شربتی از لبِ لعلش نچشیدیم و بِرَفت

رویِ مَه پیکرِ او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبتِ ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گَردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حرزِ یمانی خواندیم

وز پی‌اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمنِ حسن و لطافت لیکن

در گلستانِ وصالش نَچَمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

شاد زی با سیاه‌چشمان، شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعدموی غالیه‌بوی

من و آن ماهروی حورنژاد

نیک‌بخت آن کسی که داد و بخورد

شوربخت آن که او نه خورد و نه داد

باد و ابر است این جهانِ فسوس

باده پیش آر هرچه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز

هیچ‌کس، تا از او تو باشی شاد؟

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب

هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟

آب اگرچه بی‌صداترین ترانه بود؛

تشنگی بهانه بود

من به خواب‌های کوچک تو اعتماد داشتم

چشم‌های عاشق تو را به یاد داشتم

می‌وزید عطر سیب سمت خواب‌های ساده و نجیب

من به جستجوی تو

در هوای عطر و بوی تو

رفت‌و‌آمد کبود گاهواره‌ها،

زیر چتر روشن ستاره‌ها

تا هنوز عاشقم، تا هنوز صبر می‌کنم

ابر می‌رسد، باد مویه می‌کند،

چکه چکه از گلوی ناودان یاس تازه می‌دود

تا هنوز تشنه‌ام

تا هنوز تشنگی بهانه است

آب، بی‌صداترین ترانه است

تا هنوز عاشقم...

تا هنوز صبر می‌کنم...

در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس

بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است

یک قصه بیش نیست غم عشق واین عجب

کز هر زبان که می شنوم نامکرر است

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

صبرم شد و عقل رفت و دانش بگریخت

زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت

جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت

من هنوزم شبیه بچگیام

یاد بستنی می سوزه تو گلوم

تمام روزام تابستونه بمِ

من هنوز عاشق کیم دوقلوم

من هنوزم شبیه بچگیام

تو سرم هزار تا گنجشک میپره

هنوزم وقتی نوشابه می خرم

اونی رو ورمیدارم که پر تره

کله ی زده با ماشین چهار

زانوهای همیشه پر خراش

دنبال دوشاخه واسه ساختنِ

تیر کمونایی با دقت کلاش

ازم عکسی اگه باقی مونده

یا کنار نخله یا تو کوچه هاش

هیشکی واسه من تولد نگرفت

توی اون شهری که قنادی نداشت

ولی تو بچه ی شهری بودیُ

مهدکودکت ماکارونی می داد

بستنی واست یه آرزو نبود

مداد نوکیت گرون بوده زیاد

گل سرهای گرون و رنگارنگ

بعد یه هفته واست تکراری بود

کمدت اونی که روش باربی داشت

یه کلکسیون جوراب شلواری بود

توی تخت صورتیت خوابیدی

نوار قصه هاتو گوش کردی

طبق آماری که عکسا میدادن

بیست و چندتا کیکو خاموش کردی

من با کاسه ای که زنجیر بش بود

تشنگی م تلف شده اما تو

نشده یه دفعه امتحان کنی

لیوان لب زده ی باباتو

اسکی توی پیستای قرق شده

دلخوشی روزای تعطیلته

لواشک هاتو کیلویی می خری

ماهی یک تومن پول پاستیلته

این وسط نه تو گناه کردی نه من

نمیخوام بگم که من خوب، تو بدی

شب به شب تو آینه به خودم میگم

هی پسر کجا به دنیا اومدی

ما دو تا به درد هم نمی خوریم

بذا زندگیت بازم لطیف بشه

من دهاتی ام به زندگیت برس

حیفه که شناسنامه ت کثیف بشه

گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش

ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش

گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش

ور قلعه‌ها درآید ویرانه‌ها کنیمش

گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم

ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش

بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش

عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش

چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد

ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش


افضل گله‌گو نشد، نکو شد که نشد

لب بیهوده جو نشد ،نکو شد که نشد

منت کش خلق می‌شدی آخر کار

کار تو نکو نشد، نکو شد که نشد

خشک آمد کشتگاه من

در جوار کشت همسایه.

گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران.»

