تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و نه

سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست

مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند

زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

پ.ن:شاه بیت، دعوی عشاق را

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و چهار

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری

گر شمع نباشد شب دل‌سوختگان را

روشن کند این غره غرا که تو داری

حوران بهشتی که دل خلق ستانند

هرگز نستانند دل ما که تو داری

بسیار بود سرو روان و گل خندان

لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری

پیداست که سرپنجهٔ ما را چه بود زور

با ساعد سیمین توانا که تو داری

سِحر سخنم در همه آفاق ببردند

لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری

امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند

جای مگس است این همه حلوا که تو داری

این روی به صحرا کند آن میل به بُستان

من روی ندارم مگر آن جا که تو داری

سعدی تو نیآرامی و کوته نکنی دست

تا سر نرود در سر سودا که تو داری

تا میل نباشد به وصال از طرف دوست

سودی نکند حرص و تمنا که تو داری

پ.ن: شاه بیت، تا میل نباشد...

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و یک

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد

وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد

زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی

پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم

هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری

ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی

آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند

پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن

نظری گر بربایی دلت از کف برباید

پ.ن:شاه بیت ...

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرج است و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نِه

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اَقْصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مُغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

تا منتهای کار من از عشق چون شود

دل بر قرار نیست که گویم نصیحتی

از راه عقل و معرفتش رهنمون شود

یار آن حریف نیست که از در درآیدم

عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود

فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست

ور کوه محنتم به مثل بیستون شود

ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من

سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود

دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار

کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود

جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد

تا زعفران چهره من لاله گون شود

دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت

رخت سرای عقل به یغما کنون شود

چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل

ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود

پ.ن : به هنگام آواز استاد محمدرضا شجریان

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پریچهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر

که این است پایان عشق، ای پسر

اگر عاشقی خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست

برو خرمی کن که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدایی ندارد ز مقصود چنگ

و گر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به طوفان سپار

ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت

زیبا نتواند دید الا نظر پاکت

گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم

باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت

دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد

هم در تو گریزندم دست من و فتراکت

ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت

وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت

گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت

بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت

مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند

گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت

گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت

ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت

خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت

جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت

چندان که جفا خواهی می‌کن که نمی‌گردد

غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت

ای یار جفا کرده پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

تصویر گاه هزار و صد و هشتاد و سه

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم در نگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی 

 

پ.ن: به هنگام آواز استاد شجریان

 

تصویر گاه هزار و هفتاد و پنج

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

تصویر گاه هزار و چهل و یک

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست

در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم

چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست

شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست

صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست

با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی

کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار

بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای

صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست

گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش

دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست

ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت

خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد

از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست 

 

پ.ن: روز سعدی

 

 

تصویر گاه نهصد و هشتاد و هشت

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا در نبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کاز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه‌ها آورده‌اند

رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلق است دنیا یادگار

این همه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سرو بالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام‌آور شدی

فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی بر قرار خود نماند

واین چه بینی هم نماند بر قرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

این همه هیچ است چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کاز او ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می‌داند حساب؟

