ساعت حدود یازده شب است که سعید زنگ می زند .با دهن پر گوشی را بر می دارم و میگم :جانم. میگه : باز که تو با دهن پر جواب دادی؟میگم : باشه پس اگر ناراحتی بعد زنگ بزن .گوشی را قطع می کنم.باز زنگ می زند.گوشی را که بر می دارم میگه : بی شعور چرا قطع می کنی.بهش میگم : به جان خودت من هیچکدوم از آیتم های کتاب بی شعوری خاویر رو ندارم .قبلا خیلی داشتم ها ولی الان بهتر اوضام.در ضمن قبلا به اندازه کافی به همه عادت هام گیر دادن .دیگه نمی خوام اجازه بدم کسی به شکل زندگیم گیر بده.میپرسه : حالا چی کوفت می کنی .جواب میدم : خورشت بامیه. با تعجبی در لحنش میگه :هاااااا...میگم : چیه خب بالاخره بعد از چهل سال زندگی از بامیه خوشم اومده.میگه : رضا بخدا اگر این تغییراتی رو که تو توی این یکسال اخیر کردی مارمولک ها میکردن الان شده بود کروکودیل.میگم : آره ...خودمم گاهی نگران این همه تغییر می شم.حالا چته مزاحم شدی .میگه : رضا ککا ...مانلی داره اذیت می کنه افتاده به بدقلقی.فردا برداشت داریم.میتونی بری جای من...پوزخندی می زنم و میگم : سعید ککا دفعه دیگه حوصله چیزی رو نداشتی بچه رو بهانه نکن.فقط بگو برو.برداشت فردا صبحه.الان یازده شب...باشه ؟ جواب می ده : خیلی لجنی ...میگم : یعنی من اگر بعد از بیست سال رفاقت تو رو نشناسم بدرد هیچی نمی خورم.
دو ساعت بعد توی بالکن کارگاه می ایستم خیره می شوم به دریا و سیگاری روشن می کنم.پیام می دهم به مولود که بیداری؟ سیگارم به ته نرسیده مولود جواب می دهد: بله آقا رضا؟ جواب می دم : من خوابم نمی یاد ببین اگر بچه ها خسته نیستن به جا فردا الان برداشت کنیم.سریع جواب می دهد: بیا آقا رضا ...بچه ها مشکلی ندارن.
سه ساعت بعد روی تابی که ده سال پیش سعید با زنش در دوران نامزدی توی خانه پدر زنش می نشستند و حرف می زدند و حالا رو به روی استخرها گذاشته نشسته ام؛ گاهی پایم را به زمین فشار می دهم تا تاب از حرکت کندش نیفتد.جلوی پایم آتش نسبتا کوچکی روشن کرده ام و مولود وسطش چند تا سیب زمینی انداخته برای بعد که مشروبم و برداشت تمام شد همه با هم بخوریم.بچه ها گرفتار برداشتند .نگاهم وسط داغی آتش گم شده.با صدای مولود به خودم می آیم که کنارم روی تاب می نشیند و میپرسد: اینکه میخوری مزه اش بد نیست؟ آخه می بینم هیچی باهاش نمی خوری مگه همه با مشروب یک چیزی نمی خورند.نگاهش می کنم لبخند ی می زنم و میگم: چرا شما افغانی ها همونقدر که تو مواد مخدر متخصص هستین توی مشروبات الکلی شوت هستین؟ با تعجب میگه: آخرش رو نفهمیدم آقا رضا.می خندم . بطری مشروبی ام را می گیرم سمتش و میگم : این آبجو.مزش خوبه.بیا یه کم امتحان کن. مولود بطری را میگیرد.نگاهش می کند.کمی مردد است.یکهو تلفنم زنگ می خورد.سعید میگه رضا لطفا یه لحظه گوشی رو بذار رو آیفون .میگم چرا؟ میگه : خواهش می کنم.همینطور که گوشی را می آورم پایین که بگذارم روی آیفون میگم: مولود فکر کنم اماکن گرفتمون.به سعید میگم بفرما رئیس.سعید خیلی جدی میگه : مولود اون بطری آبجو رو بده دست این رفیق گور به گور شده من خودتم گمشو برو کمک بچه ها...جمله سعید که تمام می شود صدای قهقهه ام می رود بالا.مولود بیچاره خیلی آرام بطری را می دهد دست من و با لبخندی از سر ندانم کاری می رود سمت استخرها...هنوز دارم می خندم که سعید میگه : زهرمار .این زن و بچه داره...خودت دو هفته پیش بردیش آنژیو .اگه یه بلایی سرش بیاد بعد چه گهی بخوریم.
حق با سعید بود دو هفته پیش که آمدم سر استخرها احساس کردم مولود علائم سکته قلبی دارد تا بردمش بیمارستان یک سکته خفیف را رد کرده بود.
بهش می گم : تو خجالت نمی کشی جای اینکه پیش زن و بچت باشی نصف شبی دوربین چک می کنی؟ جواب میده : اگر چک نمی کردم که باز باطری ماشینت خوابیده بود.بر میگردم و پشت سرم را نگاه می کنم و می بینم چراغ ماشین را باز یادم رفته خاموش کنم.سعید میگه : دیدی ...دیدی حالا عدو شود سبب خیر . خنده ام می گیرد .همینطور که بلند می شوم که بروم سمت ماشین با خودم فکر می کنم دیگر کم کم تعداد دفعاتی که یادم رفته چراغ ماشین را خاموش کنم دارد از دستم در می رود.سعید می پرسه : رضا تورخدا نکن اینطوری .این بچه ها اگر تایم خوابشون عوض شه دیگه کار بکن نیستن ها. اصلا چرا الان رفتی ؟ سیگارم را از جلو ماشین بر میدارم .یک نخ روشن می کنم دودش را با سرعت می پاشم بیرون و میگم: خوابم نمی بره .همه چیز زندگیم برعکس شده .یه زمانی شاکی بودم که زیاد می خوابم.الان گاهی دلم برا خواب آروم تنگ میشه .خواب بدون کابوس...خواب بدون اینکه مامان بیاد تو خوابم و بگه مامان چونه ام بی حس...خواب بدون اینکه مامان دستش بی حس نباشه ....خواب ...سکوت می کنم ...سعید هم...بعد از چند لحظه میگه: باز ذهنت افتاده به نشخوار.بذار به خواهر زنم بگم ببینم میتونه یه قرص جدید بهت بده که خوابت بهتر شه.فعلا کاری نداری. میگم : کار که نه . بچه ها که دارن برداشتشون و می کنن منم مشروبم و می خورم اگر یکی دور و برت بود بیاد برامون ساز بزنه و برقصه دیگه همه چی ردیف...لبخندی می زنه و میگه: زندگیت تو این چند ماهه شده مثل دلقکا ...فقط می تونی بقیه رو بخندونی .فعلا. گوشی رو قطع میکنه پک سنگینی به سیگارم می زنم پوزخندی می زنم وزیر لب زمزمه می کنم: کاش دلقک خوبی باشم...خیره می شم به آتش و فکر می کنم چرا میگن زخم ها بعد یه مدت آروم می شن ! چه دروغ احمقانه ای .
پ.ن : به قول معینی کرمانشاهی
بزم سازان جهان می از سبوی پر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را