تصویرگاه هزار و پانصد و هفتاد

با مسلمان زادگان تا کی دل و جان باختن

بعد ازین خواهم به ترسازاده ایمان باختن

بر امید یک نگاه مرحمت می بایدم

خویش را چون سرمه در چشم عزیزان باختن

تشنه چندین راه ظلمت کرده طی حیف است حیف

جام جم را در کنار آب حیوان باختن

شیوه ها دارد محبت ورنه کار عقل نیست

یوسف افکندن به زندان عشق زندان باختن

کار بر اندازه ما نیست بس رسوایی است

زود همچون اهرمن مهر سلیمان باختن

بر امید التفات خضر نادانی بود

زورق اندر بحر و مرکب در بیابان باختن

عشق بی تعلیم می آید بر این معنی گواست

کودکان را عشق با هم در دبستان باختن

گر دلی داری دو عالم را به داوی برفکن

کس ندیدم برده باشد از هراسان باختن

ما مقام مرشیوگان را عادت است اول قدم

داو کردن دل پس ایمان بر سر آن باختن

گرد کوی ما چه گردی رو حریف ما نیی

با فقیران منعمان را نیست آسان باختن

لاف آن بهتر که در میدان سربازان زنیم

شرط دعوی نیست تنها گوی و چوگان باختن

هر قماری را که شرطی نیست ذوقی نیز نیست

از لب تو بوسه ای از ما گریبان باختن

می سزد مغلوب بودن لیک غیرت غالبست

عشق می خواهد ببازم لیک نتوان باختن

طاعت چل ساله را در عشق کافر زاده ای

بر سر بازار می باید به عصیان باختن

چیست می دانی «نظیری » وقت مرگ افلاس ما

جان به ساحل بردن و سامان به طوفان باختن

پ.ن: شاه بیت...

گر دلی داری دو عالم را به داوی برفکن...

تصویر گاه  هزار و پانصد و شصت و نه

پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت

ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت

باریک‌بینی‌ات چو ز پهلوی عینک است

باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت

وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست

رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت

در راه عشق گریه متاع اثر نداشت

صد بار از کنار من این کاروان گذشت

از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار

یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت

حب‌الوطن نگر که ز گل چشم بسته‌ایم

نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی

یا همتی که از سر عالم توان گذشت

مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود

آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت

در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست

در قید نام ماند اگر از نشان گذشت

بی‌دیده راه گر نتوان رفت پس چرا؟

چشم از جهان چو بستی از او می‌توان گذشت

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش

آن هم کلیم با تو بگویم چه‌سان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت

پ.ن: شاه بیت غزل

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن...‌

تصویر گاه هزار و پانصد و شصت و هشت

عشق راهی‌ست

‏برای بازگشت به خانه

‏بعد از کار

‏بعد از جنگ

‏بعد از زندان

‏بعد از سفر

‏بعد از…

‏من فکر می‌کنم

‏فقط عشق می‌تواند پایان رنج‌ها باشد.

روایت هزار و پانصد و شصت و هفت

این روزها در گیرو دار کار و نوشتن، گرفتار مرمت خانه‌ی مادرجان هستم.چند روز پیش مستاجرش بلند شد و دلم نیامد خانه را به همان شکل قبل بدهم دست مستاجر دیگر ...دلم خواست دستی به سر و رویش بکشم...اما چه دستی ...چه دستی واقعا...

دستی که این روزها دارد مرا با خودش درون باتلاق می کشد.این روزها پاهایم از سنگینی بار خاطرات این خانه نای راه رفتن ندارد.گاهی اوقات وقتی از سرجایم می خواهم بلند شوم حس می کنم یک نفر باید زیر بغلم را بگیرد ...گاهی وقت ها حس می کنم دست هایم هرچه روی زانوهایم فشار می آورند کمرم راست نمی شود.گاهی وقت ها بغضم زیر لرزش لب هایم بالا و پایین می شود ...گاهی وقت ها انگار صابون زیر دلم گذاشته اند...ای وای ...ای وای...

روز اول که خواستم بروم توی خانه با یکی از دوستانم رفتم ولی مگر چند بار می شود به یک نفر گفت بیا برویم و ...

دو روز پیش توی خرت پرت هایم یک کلید قدیمی پیدا کردم از خانه‌ی مادرجان که یک کش خیاطی از حلقه اش رد کرده بود.نگاهش که کردم قلبم میان حلقه ی کلید کش آمد...

این روزها دلتنگی هر لحظه درونم زلزله می سازد ...هر لحظه انگار زیر خروار خروار خاطره خاک آلود و نفس به شماره افتاده سر برون می آورم ...این روزها...این روزها ....خدایا شکرت...

امشب وقتی رفتم به نقاش خانه سر بزنم رفتم توی اتاقم و دیدم تخته سیاهی که روی دیوار برای خودم ساخته بودم زیر بتونه چهل تکه شده...یاد روزی افتادم که مادرجان رفت توی کما و همه امید بریدند الا من دیوانه ...آمدم خانه و با ذره ذره قلبم روی تخته سیاه به امید بازگشت دوباره ی مادر شعر آقا سید را نوشتم:

خاتونِ خواب‌گزارِ قلعه نور

شريفِ شعله‌ور در هزاره ظلمات،

به خانه برگرد

خانه بي‌تو خاموش است

خانه بي‌تو تاريك است

و كوچه، خيابان، شهر، دنيا...

نمی خواهم حرف های نا امیدانه بزنم اما نمی توانم نگویم آزمایشگاهی که در آن گیر افتاده ایم متاسفانه تاریک تر و پوچ تر از آن است که ارزش رنج این همه تلاش و تکاپوی بی حاصل ما را داشته باشد.

روایت هزار و پانصد و شصت و شش

اندر حکایت نوروز امسال اینکه عید آرام و خوبی بود.تا پنج روز اول کلا از خانه بیرون نیامدم و یک بند خوابیده بودم پای پیرنگ داستانم که مطمئن شوم همه چیز سر جایش است.بعد از پنج روز اول چند باری به خاطر کار مجبور شدم از خانه بیرون بروم و چند باری هم دوستانم به دیدنم آمدند و الان هم که دو روزی می شود بالاخره شروع به نوشتن کرده ام.کمی زیادی کند پیش می رود نوشتنم اما برایم مهم نیست.یکی دوباری هم نوشته هایم را پاره کردم و ریختم دور و از نو بعضی جاها را نوشتم .شفاف بخواهم بگویم نوشتن آدم را تحت فشار می گذارد .تندخو ،بداخلاق و کمی هم کلافگی مستمر دارد...این ها حس هایی هست که سال ها به خاطر ننوشتن نداشتم و گمشان کرده بودم و از کشف دوباره ی آن ها حس خوبی دارم و از همه مهمتر اینکه احتمالا همین فشارهای نوشتن که گفتم باعث شده یکی دو شبی را بدون قرص خواب بخوابم که در نوع خودش جالب است و به فال نیک می گیرم .همچنان و مثل خیلی وقت های دیگر مقصد برایم مهم نیست.اگر قبلاً مسیر را دوست داشتم ،الان می توانم بگویم عاشق غرق شدن در مسیرم و شاید به همین علت است که از کند پیش رفتن نوشتنم نه نگرانم و نه ناراحت...

و اندر حکایت عید مسلمان ها هم بگویم که آخرین باری که در زندگی ام روزه گرفتم حدودا بیست و چهار یا پنج سال پیش بوده تاااااا ...امسال...

چند روز پیش یکی از دوستانم که دیر به دیر هم را می بینیم پیام داد : من اینجام یه شب بیام پیشت با هم باشیم . از شیراز می آید و گاهی هم به من سر می زند.یک دوستی بیست ساله که گاهی چند سال هم شده همدیگر را ندیده ایم‌.گفتم:بیا.گفت :مشروب داری‌؟ گفتم : خداراصدهزار مرتبه شکر همیشه...آمد ...نشستیم تا نیمه شب یک دل سیر گپ زدیم،مشروب خوردیم،خندیدیم و در آخر، سر یک موضوعی با هم بحث مان شد .فکر کنم یکساعتی با هم کلنجار رفتیم و آخر سر هم کنار ،بساط مشروبمان خوابیدیم در حالی که هردو کلافه و به شدت عصبی بودیم.صبح حدود ساعت یازده بود که از خواب پریدم و متوجه شدم خواب مانده ام.با عجله بلند شدم که لباس بپوشم دیدم دوستم نشسته و دارد یک چیزی گوش میگیرد.گفتم : صبحونه خوردی؟ همینطور که هندزفری توی گوشش بود گفت : چی؟ گفتم : اون بی صاحب و دربیار تا بفهمی چی میگم.در آورد و بی حوصله گفت چی میگی؟ گفتم : صبحونه خوردی؟ گفت :نه من روزه ام .متعجب نگاهش کردم.متوجه تعجبم شد .گفت : امروز علیرضا امتحان داره نگرانشم .براش روزه گرفتم .علیرضا پسرش است و گفتن جریان امتحانش در این مجال نمی گنجد.چیزی نگفتم و از خانه زدم بیرون.وقتی برگشتم خواب بود.از آنجایی که وقت نکرده بودم بیرون چیزی بخورم خودم هم بی خیال ناهار شدم و نشستم پای داستانم.نزدیکی های اذان پاشدم رفتم توی آشپزخانه و سفره ی بلند بالایی متشکل از پلو میگو ،سالاد،فرنی،رنگینک و ...برای جفتمان انداختم.وقتی بلندش کردم برای افطاری و آمد پای سفره گفت:اهههه ...چه کردی؟ لبخندی زدم و گفتم : به یاد مامان که همیشه سفره هاش خوشگل بود.لبخندی زد و گفت:ناهار چی خوردی ؟ گفتم : هیچی میل نداشتم امروز .نیت روزه کردم.از علیرضا چه خبر ؟ گفت :ظهر با هم حرف زدیم راضی بود از امتحانش.گفتم : هرجا بره به خاطر روزه ما دوتا بود...خندید و گفت: اصلا شک نکن.چند نفرو دیدی سحری مشروب بخورن نیت کنن بعد روزه بگیرند...گفتم : فعلا دو نفر...گفت: همینه که میگی دیگه ،بسه دیگه ...بالا بره پایین بیاد به خاطر روزه ما امتحانش خوب بوده و من خندیدم و او خندید و ما خندیدیم به روزه ای جدی اما نامتعارف که با دلمان گرفتیم...

به قول مولانا:

ماییم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما

ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم

تصویر گاه هزار و پانصد و شصت و پنج

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز

وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز

وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن

بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

​​​​​​پ .ن : شاه بیت غزل

....

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

تصویر گاه هزار و پانصد و شصت و چهار

تا عاشق آن یارم بی‌کارم و بر کارم

سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم

ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم

وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم

گر خویش منی یارا می بین که چه بی‌خویشم

ز اسرار چه می پرسی چون شهره و اظهارم

جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد

من زاده آن شیرم دلجویم و خون خوارم

رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی

ای دوست نمی‌بینی کز فاتحه بیمارم

حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد

وز تندی اسرارم حلاج زند دارم

اقرار مکن خواجه من با تو نمی‌گویم

من مرده نمی‌شویم من خاره نمی‌خارم

ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی

ز اقرار چو تو کوری بیزارم و بیزارم

پ.ن: شاه بیت غزل

جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد...

تصویرگاه هزار و پانصد و شصت و سه

کنون که در چمن آمد گُل از عَدَم به وجود

بنفشه در قدمِ او نهاد سر به سجود

بنوش جامِ صبوحی به نالهٔ دَف و چنگ

ببوس غَبغَب ساقی به نغمهٔ نی و عود

به دورِ گُل منشین بی شراب و شاهد و چنگ

که همچو روزِ بقا هفته‌ای بُوَد معدود

شد از خروجِ رِیاحین چو آسمان روشن-

زمین، به اخترِ میمون و طالعِ مسعود

ز دستِ شاهدِ نازک‌عِذار عیسی‌دَم

شراب نوش و رها کن حدیثِ عاد و ثمود

جهان چو خُلدِ بَرین شد به دورِ سوسن و گل

ولی چه سود که در وِی نه ممکن است خُلُود

چو گل سوار شَوَد بر هوا سلیمان‌وار

سحر که مرغ درآید به نغمهٔ داوود-

به باغ، تازه کن آیینِ دینِ زردشتی

کنون که لاله برافروخت آتشِ نمرود

بخواه جامِ صَبوحی به یادِ آصفِ عهد

وزیرِ مُلکِ سلیمان، عمادِ دین، محمود

بُوَد که مجلس حافظ به یمن تربیتش

هر آنچه می‌طلبد جمله باشدش موجود

پ.ن : این از اون غزل هاست برا من که کلمه به کلمه اش داره با من عاشقانه حرف می زنه