یا کجا رفت آن که با ما بود پار؟

خفتگان بیچاره در خاک لحد

خفته اندر کلهٔ سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

هیچ دانی تا خرد به یا روان

من بگویم گر بداری استوار

آدمی را عقل باید در بدن

ور نه جان در کالبد دارد حمار

پیش از آن کاز دست بیرونت برد

گردش گیتی زمام اختیار

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار

چون خداوندت بزرگی داد و حکم

خرده از خردان مسکین در گذار

چون زبردستیت بخشید آسمان

زیردستان را همیشه نیک دار

عذرخواهان را خطاکاری ببخش

زینهاری را به جان ده زینهار

شکر نعمت را نکویی کن که حق

دوست دارد بندگان حقگزار

لطف او لطفیست بیرون از عدد

فضل او فضلیست بیرون از شمار

گر به هر مویی زبانی باشدت

شکر یک نعمت نگویی از هزار

نام نیک رفتگان ضایع مکن

تا بماند نام نیکت پایدار

ملکبانان را نشاید روز و شب

گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

کام درویشان و مسکینان بده

تا همه کارت بر آرد کردگار

با غریبان لطف بی‌اندازه کن

تا رود نامت به نیکی در دیار

زور بازو داری و شمشیر تیز

گر جهان لشکر بگیرد غم مدار

از درون خستگان اندیشه کن

وز دعای مردم پرهیزگار

منجنیق آه مظلومان به صبح

سخت گیرد ظالمان را در حصار

با بدان بد باش و با نیکان نکو

جای گل گل باش و جای خار خار

دیو با مردم نیامیزد مترس

بل بترس از مردمان دیوسار

هر که دد یا مردم بد پرورد

دیر زود از جان بر آرندش دمار

با بدان چندان که نیکویی کنی

قتل مار افسا نباشد جز به مار

ای که داری چشم عقل و گوش هوش

پند من در گوش کن چون گوشوار

نشکند عهد من الا سنگدل

نشنود قول من الا بختیار

سعدیا چندان که می‌دانی بگوی

حق نباید گفتن الا آشکار

هر که را خوف و طمع در کار نیست

از ختا باکش نباشد وز تتار

دولت نوئین اعظم شهریار

باد تا باشد بقای روزگار

خسرو عادل امیر نامور

انکیانو سرور عالی تبار

دیگران حلوا به طرغو آورند

من جواهر می‌کنم بر وی نثار

پادشاهان را ثنا گویند و مدح

من دعایی می‌کنم درویش‌وار

یارب الهامش به نیکویی بده

وز بقای عمر برخوردار دار

جاودان از دور گیتی کام دل

در کنارت باد و دشمن بر کنار

تصویر گاه نهصد و هفتاد و دو

 

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع

عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده‌ای را آخریست

عارفان را منتهای کام نیست

از هزاران در یکی گیرد سماع

زآن که هر کس محرم پیغام نیست

آشنایان ره بدین معنی برند

در سرای خاص، بار عام نیست

تا نسوزد برنیاید بوی عود

پخته داند کاین سخن با خام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوق ما را نام نیست

سرو را با جمله زیبایی که هست

پیش اندام تو هیچ اندام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی

و آن کجا داند که درد آشام نیست

باد صبح و خاک شیراز آتشیست

هر که را در وی گرفت آرام نیست

خواب بی هنگامت از ره می‌برد

ور نه بانگ صبح بی هنگام نیست

سعدیا چون بت شکستی خود مباش

خود پرستی کمتر از اصنام نیست

تصویر گاه نهصد و هفتاد و یک

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

تصویرگاه نهصد و پنجاه و شش

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد

بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

روزی به دلبری نظری کرد چشم من

زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد

تصویر گاه نهصد و هفده

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه سودا

عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت

بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم

جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز

ور روی بگردانی در دامنت آویزد

 

پ.ن: به هنگام آواز آسمانی استاد شجریان عزیز

تصویر گاه نهصد و نه

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش بازآید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست

تصویر گاه هشتصد و شصت و دو

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

نه قوتی که توانم کناره جستن از او

نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم

نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست

جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو

چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل

ضرورت است که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید

کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم

 

پ.ن: به هنگام صدای استاد شجریان عزیز

 

تصویر گاه هشتصد و شصت و یک

اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب

میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم

که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت

چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی

گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند

ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوش است با غم هجران دوست سعدی را

که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش

از آن خوش است که امید رحمت فرداست

 

پ.ن:غلام قامت آن لعبت قباپوشم

تصویرگاه هشتصد و دوازده

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال

که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند

چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مرد است در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما این است

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به در نرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال

 

پ.ن: هرکلمه این غزل ناب است ...به هنگام صدای استاد شجریان عزیز

تصویر گاه هشتصد و سه

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت

 

پ.ن: یاد تو می رفت و ما عاشق و بیدل بودیم... به هنگام صدای محسن نامجوی عزیز

تصویر گاه هشتصد و دو

تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید

کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر

که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید

جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید

چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت

بر اوفتاده مسکین چو گو نمی‌آید

اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش

بد از منست که گویم نکو نمی‌آید

گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید

که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌آید

گمان برند که در عودسوز سینه من

بمرد آتش معنی که بو نمی‌آید

چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست

چه مجلسست کز او های و هو نمی‌آید

به شیر بود مگر شور عشق سعدی را

که پیر گشت و تغیر در او نمی‌آید

 

پ.ن: مرا دلی که صبوری از او نمی آید ... به هنگام آواز استاد شجریان عزیز...

