تصویر گاه هزار و پانصد و چهل

چند سالی‌ست که تکلیف دلم روشن نیست

جا به اندازه‌ی تنهایی من در من نیست

چشم می‌دوزم در چشم رفیقانی که

عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست

دست برداشتم از عشق، که هر دستِ سلام

لمسِ آرامشِ سردی‌ست که در آهن نیست

حس بی‌قاعده‌ی عقل و جنون با من بود

درک این حالِ به‌هم‌ریخته تقریباً نیست

سال‌ها بود از این فاصله می‌ترسیدم

که به کوتاهی دل‌کندن و دل‌بستن نیست

رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم

جا به اندازه‌ی تنهایی من در من نیست...

آب اگرچه بی‌صداترین ترانه بود؛

تشنگی بهانه بود

من به خواب‌های کوچک تو اعتماد داشتم

چشم‌های عاشق تو را به یاد داشتم

می‌وزید عطر سیب سمت خواب‌های ساده و نجیب

من به جستجوی تو

در هوای عطر و بوی تو

رفت‌و‌آمد کبود گاهواره‌ها،

زیر چتر روشن ستاره‌ها

تا هنوز عاشقم، تا هنوز صبر می‌کنم

ابر می‌رسد، باد مویه می‌کند،

چکه چکه از گلوی ناودان یاس تازه می‌دود

تا هنوز تشنه‌ام

تا هنوز تشنگی بهانه است

آب، بی‌صداترین ترانه است

تا هنوز عاشقم...

تا هنوز صبر می‌کنم...

خاموشی لبهام ُیادت هست

تو عصر فروردین بی برگشت

با نامه ای که پشت در اومد

بعد از غروب ِکربلای هشت

از تو چه پنهون، عاشقت بودم

از دل نه از سلول سلولم

با تو جهانم تازه تر می شد

از روزهای طبق معمولم

تو زنده تر بودی و کوچکسال

با دامن گلدار و کوتاهت

گفتم: بمونم با تو؟ گفتی : نه!

گفتم : خدا ...گفتی که: همراهت

گفتی . برو این کوچه ها فردا

شب پرسه های روزگار ماست

دشمن رسیده تا لب اروند

فردا همین ساعت قرار ماست

عشق من و این خاک همراهت

خندیدم و دل کندم از دنیا

رفتم که برگردم به آغوشت

رفتم که برگردم به رویاها

خون رفت و آتش رفت و من موندم

بی قلب عاشق زیر خاک سرد

عشق تو قطره قطره بیرون زد

از چشمهای عاشقم با درد

نفرین به هر کی تو لباس من

قلب تو رو با بد دلی آزرد

نفرین به دنیایی که خالی شد

نفرین به رویایی که بی من مُرد

تو چشمهای «عکس» من گاهی

با گوشه ی چشمت تماشا کن

لعنت به این ترسی که بین ماست

من عاشقت بودم ...تو‌ حاشا کن !

من عاشقت بودم تو حاشا کن

تا این غبار خسته بنشینه

ما با همیم این رابطه ، این عشق

بین من و بین تو شیرینه

این روزها به هرچه گذشتم کبود بود
هر سایه ای که دست تکان داد، دود بود

این روزها ادامه ی نان و پنیر و چای
اخبار منفجر شده ی صبح زود بود

جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست
محبوب من چقدر جهان بی وجود بود!

ما همچنان به سایه ای از عشق دلخوشیم
عشقی که زخم و زندگی اش تار و پود بود

پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود

دنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟
با من بگو قرار من این ها نبود! بود؟!


خدا یک شب تو را در سینه ی من زاد، باور کن
یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن

تو مثل هر چه هستی در درون من نمی گنجی
مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن


اگرچه بر دلم بارید طوفان عظیم شک
پلی بین دل ما بود از پولاد، باور کن

نمی فهمم زبان واژه های آتشینت را
رهایی مثل یک آشوب، یک فریاد باور کن

تو از نسل عقیم گریه های رفته از یادی
که تنهایی تو را در چشم هایم زاد، باور کن