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد

ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را

به یاد دارم که در غروب آنها

در خیابان

از تنهایی گریستیم

ما نه آواره بودیم، نه غریب

اما این بعد از ظهرهای جمعه

پایان و تمامی نداشت

می‌گفتند از کودکی به ما

که زمان باز نمی‌گردد

اما نمی‌دانم چرا

این بعد از ظهرهای جمعه باز می‌گشتند

خاموشی لبهام ُیادت هست

تو عصر فروردین بی برگشت

با نامه ای که پشت در اومد

بعد از غروب ِکربلای هشت

از تو چه پنهون، عاشقت بودم

از دل نه از سلول سلولم

با تو جهانم تازه تر می شد

از روزهای طبق معمولم

تو زنده تر بودی و کوچکسال

با دامن گلدار و کوتاهت

گفتم: بمونم با تو؟ گفتی : نه!

گفتم : خدا ...گفتی که: همراهت

گفتی . برو این کوچه ها فردا

شب پرسه های روزگار ماست

دشمن رسیده تا لب اروند

فردا همین ساعت قرار ماست

عشق من و این خاک همراهت

خندیدم و دل کندم از دنیا

رفتم که برگردم به آغوشت

رفتم که برگردم به رویاها

خون رفت و آتش رفت و من موندم

بی قلب عاشق زیر خاک سرد

عشق تو قطره قطره بیرون زد

از چشمهای عاشقم با درد

نفرین به هر کی تو لباس من

قلب تو رو با بد دلی آزرد

نفرین به دنیایی که خالی شد

نفرین به رویایی که بی من مُرد

تو چشمهای «عکس» من گاهی

با گوشه ی چشمت تماشا کن

لعنت به این ترسی که بین ماست

من عاشقت بودم ...تو‌ حاشا کن !

من عاشقت بودم تو حاشا کن

تا این غبار خسته بنشینه

ما با همیم این رابطه ، این عشق

بین من و بین تو شیرینه

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرج است و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروّق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سیه و زین مغرّق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلّق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نِه

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اَقْصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مُغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم تو را

ور قصدِ آزارم کنی هرگز نیازارم تو را

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم تو را؟

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی

در حالِ خود گویم همی، یادی بوَد کارم تو را

آبِ رُخانِ من مبر، دل رفت و جان را درنگر

تیمارِ کارِ من بخور، کز جان خریدارم تو را

هان ای صَنَم! خواری مکن، ما را فرا زاری مکن

آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم تو را

جانا ز لطفِ ایزدی گر بر دل و جانم زدی

هرگز نگویی: انوری، روزی وفادارم تو را

زلف‌آشفته و خِوی‌کرده و خندان‌لب و مست

پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صُراحی در دست

نرگسش عَربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان

نیم شب، دوش به بالین من آمد، بنشست

سر فرا گوش من آورد به آوازِ حزین

گفت: ای عاشقِ دیرینهٔ من، خوابت هست؟

عاشقی را که چنین بادهٔ شبگیر دهند

کافر عشق بُوَد گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تُحفه به ما روزِ الست

آن چه او ریخت به پیمانهٔ ما نوشیدیم

اگر از خَمرِ بهشت است وگر بادهٔ مست

خندهٔ جامِ می و زلفِ گره‌گیرِ نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

این روزها به هرچه گذشتم کبود بود
هر سایه ای که دست تکان داد، دود بود

این روزها ادامه ی نان و پنیر و چای
اخبار منفجر شده ی صبح زود بود

جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست
محبوب من چقدر جهان بی وجود بود!

ما همچنان به سایه ای از عشق دلخوشیم
عشقی که زخم و زندگی اش تار و پود بود

پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود

دنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟
با من بگو قرار من این ها نبود! بود؟!


امروز صبح با حمید چهارتا سمبوسه گرفتیم رفتیم یک جای خلوت لب ساحل بخوریم.حمید یکی از سمبوسه ها را برداشت و رفت لای سنگ ها چرخیدن.هنوز گاز اول سمبوسه ام را قورت نداده بودم که یکهو یک نفر پرسید: ده لوی خشت پیش تو؟ چرخیدم ببینمش آفتاب خورد توی صورتم.گفتم سایه تو بنداز روم ببینمت.کمی جابه جا شد و سایه اش را انداخت روی صورتم و باز گفت: راستشو بگو ده لوی خشت پیش تو؟ شلوار شش جیب خاکستری رنگ کوتاهی پایش بود با یک زیرپیراهنی سیاه که سمت چپش پاره بود.ریش نسبتا بلند سیاهی داشت با موهایی حنایی رنگ که انگار تازه برقش گرفته.

