خاموشی لبهام ُیادت هست

تو عصر فروردین بی برگشت

با نامه ای که پشت در اومد

بعد از غروب ِکربلای هشت

از تو چه پنهون، عاشقت بودم

از دل نه از سلول سلولم

با تو جهانم تازه تر می شد

از روزهای طبق معمولم

تو زنده تر بودی و کوچکسال

با دامن گلدار و کوتاهت

گفتم: بمونم با تو؟ گفتی : نه!

گفتم : خدا ...گفتی که: همراهت

گفتی . برو این کوچه ها فردا

شب پرسه های روزگار ماست

دشمن رسیده تا لب اروند

فردا همین ساعت قرار ماست

عشق من و این خاک همراهت

خندیدم و دل کندم از دنیا

رفتم که برگردم به آغوشت

رفتم که برگردم به رویاها

خون رفت و آتش رفت و من موندم

بی قلب عاشق زیر خاک سرد

عشق تو قطره قطره بیرون زد

از چشمهای عاشقم با درد

نفرین به هر کی تو لباس من

قلب تو رو با بد دلی آزرد

نفرین به دنیایی که خالی شد

نفرین به رویایی که بی من مُرد

تو چشمهای «عکس» من گاهی

با گوشه ی چشمت تماشا کن

لعنت به این ترسی که بین ماست

من عاشقت بودم ...تو‌ حاشا کن !

من عاشقت بودم تو حاشا کن

تا این غبار خسته بنشینه

ما با همیم این رابطه ، این عشق

بین من و بین تو شیرینه