تصویر گاه هفتصد و سی

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان

که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر

حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن

به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس

کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند

که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق

دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

که شرط نیست که با زورمند بستیزند

 

تصویرگاه هفتصد و بیست و پنج

این جا شکری هست که چندین مگسانند

یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند

بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی

کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند

ای قافله سالار چنین گرم چه رانی

آهسته که در کوه و کمر بازپسانند

صد مشعله افروخته گردد به چراغی

این نور تو داری و دگر مقتبسانند

من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت

و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند

آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت

چون صبح پدیدست که صادق نفسانند

و آنان که به دیدار چنان میل ندارند

سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند

دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت

حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم

می‌گویمت از دور دعا گر برسانند

تصویر گاه ششصد و هفتاد و نه

 

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

تصویرگاه ششصد و شصت و سه

 

ای سرو بلند قامت دوست

وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد

هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجد

در زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآید

که فرق کند که ماه یا اوست؟

آن خرمن گل نه گل که باغ است

نه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی معنبرست در جیب

یا بوی دهان عنبرین بوست

در حلقهٔ صولجان زلفش

بیچاره دل اوفتاده چون گوست

می‌سوزد و همچنان هوادار

می‌میرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق

در گردن دیدهٔ بلاجوست

من بندهٔ لعبتان سیمین

کاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند

کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان

این شرط وفا بود که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

از پیش تو راه رفتنم نیست

همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت

شوق آمد و بیخ صبر برکند

در هیچ زمانه‌ای نزاده‌ست

مادر به جمال چون تو فرزند

باد است نصیحت رفیقان

واندوه فراق کوه الوند

من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

این جور که می‌بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

چون مرغ به طمع دانه در دام

چون گرگ به بوی دنبه در بند

افتادم و مصلحت چنین بود

بی بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش از اینم

باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

امروز جفا نمی‌کند کس

در شهر مگر تو می‌کنی بس

در دام تو عاشقان گرفتار

در بند تو دوستان محبس

یا محرقتی بنار خد

من جمرتها السراج تقبس

صبحی که مشام جان عشاق

خوشبوی کند اذا تنفس

استقبله و ان تولی

استأنسه و ان تعبس

اندام تو خود حریر چین است

دیگر چه کنی قبای اطلس؟

من در همه قولها فصیحم

در وصف شمایل تو اخرس

جان در قدمت کنم ولیکن

ترسم ننهی تو پای بر خس

ای صاحب حسن در وفا کوش

کاین حسن وفا نکرد با کس

آخر به زکات تندرستی

فریاد دل شکستگان رس

من بعد مکن چنان کز این پیش

ورنه به خدا که من از این پس

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

گفتار خوش و لبان باریک

ما أطیب فاک جل باریک

از روی تو ماه آسمان را

شرم آمد و شد هلال باریک

یا قاتلتی بسیف لحظ

والله قتلتنی بهاتیک

از بهر خدا، که مالکان، جور

چندین نکنند بر ممالیک

شاید که به پادشه بگویند

ترک تو بریخت خون تاجیک