دست کردم توی جیب هایم و گفتم:نه ،پیش من نیست.کلافه گفت : اههههه ...گفتم : گشنت نیست؟ گفت : نه.گفتم حالا بیا یه سمبوسه بزن شاید با هم پیداش کردیم.روی زانوهایش نشست کنارم یک سمبوسه برداشت و بی معطلی گاز گنده ای زد.آرام روی جای گازش فلفل ریختم و گفتم: تو بازی گمش کردی؟ پرسید: تو هم بازی می کنی ؟ گفتم: قبلنا....پرسید : بازی نمی کنی دیگه؟ گفتم : نه.پرسید : چرا؟ یهو به سرم زد جواب دادم : تک دلمو گم کردم .پوزخندی زد و گازی روی سمبوسه اش زد و گفت:تک دل که مهم نیست.متعجب پرسیدم: ده لو خشت چرا مهم؟ باز با پوزخند گفت: نیومد دیگه لامصب ...گفتم: پس وسط بازی گمش کردی؟ بقیه سمبوسه را چپاند توی دهنش و گفت :نه بابا ...نبودش اصلا بی مروت .سریع به سمبوسه بعدی نگاه کرد و گفت: اینم بخورم.گفتم: معلومه مشتی.برداشت گاز زد و راه افتاد.پرسیدم : کجا؟ گفت : دنبال ده لو خشت.گفتم : فردا بیا همینجا برات می یارم .همینطور که می رفت باز پوزخندی زد و گفت : تا فردا پیداش می کنم ...

چند دقیقه بعد حمید آمد به سمتم و گفت: چی می‌گفت؟ گفتم : دنبال ده لو خشت می گشت.خندید و گفت: مسخرم می کنی؟ گفتم: نمی‌دونم ولی اون جدی گفت.

حمید با پوزخند پرسید : حالا چرا ده لو خشت ، چرا مثلاً تکش نه؟ لب هایم را کشیدم بالا و گفتم: باورت نمیشه اگه بگم.گفت : چی ؟

گفتم : آدمای عاقل رازشونو به هیشکی نمیگن...حتی خدا.

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

تا منتهای کار من از عشق چون شود

دل بر قرار نیست که گویم نصیحتی

از راه عقل و معرفتش رهنمون شود

یار آن حریف نیست که از در درآیدم

عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود

فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست

ور کوه محنتم به مثل بیستون شود

ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من

سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود

دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار

کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود

جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد

تا زعفران چهره من لاله گون شود

دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت

رخت سرای عقل به یغما کنون شود

چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل

ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود

پ.ن : به هنگام آواز استاد محمدرضا شجریان

از میان این همه رنگ و نور

نمی‌دانم چرا هر کداممان

تنهایی میان تاریکی قدم می‌زنیم

نه لب گشايدم از گل، نه دل کشد به نبيد
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسيد

نشان داغ دل ماست، لاله‌ای که شکفت
به سوگواری زلف تو اين بنفشه دميد

به ياد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببين در آينه جويبار، گريه بيد

بيا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکيد

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگين که بوسه خواهد چيد

چه جای من که در اين روزگار بی‌فرياد
ز دست جور تو ناهيد بر فلک ناليد

ازين چراغ توام چشم روشنايی نيست
که کس ز آتش بيداد، غير دود نديد


گذشت عمر و به دل عشوه می‌خريم هنوز
که هست در پی شام سياه، صبح سپيد

کراست سايه در اين فتنه‌ها اميد امان
شد آن زمان که دلی بود در پناه اميد

صفای آينه خواجه بين کزين دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشيد

پ.ن: به هنگام آواز استاد محمدرضا شجریان

با تو تا آخر دنیا خواهم آمد

می‌ترسم، مضطربم

و با آن که می‌ترسم و مضطربم

باز با تو تا آخرِ دنیا هستم

می‌آیم کنار گفتگویی ساده

تمام رویاهایت را بیدار می‌کنم

و آهسته زیر لب می‌گویم

برایت آب آورده‌ام، تشنه نیستی؟

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.

تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید

با این همه … دیروز

پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم،

تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود!

خسته‌ام ری‌را!

می‌آیی همسفرم شوی؟

ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم.

با صدائی ناتوان‌تر زانکه بیرون آید از سینه

راویان قصه‌های رفته از یادیم.

کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه‌هامان را

گویی از شاهی‌ست بیگانه.

یا ز میری دودمانش منقرض گشته.

گاهگه بیدار می‌خواهیم شد زین خواب جادوئی

همچو خواب همگنانِ غار

چشم می‌مالیم و می‌گوئیم: آنک، طرفه قصر زرنگار صبح شیرین‌کار

لیک، بی‌مرگست دقیانوس.

وای، وای، افسوس.

نه فروردینِ بوسه

نه اردیبهشتِ تماشا

نه خردادِ دیدار

چه گدا بهاری شده این بهار...

خدا یک شب تو را در سینه ی من زاد، باور کن
یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن

تو مثل هر چه هستی در درون من نمی گنجی
مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن


اگرچه بر دلم بارید طوفان عظیم شک
پلی بین دل ما بود از پولاد، باور کن

نمی فهمم زبان واژه های آتشینت را
رهایی مثل یک آشوب، یک فریاد باور کن

تو از نسل عقیم گریه های رفته از یادی
که تنهایی تو را در چشم هایم زاد، باور کن

طوقی پرید،وقتی که برگشت

دیگه صاحبش کفترباز نبود...

از سقوط کردن نترس.

اگر لازم شد سقوط کن!

اون کسی که بهش تبدیل میشی می‌گیرتت.

به من بگو
چگونه بخندم
وقتی دور لب‌هایم را مین گذاری کرده اند
ما کاشفان کوچه بن بستیم
حرف‌های خسته‌ای داریم
این بار پیامبری بفرست که
فقط گوش کند

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پریچهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر

که این است پایان عشق، ای پسر

اگر عاشقی خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست

برو خرمی کن که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدایی ندارد ز مقصود چنگ

و گر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به طوفان سپار

تو کيستی، که من اينگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خيالت نمی برد خوابم

تو چيستی، که من از موج هر تبسم تو

بسان قايق، سرگشته ، روی گردابم !

تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپيد؟

تو را کدام خدا؟

تو را از کدام جهان؟

تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟

تو در کدام چمن، همره کدام نسيم؟

تو از کدام سبو؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه

چه کرد با دل من آن شيرين نگاه، آه!

مدام پيش نگاهی، مدام پيش نگاه!

کدام نشإه دويده است از تو در تن من؟

که ذره های وجودم تو را که می بينند

به رقص می آيند

سرود می خوانند!

چه آرزوی محالی است زيستن با تو

مرا همين بگذارند يک سخن با تو:

به من بگو که مرا از دهان شير بگير!

به من بگو که برو در دهان شير بمير!

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!

ستاره ها را از آسمان بيار به زير؟

تو را به هر چه تو گويی، به دوستی سوگند

هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه

که صبر ، راه درازی به مرگ پيوسته ست!

تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه

تو دور دست اميدی و پای من خسته است

همه ی وجودم تو مهر است و جان محروم

چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است

پرنده ای که نمی داند آزادی چیست،

از بازماندنِ درِ قفس سرما میخورد

و پرنده ای که بر برجی بلند می نشیند،

هر چه روشن تر فکر می کند،

تاریک تر آواز می خواند

پرنده می داند آزادی تنها پنج حرف ساده است

محصور در انگشتان خسته ی مردی که هر غروب

یک قفس آواز غمگین را به پارک می برد

مرد می داند پرنده تنها پنج حرف ساده است

که گاهی

فقط گاهی از دهان آسمان می پرد.

آن شادی بزرگ را با هر اندوهی که دارد،

برای یک بار هم که شده در زندگی به دست می‌آورم

دلم برای دل خوشی های کوچک زندگی تنگ شده.

