تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و سه

تو را دیدم ای عشق،

و دیگر زمین آسمانیست !

و شایسته‌ این نیست که در بهت بیهودگی‌ها بمانم !

تو را دیدم ای عشق و آموختم از تو آغاز خود را !

نگاه تو کافیست !

من آموختم ریشه ی رویش باغ‌ها را ،

و باران خورشیدها را !

تصویر گاه نهصد و سه

حالا که آمده‌ای، 
باز باهم می‌رویم
به دیدار باران‌های بی‌دریغ پاییز
می‌رویم و خیس خیس
به خانه برمی‌گردیم...

 

تصویر گاه هشتصد و هفتاد و هشت

برای همهء ما
همهء روزها فراموش می‌شوند
به‌جز همان یک‌روز
که نشانی آن را 
به هیچ‌کس نگفته‌ایم...

 

تصویر گاه ششصد و نود

بانو، هزار مرتبه گفتم بانو، بانو، بانو
بانو، هزار مرتبه گفتم
دریا ظهور می کند از چشم رو به رو

بانو، هزار مرتبه گفتم
از اولین ترانه باران
از اولین شکوفه لبخند
چشمی طلوع می کند از شرق آرزو

بانو، هزار مرتبه گفتم
گفتم تمام می شود این ابرهای سرد
گفتم تمام می شود این روز های تلخ
گفتم ، حصارها... بانو ، حصار این شب سنگین شکستنی است
بانو ، بهار می رسد از راه
بانو بخند تا که بخندد گل و گیاه
بانو بخند تا که بتابد نگاه ماه

گفتم، هزار مرتبه گفتم بانو مرا بمان بانو مرا بخند بانو مرا بگو

بانو هزار مرتبه گفتم
این تشنه پشت حادثه ی عشق مانده است
این تشنه هر چه گفته همان است
بانو این تشنه را دو جرعه بنوشان
این تشنه عشق را به تماشا کشانده است

بانو، بانوی لاجورد
مردی در این میانه اگر هست
حرف وحدیث چشم تو او را سروده است
مردی که مهر را از برق افتاب نگاهت ربوده است

 

تصویرگاه چهارصد و بیست ‌‌ونه

جای من خالی است

جای من در عشق

جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار

جای من در شوق تابستانی آن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت

جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت

جای من خالی است

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟

من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟...



تصویرگاه سیصد و هشتاد و نه

جهان را به شاعران بسپارید
دیوارها فرو می ریزند و
مرزها رنگ می بازند
درختان به خیابان می آیند
در صف اتوبوس به شکوفه می نشینند
و پرندگان سوار می شوند و
به همه ی همشهریان
تخمه ی آفتابگردان تعارف می کنند