دانی که چه شب گذشت بر من؟

لایأت بمثلها اعادیک

با اینهمه گر حیات باشد

هم روز شود شبان تاریک

فی‌الجمله نماند صبر و آرام

کم تزجرنی و کم اداریک

دردا که به خیره عمر بگذشت

ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

چشمی که نظر نگه ندارد

بس فتنه که با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان

خود را به هلاک می‌سپارد

فریاد ز دست نقش، فریاد

و آن دست که نقش می‌نگارد

هرجا که مولهی چو فرهاد

شیرین صفتی برو گمارد

کس بار مشاهدت نچیند

تا تخم مجاهدت نکارد

نالیدن عاشقان دلسوز

ناپخته مجاز می‌شمارد

عیبش مکنید هوشمندان

گر سوخته خرمنی بزارد

خاری چه بود به پای مشتاق؟

تیغیش بران که سر نخارد

حاجت به در کسیست ما را

کاو حاجت کس نمی‌گزارد

گویند برو ز پیش جورش

من می‌روم او نمی‌گذارد

من خود نه به اختیار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

بعد از طلب تو در سرم نیست

غیر از تو به خاطر اندرم نیست

ره می‌ندهی که پیشت آیم

وز پیش تو ره که بگذرم نیست

من مرغ زبون دام انسم

هرچند که می‌کشی پرم نیست

گر چون تو پری در آدمیزاد

گویند که هست باورم نیست

مهر از همه خلق برگرفتم

جز یاد تو در تصورم نیست

گویند بکوش تا بیابی

می‌کوشم و بخت یاورم نیست

قسمی که مرا نیافریدند

گر جهد کنم میسرم نیست

ای کاش مرا نظر نبودی

چون حظ نظر برابرم نیست

فکرم به همه جهان بگردید

وز گوشهٔ صبر بهترم نیست

با بخت جدل نمی‌توان کرد

اکنون که طریق دیگرم نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای دل نه هزار عهد کردی

کاندر طلب هوا نگردی؟

کس را چه گنه تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد

از دعوی عشق روی زردی؟

یا دل بنهی به جور و بیداد

یا قصهٔ عشق درنوردی

ای سیم تن سیاه گیسو

کز فکر سرم سپید کردی

بسیار سیه، سپید کردست

دوران سپهر لاجوردی

صلحست میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی

سر بیش گران مکن، که کردیم

اقرار به بندگی و خردی

با درد توام خوشست ازیراک

هم دردی و هم دوای دردی

گفتی که صبور باش، هیهات

دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحملست و تسلیم

ورنه به کدام جهد و مردی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

بگذشت و نگه نکرد با من

در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگس مست نیم خوابش

در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبلهٔ دوستان مشتاق

گر با همه آن کنی که با من

بسیار کسان که جان شیرین

در پای تو ریزد اولا من

گفتم که شکایتی بخوانم

از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت دلی و سست مهری

جرم از طرف تو بود یا من؟

دیدم که نه شرط مهربانیست

گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت

دست از تو نمی‌کنم رها من

جز وصل توام حرام بادا

حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم ازو نظر بپرهیز

پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای که یاری

بی‌یار صبور بود تا من

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای روی تو آفتاب عالم

انگشت نمای آل آدم

احیای روان مردگان را

بویت نفس مسیح مریم

بر جان عزیزت آفرین باد

بر جسم شریفت اسم اعظم

محبوب منی چو دیدهٔ راست

ای سرو روان به ابروی خم

دستان که تو داری ای پریروی

بس دل ببری به کف و معصم

تنها نه منم اسیر عشقت

خلقی متعشقند و من هم

شیرین جهان تویی به تحقیق

بگذار حدیث ما تقدم

خوبیت مسلمست و ما را

صبر از تو نمی‌شود مسلم

تو عهد وفای خود شکستی

وز جانب ما هنوز محکم

مگذار که خستگان بمیرند

دور از تو به انتظار مرهم

بی‌ما تو به سر بری همه عمر

من بی‌تو گمان مبر که یکدم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

گل را مبرید پیش من نام

با حسن وجود آن گل اندام

انگشت‌نمای خلق بودیم

مانند هلال از آن مه تام

بر ما همه عیب‌ها بگفتند

یا قوم الی متی و حتام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگهی به سوی ما کن

