تصویر گاه هزار و پانصد و هشت

ای صوفیِ سرگردان، در بند نکونامی

تا دُرد نیاشامی، زین دَرد نیارامی

مُلک صمدیّت را، چه سود و زیان دارد؟

گر حافظ قرآنی، یا عابد اَصنامی

زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟

کفرت چه زیان دارد، گر نیک‌سرانجامی

بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح

درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی

جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی

سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی

جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟

دور فلک آن سنگ است، ای خواجه تو آن جامی

این ملک، خلل گیرد؛ گر خود مَلَک رومی

وین روز به شام آید، گر پادشه شامی

کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی

چون با دگری باید پرداخت به ناکامی

گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری

تا آدمیت خوانند، ورنه کم از اَنعامی

پ.ن:شاه بیت ندارد...خودش شاه غزل است

تصویر گاه هزار و پانصد و هفت

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

ترس جوع و قحط در فکر مرید

هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

گفت او را چند باشی در زحیر

از برای غصهٔ نان سوختی

دیدهٔ صبر و توکل دوختی

تو نه‌ای زان نازنینان عزیز

که ترا دارند بی‌جوز و مویز

جوع رزق جان خاصان خداست

کی زبون هم‌چو تو گیج گداست

باش فارغ تو از آنها نیستی

که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام

از برای این شکم‌خواران عام

چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش

کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش

تو برفتی ماند نان برخیز گیر

ای بکشته خویش را اندر زحیر

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست

عاشقست و می‌زند او مول‌مول

که ز بی‌صبریت داند ای فضول

گر تو را صبری بدی رزق آمدی

خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

این تب لرزه ز خوف جوع چیست

در توکل سیر می‌تانند زیست

پ.ن:شاه بیت

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق ترست

تصویر گاه هزار و پانصد و شش

آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست

تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست

چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده

دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست

بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب

چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست

چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او

دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست

صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی

زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست

نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش

کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست

گفتم خدایا رحمتی کآرام گیرد ساعتی

نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست

آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان

کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست

این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو

کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست

تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای

خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست

ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا

کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست

پ.ن:شاه بیت غزل

چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او

دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست

تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد و پنج

ابرِ آذاری برآمد بادِ نوروزی وزید

وَجهِ مِی می‌خواهم و مُطرب، که می‌گوید رسید؟

شاهدان در جلوه و من شرمسارِ کیسه‌ام

بارِ عشق و مُفلسی صَعب است، می‌باید کشید

قَحطِ جُود است آبروی خود نمی‌باید فروخت

باده و گُل از بهایِ خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

من همی‌کردم دعا و صبحِ صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالمِ رندی چه باک

جامه‌ای در نیکنامی نیز می‌باید درید

این لطایف کز لبِ لَعلِ تو من گفتم، که گفت؟

وین تَطاول کز سرِ زلفِ تو من دیدم، که دید؟

عدلِ سلطان گر نپرسد حالِ مظلومانِ عشق

گوشه‌گیران را ز آسایش طمع باید بُرید

تیرِ عاشق‌کُش ندانم بر دلِ حافظ که زد

این قَدَر دانم که از شعرِ تَرَش خون می چکید

پ.ن:شاه بیت غزل

دامنی گر چاک شد در عالمِ رندی چه باک

...

تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد و چهار

خوش باش که هر که راز داند

داند که خوشی، خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر

شاکر هر دم شِکر ستاند

شُکر از شِکرست آستین‌پر

تا بر سر شاکران فشاند

تلخش چو بنوشی و بخندی

در ذات تو تلخیی نماند

گویی که چگونه‌ام؟ خوشم من

گویم ترشم دلت بماند

گوید که نهان مکن ولیکن

در گوشم گو که کس نداند

در گوش تو حلقهٔ وفا نیست

گوش تو به گوش‌ها رساند

پ.ن : شاه بیت غزل

خوش باش که هرکه راز داند...

پ.ن: و اما...

قل إن الأمر كله لله

روایت هزار و پانصد و هشتاد و سه

بالاخره تمام شد .