مثل اینکه صبح ها وقتی می خواهم از خانه بروم بیرون مادرجان با لحن شوخ همیشگی اش صدا بزند: رئیس ظهر ناهار چی بپزم ؟ و من در حالی که کفشم را می پوشم بگویم : هیچی نمی خواد بابا ...بگی بخواب برا خودت.و بعد تا دم پله ها بیاید و بگوید : چیزی جا نذاری باز این پله ها رو بیای بالا.

مثل اینکه : صبح های جمعه پدر بیاید بالای سرم و بگوید آقا رضا پاشو یه دو تا نون گرمه بگیر صبحونه بزنیم با هم .و من بروم نان گرمه بگیرم بیایم پای علاالدین بنشینم تا پدر تخم مرغ های عسلی اش را آماده کند.

مثل وقتی وارد خانه می شوم و روی در خانه یادداشت مادر را ببینم که نوشته ناهار روی گاز است .ترشی هم گذاشته ام دم دست.من می روم با مامان فرید روضه.شب بیا دنبالم.

مثل اینکه پدر صبح زنگ بزند و بگوید رضا بابا پول ها رو لب طاقچه جا گذاشتم .بپر یه تاکسی بگیر پول ها رو بیار مغازه بابا. گناه داره مردم بیان دم مغازه بگم فردا بیان.تا تو برسی منم چند سیخ جیگر سفارش می دم صبحونتو دم مغازه بزن.

مثل وقتی پای گاز ایستاده بودم و سیب زمینی سرخ می کردم و یکهو دخترک شیرین و خوشگل برادرم وارد خانه می شد و مادرجان از همانجا که زیر لحافش جلوی تلویزیون خوابیده بود بگوید رضا بدبخت شدی مامان و من چند تا سیب زمینی بدهم دست دخترکمان و بگویم برو بده مامان پوست بگیره بعد بیا یه بشقاب گنده بهت سیب زمینی بدهم و با لبخند بگویم تا باشه از این بدبختی ها و جفتمان بخندیم و دخترکمان نفهمد ما به چه می خندیم.

یا مثل شب هایی که زنگ می زدم به مادر و میگفتم: دختر خوشگلم شام که نخوردی و او بگوید خیر باشه؟ و من بگویم آماده شو تا بیام دنبالت و بعد با هم می رفتیم شب گردی .فلافل می خوردیم با سمبوسه .گاهی هم نخود یا پیتزا و مادر می‌گفت بچه شب پیتزا سنگین و من بگویم تو بخور من قول میدم تا بریم خونه سبکت می کنم

مثل اینکه خسته و کوفته وارد خانه شوم و مادرجان را ببینم که نشسته پای تلویزیون برای ختم یک صفحه قرآن روزانه اش و یکهو بگه مامان رضا تا لباس تو در نیاوردی یه لحظه بیا ببین این کلمه رو چطور بخوانم و من بنشینم کنارش و کلمه ای را که نمی‌تواند بخواند با کمی تامل تلفظ کنم و بعد منتظر بمانم تا او هم چندبار تکرارش کند و بعد که خیالم راحت شد آرام لاله ی گوشش را گاز بگیرم و بگوید: ووووی نکن بچه مگه گشنته؟

چند روز پیش وقتی میان پیچ های یکی از جاده های شمال کشورداشتیم با رفیقم از سفر چند روزه بر می گشتیم ماشین را پارک کردم کنار یک رستوران کلبه مانند تا فلاسکم را پر از آب گرم کنم.دستی را که کشیدم رفیقم از خواب پرید با کلمه تکراری همیشگی اش خطابم قرار داد وگفت: چرا وایسادی چوغول.در جوابش یک کلمه گفتم: چای .در ماشین را باز کرد و گفت : پس منم یه شاشی بکنم.گفتم: مواظب باش .پرسید : چرا؟ گفتم : تموم نشی .خندید و رفت .من فلاسکم و پر از آب کردم و گذاشتم توی ماشین و تکیه دادم به در ماشین و خیره شدم به کوه پر از درخت غوطه ور در مه رو به روی ماشین و نفس عمیقی کشیدم.پکی به ویپم زدم و یکهو برگشتم سمت ماشین تا گوشی ام را بردارم و زنگی بزنم به مادر ...این صحنه را هزار بار بدون آنکه بخواهم و بدانم در این یکی دو سال بعد از رفتن مادر تکرار کرده ام.دلتنگی مکان و زمان ندارد .دلتنگی این سال های زندگی ام گاهی به اکسیژن ۸۸ قبل از عملم شباهت دارد.گاهی چنان فشار می آورد که احساس می کنم روحم کبود شده...

دو روزی هست باز کمرم گرفته.دیشب مادر جان آمد به خوابم گفت : باز چی کار کردی کمرت گرفته ؟ یه زنگ بزن به فرشته برات کیسه آب گرم بیاره. بعد سری تکان داد و گفت: نه .به تو باشه فقط سر جات می خوابی.خودم باید بهش زنگ بزنم. از خواب که پریدم حس کردم کمرم نه ،روحم گرفته .

فقدان اجتناب ناپذیر است، همچنان که دلتنگی.

‌ ‌‌

‌‌‌ ‌

فراموش می‌شوی،

گویی که هرگز نبوده‌ای!

مانند مرگ یک پرنده

مانند یک کنیسه‌ی متروکه

فراموش می‌شوی

مثل عشق یک ره‌گذر

و مانند یک گل در شب

فراموش می‌شوی

‌‌

‌من برای جاده هستم،

آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته

کسانی که رؤیاهای‌شان به رؤیاهای من دیکته می‌شود

جایی که کلام را به خُلقی خوش تزیین می‌کنند

تا به حکایت‌ها وارد شود

یا روشنایی‌یی باشد

برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد

که اثری تغزلی خواهد شد

و خیالی

فراموش می‌شوی گویی

که هرگز نبوده‌ای

آدمی‌زاد باشی

یا متن

فراموش می‌شوی

‌‌

فراموش می‌شوی

گویی که هرگز نبوده‌ای

خبری بوده باشی و یا ردّی

‌فراموش می‌شوی

من برای جاده هستم

آن‌جا که ردپای کسان بر ردپای من وجود دارد

کسانی که رؤیای من را دنبال خواهند کرد

کسانی که شعری

در مدح باغ‌های تبعید

بر درگاه خانه‌ها خواهند سرود

‌ ‌

آزاد باش از فردایی که می‌خواهی

از دنیا و آخرت

آزاد باش از عبادت‌های دیروز

از بهشت بر روی زمین

آزاد باش از استعارات و واژگان من

تا شهادت دهم:

هم‌چنان که فراموش می‌کنم

زنده هستم و آزادم

در برهوت بی رحم این دیار
همه خوشحال اند
که سرانجام با پای خود
از دار به زیر می شوند

زهی زندگی ،
زهی زندگی!

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید

بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز می‌فروشان کایشان

به زآن‌که فروشند چه خواهند خرید

ترک عادت های بد انگیزه های خوب، نه!

عادت های بدتر نیاز داره

همونطور که برای بالا رفتن از انگیزه‌های خوب

نیاز به انگیزه‌های بهتر و جدی‌تر داریم

باران ببار
ببار و خیابان‌ها را غرق کن،
بر سر این چهارراه
در انتظار نوحیم؛
باران ببار و تنگ حوصلگی مکن
آب اگر از سر نگذشته باشد
کشتی نوح نخواهد رسید!

به طرف کشتی سازی که می روی

دریا را خواهی دید

دست و پایت را گم نکن

هیچ آدمی زندگی اش آن نیست که دقیقاً می خواهد

برای همین در ذهنش آن چیزی

که نیست را بازسازی می کند

این زمینه پیدایش هنر است

در این ناتمامی زندگی

تنها چیزی که منجی آدمی است

عشق است

عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه

با اشتیاق

با نیاز

با شور و هیجانات

عشق پدیده بسیار پیچیده ای است

که بسیار به ندرت اتفاق می افتد

عشق تنها عامل نجات آدمی است از معضلات حیات و هستی

خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم می آید

چون عشق ، آمدنی است

جستنی نیست .

ما آنچه را دانستیم به تو آموختیم

اما دارویی برای اندوه نمی‌شناسیم

برای دلی که از بیداد می‌شکند...

(پرده نئی)

فراخایِ جهان

سرشارِ از آزادی و شادیست

اگر این دیو و این دیوار‌

که می‌بندد رهِ دیدار،

بگذارد...‌‌!

ده تا دوستت دارم
هشت تا برای تو
یکی برای خنده تو
و دیگری
برای صدای تو
اما واژه ها عاجزند
برای چشمان تو

ابرم که می آیم ز دریا

روانم در به در صحرا به صحرا

نشان کشتزار تشنه ای کو

که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم

یک امشب میهمان این دیارم

چو ماه از پشت خرمن ها بر اید

به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود

گل آبی به گندمزار من بود

اگر با دیگران تابیده امروز

همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز

گلی را می شکوفاند دل آویز

گل سردی گل دوری گل غم

گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم

نهال نازک یک بیشه هستیم

جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر

شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ

کمند اندازها از دره تنگ

گوزن کوه ها دردره بی جفت

گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال

طلایی نعل من ابریشمین یال

چنان رفتی بر این دشت غم آلود

که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب

پلنگ کوه ها در خوابه امشب

به هر شاخی دلی سامان گرفته

دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه

زمین و آسمان خونابه رنگه

بیابان مست زنگ کاروانهاست

عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من

گلستون شهیدونه دل من

نداره ره به آبادی رفیقون

بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره

چه دوره خانه دلبر چه دوره

به دیدار عزیزان فرصتت باد

که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را

بشوی ای رود دلواپس غمت را

تن از خورشید پر کن ورنه این شب

بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته

گلی ماوا سر گیسو گرفته

بهار است و مرا زینت دشت گلپوش

گلی باید که با من خو گرفته

سحر می اید و در دل غمینم

غمین تز آدم روی زمینم

اگر گهواره شب وا کند روز

کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی

نه سوسوی چراغ آشنایی

گریزی بایدم از دام این شب

نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟

بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟

چرا ای بلبلان مانده خاموش

امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است

چه ها دراین لبان نا شکفته است

منم آن ساحل خاموش سنگین

که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد

دو چشمت سایبانم بود و گم شد

به زیر آسمان در سایه تو

جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریا دلان رابا که گویم ؟

کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟

دلم دریای خون شد در غم دوست

چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت

خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت

نسیم عطر گیاه کال در کام

به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم

غبار آلودگی این سرگذشتم

سراپا یاد رنگ و بوی گلها

دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل

پریشان ز پیشم کردی ای گل

به شهر عاشقان تنها شدم من

غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری

میان گله ابر فراری

به کوهستان طنین قهقهی نیست

دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت

پر از گل گشته جان من به راهت

به بام آرزویم لانه دارند

پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن

زبان سرخ در پیراهنم کن

سراپا گر بزن خاکسترم ساز

در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش

به لب خاموش و غوغا در دل ریش

غبار آلود یاد بزم و ساقی

گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند

بلورین آب ها در ره فسردند

شباهنگام خیل کاکلی ها

از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن

بهار گل به سر گلبن به دامن

مرا که شبنم اشکی نمانده است

چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته

زمین و آسمان ماتم گرفته

چه فصل است این که یخبندان دل هاست

چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم

نهان در سنگ و در خاشاک ماندم

هوای آسمان ها در دلم بود

دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش

سراسر می شود آواز و آغوش

به دامان چمن ای غنچه بنشین

بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ

جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ

فلک دوری به یاران می پسندد

به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند

دل از آبادی ما بر گرفتند

به راه شهرهای آفتابی

زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت

ببینم دور گردن هر دو دستت

من آن مرغم که از بامت پریدم

ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا

تنورت گرم و آبت سرد بادا

اسیر دست نامردان نمانی

سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند

چه بی آوا چه بی پروا گذشتند

از این صحرای بی حاصل دو آهو

کنار هم ولی تنها گذشتند

پرتوی که می‌تابد از کجاست؟

یکی نگاه کن

در کجای کهکشان می‌سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:

انفجارِ خورشیدِ آخرین

به نمایشِ اعماقِ غیاب

در ابعادِ دلهره.

آن

ماه نیست

دریچه‌ی تجربه است

تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیز

آنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.

تا

یقین کنی.

تنها

ماییم

ــ من و تو ــ

نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ

دل‌افسردگانِ پادرجای

حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.

دستادست ایستاده‌ایم

حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم

نه

وحشت نمی‌کنیم.

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،

مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی

این‌جا که منم