ای دولت خاص و حسرت عام

بس در طلب تو دیگ سودا

پختیم و هنوز کار ما خام

درمان اسیر عشق صبرست

تا خود به کجا رسد سرانجام

من در قدم تو خاک بادم

باشد که تو بر سرم نهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی

می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضیم ولیکن

چون کام نمی‌دهی به ناکام

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای زلف تو هر خمی کمندی

چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مخرام بدین صفت مبادا

کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینه ایمنی که ناگاه

در تو رسد آه دردمندی

یا چهره بپوش یا بسوزان

بر روی چو آتشت سپندی

دیوانهٔ عشقت ای پریروی

عاقل نشود به هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر

ای تنگ شکر بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟

زیباست ولی نه هر بلندی

گریم به امید و دشمنانم

بر گریه زنند ریشخندی

کاجی ز درم درآمدی دوست

تا دیدهٔ دشمنان بکندی

یارب چه شدی اگر به رحمت

باری سوی ما نظر فکندی؟

یکچند به خیره عمر بگذشت

من بعد بر آن سرم که چندی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

آیا که به لب رسید جانم

آوخ که ز دست شد عنانم

کس دید چو من ضعیف هرگز

کز هستی خویش درگمانم؟

پروانه‌ام اوفتان و خیزان

یکباره بسوز و وارهانم

گر لطف کنی بجای اینم

ور جور کنی سزای آنم

جز نقش تو نیست در ضمیرم

جز نام تو نیست بر زبانم

گر تلخ کنی به دوریم عیش

یادت چو شکر کند دهانم

اسرار تو پیش کس نگویم

اوصاف تو پیش کس نخوانم

با درد تو یاوری ندارم

وز دست تو مخلصی ندانم

عاقل بجهد ز پیش شمشیر

من کشتهٔ سر بر آستانم

چون در تو نمی‌توان رسیدن

به زان نبود که تا توانم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

آن برگ گلست یا بناگوش

یا سبزه به گرد چشمهٔ نوش

دست چو منی قیامه باشد

با قامت چون تویی در آغوش

من ماه ندیده‌ام کله‌دار

من سرو ندیده‌ام قباپوش

وز رفتن و آمدن چه گویم؟

می‌آرد و جد و می‌برد هوش

روزی دهنی به خنده بگشاد

پسته، دهن تو گفت خاموش

خاطر پی زهد و توبه می‌رفت

عشق آمد و گفت زرق مفروش

مستغرق یادت آنچنانم

کم هستی خویش شد فراموش

یاران به نصیحتم چه گویند

بنشین و صبور باش و مخروش

ای خام من اینچنین بر آتش

عیبم مکن ار برآورم جوش

تا جهد بود به جان بکوشم

وانگه به ضرورت از بن گوش

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

طاقت برسید و هم بگفتم

عشقت که ز خلق می‌نهفتم

طاقم ز فراق و صبر و آرام

زآن روز که با غم تو جفتم

آهنگ دراز شب ز من پرس

کز فرقت تو دمی نخفتم

بر هر مژه قطره‌ای چو الماس

دارم که به گریه سنگ سفتم

گر کشته شوم عجب مدارید

من خود ز حیات در شگفتم

تقدیر درین میانم انداخت

چندانکه کناره می‌گرفتم

دی بر سر کوی دوست لختی

خاک قدمش به دیده رفتم

نه خوارترم ز خاک بگذار

تا در قدم عزیزش افتم

زانگه که برفتی از کنارم

صبر از دل ریش گفت رفتم

می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت

بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

باری بگذر که در فراقت

خون شد دل ریش از اشتیاقت

بگشای دهن که پاسخ تلخ

گویی شکرست در مذاقت

در کشتهٔ خویشتن نگه کن

روزی اگر افتد اتفاقت

تو خنده زنان چو شمع و خلقی

پروانه صفت در احتراقت

ما خود ز کدام خیل باشیم

تا خیمه زنیم در وثاقت؟

ما اخترت صبابتی ولکن

عینی نظرت و ما اطاقت

بس دیده که شد در انتظارت

دریا و نمی‌رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را

بیخوابی کشت در تیاقت

نه قدرت با تو بودنم هست

نه طاقت آنکه در فراقت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

آوخ که چو روزگار برگشت

از من دل و صبر و یار برگشت

برگشتن ما ضرورتی بود

وآن شوخ به اختیار برگشت

پرورده بدم به روزگارش

خو کرد و چو روزگار برگشت

غم نیز چه بودی ار برفتی

آن روز که غمگسار برگشت

رحمت کن اگر شکسته‌ای را

صبر از دل بیقرار برگشت

عذرش بنه ار به زیر سنگی

سر کوفته‌ای چو مار برگشت

زین بحر عمیق جان به در برد

آنکس که هم از کنار برگشت

من ساکن خاک پاک عشقم

نتوانم ازین دیار برگشت

بیچارگیست چارهٔ عشق

دانی چه کنم چو یار برگشت؟

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

هر دل که به عاشقی زبون نیست

دست خوش روزگار دون نیست

جز دیدهٔ شوخ عاشقان را

بر چهره دوان سرشک خون نیست

کوته نظری به خلوتم گفت

سودا مکن آخرت جنون نیست

گفتم ز تو کی برآید این دود

کت آتش غم در اندرون نیست؟

عاقل داند که نالهٔ زار

از سوزش سینه‌ای برون نیست

تسلیم قضا شود کزین قید

کس را به خلاص رهنمون نیست

صبر ار نکنم چه چاره سازم؟

آرام دل از یکی فزون نیست

گر بکشد و گر معاف دارد

در قبضهٔ او چو من زبون نیست

دانی به چه ماند آب چشمم؟

سیماب، که یکدمش سکون نیست

در دهر وفا نبود هرگز

یا بود و به بخت ما کنون نیست

جان برخی روی یار کردم

گفتم مگرش وفاست چون نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

در پای تو هرکه سر نینداخت

از روی تو پرده بر نینداخت

در تو نرسید و پی غلط کرد

آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رخ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیاده در نینداخت

نفزود غم تو روشنایی

آن را که چو شمع سر نینداخت

بارت بکشم که مرد معنی

در باخت سر و سپر نینداخت

جان داد و درون به خلق ننمود

خون خورد و سخن به در نینداخت

روزی گفتم کسی چون من جان

از بهر تو در خطر نینداخت

گفتا نه که تیر چشم مستم

صید از تو ضعیفتر نینداخت

با آنکه همه نظر در اویم

روزی سوی ما نظر نینداخت

نومید نیم که چشم لطفی

بر من فکند، و گر نینداخت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای بر تو قبای حسن چالاک

صد پیرهن از محبتت چاک

پیشت به تواضعست گویی

افتادن آفتاب بر خاک

ما خاک شویم و هم نگردد

خاک درت از جبین ما پاک

مهر از تو توان برید؟ هیهات

کس بر تو توان گزید؟ حاشاک

اول دل برده باز پس ده

تا دست بدارمت ز فتراک

بعد از تو به هیچ‌کس ندارم

امید و ز کس نیایدم باک

درد از جهت تو عین داروست

زهر از قبل تو محض تریاک

سودای تو آتشی جهانسوز

هجران تو ورطه‌ای خطرناک

روی تو چه جای سحر بابل؟

موی تو چه جای مار ضحاک؟

سعدی بس ازین سخن که وصفش

دامن ندهد به دست ادراک

گرد ارچه بسی هوا بگیرد

هرگز نرسد به گرد افلاک

پای طلب از روش فرو ماند

می‌بینم و حیله نیست الاک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای چون لب لعل تو شکر نی

بادام چو چشمت ای پسر نی

جز سوی تو میل خاطرم نه

جز در رخ تو مرا نظر نی

خوبان جهان همه بدیدم

مثل تو به چابکی دگر نی

پیران جهان نشان ندادند

چون تو دگری به هیچ قرنی

ای آنکه به باغ دلبری بر

چون قد خوش تو یک شجر نی

چندین شجر وفا نشاندم

وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی

آوازهٔ من ز عرش بگذشت

وز درد دلم تو را خبر نی

از رفتن من غمت نباشد

از آمدن تو خود اثر نی

باز آیم اگر دهی اجازت

ای راحت جان من، و گر نی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

شد موسم سبزه و تماشا

برخیز و بیا به سوی صحرا

کان فتنه که روی خوب دارد

هرجا که نشست خاست غوغا

صاحبنظری که دید رویش

دیوانهٔ عشق گشت و شیدا

دانی نکند قبول هرگز

دیوانه حدیث مرد دانا

چشم از پی دیدن تو دارم

من بی تو خسم کنار دریا

از جور رقیب تو ننالم

خارست نخست بار خرما

سعدی غم دل نهفته می‌دار

تا می‌نشوی ز غیر رسوا

گفتست مگر حسود با تو

زنهار مرو ازین پس آنجا

من نیز اگرچه ناشکیبم

روزی دو برای مصلحت را

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

بربود جمالت ای مه نو

از ماه شب چهارده ضو

چون می‌گذری بگو به طاوس

گر جلوه‌کنان روی چنین رو

گر لاف زنی که من صبورم

بعد از تو، حکایتست و مشنو

دستی ز غمت نهاده بر دل

چشمی ز پیت فتاده در گو

یا از در عاشقان درون آی

یا از دل طالبان برون شو

زین جور و تحکمت غرض چیست؟

بنیاد وجود ما کن و رو

یا متلف مهجتی و نفسی

الله یقیک محضر السو

با من چو جوی ندید معشوق

نگرفت حدیث من به یک جو

گفتم کهنم مبین که روزی

بینی که شود به خلعتی نو

در سایهٔ شاه آسمان قدر

مه طلعت آفتاب پرتو

وز لفظ من این حدیث شیرین

گر می‌نرسد به گوش خسرو

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

تصویرگاه پانصد و سی و سه

عمری دگر بباید بعد از وفات مارا

کاین عمر طی نمودیم اندر... 

تصویرگاه پانصد و شانزده

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

تصویرگاه چهارصد و هفتاد ‌ و نه

 

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست