اندر حکایت نوروز امسال اینکه عید آرام و خوبی بود.تا پنج روز اول کلا از خانه بیرون نیامدم و یک بند خوابیده بودم پای پیرنگ داستانم که مطمئن شوم همه چیز سر جایش است.بعد از پنج روز اول چند باری به خاطر کار مجبور شدم از خانه بیرون بروم و چند باری هم دوستانم به دیدنم آمدند و الان هم که دو روزی می شود بالاخره شروع به نوشتن کرده ام.کمی زیادی کند پیش می رود نوشتنم اما برایم مهم نیست.یکی دوباری هم نوشته هایم را پاره کردم و ریختم دور و از نو بعضی جاها را نوشتم .شفاف بخواهم بگویم نوشتن آدم را تحت فشار می گذارد .تندخو ،بداخلاق و کمی هم کلافگی مستمر دارد...این ها حس هایی هست که سال ها به خاطر ننوشتن نداشتم و گمشان کرده بودم و از کشف دوباره ی آن ها حس خوبی دارم و از همه مهمتر اینکه احتمالا همین فشارهای نوشتن که گفتم باعث شده یکی دو شبی را بدون قرص خواب بخوابم که در نوع خودش جالب است و به فال نیک می گیرم .همچنان و مثل خیلی وقت های دیگر مقصد برایم مهم نیست.اگر قبلاً مسیر را دوست داشتم ،الان می توانم بگویم عاشق غرق شدن در مسیرم و شاید به همین علت است که از کند پیش رفتن نوشتنم نه نگرانم و نه ناراحت...

و اندر حکایت عید مسلمان ها هم بگویم که آخرین باری که در زندگی ام روزه گرفتم حدودا بیست و چهار یا پنج سال پیش بوده تاااااا ...امسال...

چند روز پیش یکی از دوستانم که دیر به دیر هم را می بینیم پیام داد : من اینجام یه شب بیام پیشت با هم باشیم . از شیراز می آید و گاهی هم به من سر می زند.یک دوستی بیست ساله که گاهی چند سال هم شده همدیگر را ندیده ایم‌.گفتم:بیا.گفت :مشروب داری‌؟ گفتم : خداراصدهزار مرتبه شکر همیشه...آمد ...نشستیم تا نیمه شب یک دل سیر گپ زدیم،مشروب خوردیم،خندیدیم و در آخر، سر یک موضوعی با هم بحث مان شد .فکر کنم یکساعتی با هم کلنجار رفتیم و آخر سر هم کنار ،بساط مشروبمان خوابیدیم در حالی که هردو کلافه و به شدت عصبی بودیم.صبح حدود ساعت یازده بود که از خواب پریدم و متوجه شدم خواب مانده ام.با عجله بلند شدم که لباس بپوشم دیدم دوستم نشسته و دارد یک چیزی گوش میگیرد.گفتم : صبحونه خوردی؟ همینطور که هندزفری توی گوشش بود گفت : چی؟ گفتم : اون بی صاحب و دربیار تا بفهمی چی میگم.در آورد و بی حوصله گفت چی میگی؟ گفتم : صبحونه خوردی؟ گفت :نه من روزه ام .متعجب نگاهش کردم.متوجه تعجبم شد .گفت : امروز علیرضا امتحان داره نگرانشم .براش روزه گرفتم .علیرضا پسرش است و گفتن جریان امتحانش در این مجال نمی گنجد.چیزی نگفتم و از خانه زدم بیرون.وقتی برگشتم خواب بود.از آنجایی که وقت نکرده بودم بیرون چیزی بخورم خودم هم بی خیال ناهار شدم و نشستم پای داستانم.نزدیکی های اذان پاشدم رفتم توی آشپزخانه و سفره ی بلند بالایی متشکل از پلو میگو ،سالاد،فرنی،رنگینک و ...برای جفتمان انداختم.وقتی بلندش کردم برای افطاری و آمد پای سفره گفت:اهههه ...چه کردی؟ لبخندی زدم و گفتم : به یاد مامان که همیشه سفره هاش خوشگل بود.لبخندی زد و گفت:ناهار چی خوردی ؟ گفتم : هیچی میل نداشتم امروز .نیت روزه کردم.از علیرضا چه خبر ؟ گفت :ظهر با هم حرف زدیم راضی بود از امتحانش.گفتم : هرجا بره به خاطر روزه ما دوتا بود...خندید و گفت: اصلا شک نکن.چند نفرو دیدی سحری مشروب بخورن نیت کنن بعد روزه بگیرند...گفتم : فعلا دو نفر...گفت: همینه که میگی دیگه ،بسه دیگه ...بالا بره پایین بیاد به خاطر روزه ما امتحانش خوب بوده و من خندیدم و او خندید و ما خندیدیم به روزه ای جدی اما نامتعارف که با دلمان گرفتیم...

به قول مولانا:

ماییم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما

ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم