینم چراغ ماشین را باز یادم رفته خاموش کنم.سعید میگه : دیدی ...دیدی حالا عدو شود سبب خیر . خنده ام می گیرد .همینطور که بلند می شوم که بروم سمت ماشین با خودم فکر می کنم دیگر کم کم تعداد دفعاتی که یادم رفته چراغ ماشین را خاموش کنم دارد از دستم در می رود.سعید می پرسه : رضا تورخدا نکن اینطوری .این بچه ها اگر تایم خوابشون عوض شه دیگه کار بکن نیستن ها. اصلا چرا الان رفتی ؟ سیگارم را از جلو ماشین بر میدارم .یک نخ روشن می کنم دودش را با سرعت می پاشم بیرون و میگم: خوابم نمی بره .همه چیز زندگیم برعکس شده .یه زمانی شاکی بودم که زیاد می خوابم.الان گاهی دلم برا خواب آروم تنگ میشه .خواب بدون کابوس...خواب بدون اینکه مامان بیاد تو خوابم و بگه مامان چونه ام بی حس...خواب بدون اینکه مامان دستش بی حس نباشه ....خواب ...سکوت می کنم ...سعید هم...بعد از چند لحظه میگه: باز ذهنت افتاده به نشخوار.بذار به خواهر زنم بگم ببینم میتونه یه قرص جدید بهت بده که خوابت بهتر شه.فعلا کاری نداری. میگم : کار که نه . بچه ها که دارن برداشتشون و می کنن منم مشروبم و می خورم اگر یکی دور و برت بود بیاد برامون ساز بزنه و برقصه دیگه همه چی ردیف...لبخندی می زنه و میگه: زندگیت تو این چند ماهه شده مثل دلقکا ...فقط می تونی بقیه رو بخندونی .فعلا. گوشی رو قطع می‌کنه پک سنگینی به سیگارم می زنم پوزخندی می زنم وزیر لب زمزمه می کنم: کاش دلقک خوبی باشم...خیره می شم به آتش و فکر می کنم چرا میگن زخم ها بعد یه مدت آروم می شن ! چه دروغ احمقانه ای .

پ.ن : به قول معینی کرمانشاهی

بزم سازان جهان می از سبوی پر خورند

من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را

ما را دل از كشاكش دنيا شكسته است

اين كشتی از تلاطم دريا شكسته است

تنها ننالم از غم ايام و جور يار...

باشد مرا دلی كه ز صد جا شكسته است

اي گل! برون نياوردش سوزن مسيح

خاری كه عشق تو به دل ما شكسته است

از آنچه پيش دوست ب‍ُو‌د در‌خور نثار

تنها مرا دلی ب‍ُو‌َد، اما شكسته است

اين حسرتم كُشد كه ز مرغانِ اين چمن

بالِ منِ فلک ‌زده، تنها شكسته است

يک دل به سينه دارم و يک شهر دل‌ستان

بازار من ز گرمیِ سودا شكسته است

ما دل‌شكسته از ميِ مهر و محبتيم

مينای ما ز نشئهٔ صهبا شكسته است

هر چيز بشكند ز بها اوفتد، وليک...

دل را بها و قدر ب‍ُو‌َد تا شكسته است

(رنجی) ! كجا روم ز سر كوی او كه من

پای جهان‌دويده‌ام اين‌جا شكسته است

پدرم کارگر بود
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می‌خواند
خدا
از دست‌هایش خجالت می‌کشید!

و گفت: محبت درست نشود،

مگر در میانِ دو تن؛

که یکی، دیگری را گوید:

" ای من "

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم

پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم

همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت

مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم

این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش

آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم

کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست

هر کسی را دوست دارم در تـو رؤیـت می کنم

فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟

در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم

یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم

لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم

ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت

روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم

تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت

می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم

رفتنت

آنقدرها که فکر می کنی فاجعه نیست

من

مثل بیدهای مجنون

ایستاده می میرم.

اگر بدانی

وقتی نیستی

چقدر بیهوده ام!

تلخم،

خرابم،

هیچم...

اگر بدانی

هیچوقت نمیروی

حتی به خواب...

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است

در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است

عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است

شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است

سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است

به یکی داد جهان بردن و جان باختن است

حکمت و فلسفه را همت مردی باید

تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است

مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست

از همین خاک جهان دگری ساختن است

گفتی احساس به یغما برده داری، میخرم

باغبانی و گل پژمرده داری، میخرم

گفتی از ترس فلک، یک عالم احساس نجیب

گوشه ی پیراهنت افسرده داری، میخرم

گفتی انگار از نبرد خویش با دل میرسی

نوجوان کشته‌ای بر گُرده داری، میخرم

گفتی از بی عاشقی در تیر باران غزل

یک بغل مصراع پیکان خورده داری، میخرم

جای فریاد و سرور کودکانه در دلت

گفته بودی عندلیب مرده داری، میخرم

گفتی از آن عمر سرتاسر زمستان، یادگار

بی نهایت شعر سرما خورده داری، میخرم

عمر کوتاه من و تو در حد اندازه نیست

هر چه اندوه و غم نشمرده داری، میخرم

پ .ن: ای وای ...ای وای...

گچ سفید جای سرت را نشان می دهد

که انگار چند سالی است که اینجا می نشسته ای

و رد انکارت افتاده است

بر دیوار

یا شاید نقشی مانده است از تسلیمت

می خواهد گریه ام بگیرد

اما غمگین تر از آنم