بالاخره بعد از پانزده سال دومین داستان بلندم را نوشتم .هرچند به زعم خودم دیر اما بالاخره انجامش دادم .از ۲۳ دی ماه پارسال که شروع کردم به نوشتن تا دیشب ساعت دوازده که نقطه ی پایان را گذاشتم روزهای جدیدی در زندگی ام شروع کردم.اینستاگرام ممنوع شد.گروه های دوستانه ممنوع شد.به اینترنت سر نزدم جز سرچ های کاری و برای نوشتن و پاسخ پیام های دوستانی که بیشتر جزیی از شرایط کاری روزمره ام بودند..پنج ماه است هیچ فیلمی ندیده ام جز دو دفعه ای که از شهرستان مهمان داشتم و باید همراهی می کردم.توی این چند ماه به خیلی ها برای خیلی چیزها نه گفتم که به خاطر توقع همیشگی شان از تعجب شاخ در آورده بودند. فکر می کنم تنها کارهای روتینی را که هر روز انجام دادم کار برای فرار از غم نان بود همراه با خواندن روزانه چند صفحه کتاب و شعر آن هم برای فراراز دست کلمات تکراری هنگام نوشتن بود.باید بگویم نوشتن رنج شیرینی همراه خودش دارد البته اگر تنها نوشتن بود .اما در جهانی که ما زندگی می کنیم دیگر دوره اینکه پانزده روز تا یکماه بروی خودت را یک جایی گم و گور کنی و فقط بنویسی یا گذشته یا فقط مال آن هاست که در دنیایی دیگر زندگی می کنند.دنیای حرفه ای ها.در این پنج ماه یا به عبارتی چهارماه و اندی روزهای عجیب و غریب و شیرین و سخت و پرفراز و نشیبی را از سر گذراندم تابه دیشب برسم.دست به گریبان بودن و گلاویز شدن با اتفاقی که سالهاست ذهن و روحم را به یغما برده .از مرمت خانه ی مادرجان که فارغ از مشکلات مالی که برایم بوجود آورد دلتنگی اش جانم را به ستوه کشاند تا سرمای سختی که یک هفته سر جا انداختم و یک شب فشارم را به خاطر عفونت زیاد تا مرز شش پایین آورد .گاهی بعضی روزها از فشار کار زیاد روزی چند تا آرام بخش می خوردم و یکبار هم یکی از کاراکترهایم شب به خوابم آمد و کلی توی خواب با هم کل کل کردیم.یک شب هم وسط نوشتن از اینکه اینقدر یکی از کاراکترهایم را تحت فشار گذاشته بودم هی ریز ریز اشک ریختم و نوشتم.خدا پدر آن دوستی را که یکهو زنگ زد و با حرف زدنش نیم ساعتی از آن فضای پرفشار بیرونم آورد بیامرزد. با همه ی این وجود از هر فرصت کوتاهی که گیرم آمد و خستگی امان می داد استفاده کردم و سرم را کردم وسط کارم و فقط نوشتم.گاهی بعضی روزها که خالی بودم روزی دوازده ساعت مداوم کار می کردم و گاهی حتی یکساعت هم نمی توانستم.گاهی روزها برحسب نداشتن عادت به خاطر زیاد نشستن پشت میز کارم کمر درد می گرفتم. بعضی روزها توی باشگاه به خاطر عدم استمرار تمرین و رکوردهای پایینم از سمت مربی تهدید به تمرین با بچه های مبتدی می شدم ‌. با همه ی این حاشیه و همه چیزهایی که گفتم و یا نگفتم بالاخره نوشتم و خوشحالم که نوشتم.اولین داستان بلندم را توی ۲۵ سالگی نوشتم و می خواستم چاپ کنم اما بعد پشیمان شدم.بیچاره هنوز هم گوشه ی هاردم خاک می خورد.به قول یک مثالی که می گویند اگر می خواهی اره ات خوب ببرد اول خوب تیزش کن.فکر کنم همه ی این سال ها سعی کردم اره ام را خوب تیز کنم و امیدوارم که این داستان نشان دهد که موفق بوده ام در صبوری که کردم. فعلا می خواهم یک ماهی به خودم مرخصی بدهم و به اندازه ی پنج ماهی که فیلم و سریال ندیده ام فیلم ببینم .هیچوقت فکر نمی کردم یک برهه ی زمانی خودم را مجبور کنم به فیلم ندیدن.این را آدم های خوره ی فیلم خوب می دانند که چه عذاب بزرگیست.کلی برنامه اکنون سروش صحت مانده که ندیده ام و باید ببینم.و همینطور می خواهم کتاب هایی را که توی این چند ماه خریده ام و گذاشته ام گوشه ی کتاب خانه ام با لذت بخوانم.شاید وقتی هم بگذارم و داستان های کوتاه پراکنده ام را از گوشه و کنار هارد و کمدم جمع کنم و شاید برای آن ها هم نقشه ای کشیدم.مگر آن بیچاره ها بچه های سر راهی هستند که قدرشان را ندانم. و بعد آماده می شوم برای داستان بلند بعدی ام .داستانی که یکسال است می خواهم بنویسم .داستانی که امیدوارم کمکم کند کمی از سوگ سنگین و جانفرسای مادرجان کم کند...امیدوارم. می خواهم تمام سعی ام را بکنم که این استمرار از دستم بیرون نرود .چون فکر می کنم زندگی خیلی وقتی برای تلف کردن برای ما نمی گذارد .باید از لحظه لحظه اش آویزان شد. همه ی این ها را گفتم که نه بگویم خوشحالم که بالاخره اولین داستان بلندم را نوشتم بلکه به این خاطر که نیاز داشتم به تمام کردن.نیاز داشتم به شروع کردن.تمام کردن و شروع کردن یک سری کارهای مستمر،عمیق و متمرکز ...

می دانم شاید این بیت رباعی خیام به نظر بی ربط بیاید اما برای من رابطه ی مستقیمی با این روایت دارد .آنجا که می گوید :

من بنده ی آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد و دو

شادی نماند و شور نماند و هوس نماند

سهل است این سخن، که مجال نفس نماند

فریاد از آن کنند که فریادرس رسد

فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟

کوکو کجاست؟ قمری مست سرودخوان؟

جز مشتی استخوان و پَر اندر قفس نماند

امید در به در شد و از کاروان شوق

جز ناله‌ای ضعیف ز مسکین جرس نماند

توفانی از غبار بماند و سوار رفت

بس برگ و بار بیهده ماند و فرس نماند

سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد

در برج‌های قلعه‌ی تدبیر کس نماند

کارون و زنده‌رود پر از خون دل شدند

اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!

تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم

چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند

رفتند و رفت هرچه فریب و دروغ بود

تا مرگ- این حقیقت بی‌رحم- بس نماند

تابنده باد مشعل مِی کاندرین ظُلام

موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند

برخیز امید و چاره‌ی غم‌ها ز باده خواه

ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند!