ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می‌ساید
همره نغمه‌های موزونش
گوئیا بوی عود می‌آید

آه، باور نمی‌کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد

بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می‌نویسم بروی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق

تصویر گاه هزار و ده

شب می آید

و پس از شب،  تاریکی

و پس از تاریکی

چشمها

دستها

و نفس‌ها  و نفس‌ها  و نفس‌ها...

و صدای آب

که فرو میریزد  قطره  قطره  قطره  از شیر

بعد دو نقطهٔ سرخ

از دو سیگار روشن

تیک تاک ساعت

و دو قلب

و دو تنهائی

تصویر گاه نهصد و شصت و پنج

.


 

با من رجوع کن
به ابتدای جسم
به مرکز معطر یک نطفه
به لحظه‌ای که از تو آفریده شدم
با من رجوع کن
من ناتمام مانده‌ام از تو!
اکنون کبوتران
در قله‌های پستانهایم
پرواز می‌کنند!
اکنون میان پیله لبهایم
پروانه‌های بوسه در اندیشه گریز فرورفته‌اند!
اکنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است...
با من رجوع کن!
من ناتوانم از گفتن
زیرا که دوستت می‌دارم!
زیرا که دوستت می‌دارم حرفی‌ست
که از جهان بی‌هودگی‌ها
و کهنه‌ها و مکرر‌ها می‌آید
با من رجوع کن!

شاید که عشق من
گهواره تولد" عیسای" دیگری باشد..!

 

تصویرگاه ششصد و بیست و هشت

در کوچه باد می‌آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند

باد می‌آمد...

تصویرگاه پانصد و هجده

من همیشه دوستدار یک زندگی عجیب و پر حادثه بوده ام 
شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد 
پیاده دور دنیا بگردم ٬ من دلم می خواهد توی خیابان ها 
مثل بچه ها برقصم ٬ بخندم ٬ فریاد بزنم ٬ 
من دلم می خواهد کاری کنم 
که نقض قانون باشد....

شاید بگویی که تمایل به گناهی دارم ولی این طور نیست 
من از این که کاری عجیب بکنم لذت می برم ...
من دلم می خواهد این لفظ از زندگی دور شود 
باید این کار را بکنی ٬ 
باید این طور لباس پوشید ٬
باید این طور راه رفت ٬
باید این طور حرف زد ٬
باید این طور خندید ٬
آه همه اش باید ٬ 
همه اش سلب آزادی و محرومیت ..؛

چرا باید ؟!!!... 
می دانم که به من چه جواب خواهند داد ...
زیرا قوانین اجتماع اجازه نمی دهد طور دیگری رفتار کنی 
اگر بخواهی بر خلاف دیگران رفتار کنی دیوانه 
و احیانا جلف و سبکسر خطاب خواهی شد ..

من نمی فهمم 
این قوانین را چه کسی وضع کرده 
کدام دیوانه ای بشر را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کرده ...

تصویرگاه چهارصد و نود و چهار

 

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید
من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده‌ام
و پلک چشمم هی می‌پرد
و کفشهایم هی جفت می‌شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهٔ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می‌آید
کسی می‌آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی
نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درخت‌های خانهٔ معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده‌است نمی‌ترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما
مال اوست نمی‌ترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدایش می‌کند
یا قاضی القضات است 
یا حاجت الحاجات است 
و می‌تواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و می‌تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می‌تواند از مغازهٔ سیدجواد، هرچه که لازم دارد،
جنس نسیه بگیرد
و می‌تواند کاری کند که لامپ «الله»
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود.
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم می‌خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می‌خواهد
که روی چارچرخهٔ یحیی میان هندوانه‌ها و خربزه ها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ...
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همهٔ چیزهای خوب خوشم می‌آید
و من چقدر دلم می‌خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم


چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم می‌شوم 
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمی‌شود
کاری نمی‌کند که آنکسی که بخواب من آمده‌است، روز
آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه‌هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمی‌کنند
چرا کاری نمی‌کنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله‌های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام.
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند


من پله‌های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام.


کسی می‌آید
کسی می‌آید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در
صدایش با ماست


کسی که آمدنش را
نمی‌شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درخت‌های کهنهٔ یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می‌شود، بزرگ می‌شود
کسی که از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچ و پچ
گلهای اطلسی

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می‌آید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت می‌کند
و پپسی را قسمت می‌کند
و باغ ملی را قسمت می‌کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند
و روز اسم نویسی را قسمت می‌کند
و نمرهٔ مریضخانه را قسمت می‌کند
و چکمه‌های لاستیکی را قسمت می‌کند
و سینمای فردین را قسمت می‌کند
درخت‌های دختر سید جواد را قسمت می‌کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می‌کند
و سهم ما را می‌دهد
من خواب دیده‌ام.

تصویرگاه چهارصد و ده

همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست

که ترا در خود تکرارکنان

به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه کشیدم، آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد

 

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد،

در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی

یا نگاه گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی میگوید «صبح بخیر»

 

زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست

که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران میسازد

و در این حسی است

که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست

دل من

که به اندازهٔ یک عشقست

به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود مینگرد

به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای

و به آواز قناری‌ها

که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند

تصویرگاه دویست و هشتاد و دو

به زادروز فروغ فرخزاد

 

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

 

 در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم بچشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

 

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب هایم هوس ریخت

زاندوه دل دیوانه رستم

 

فرو خواندم بگوشش قصه عشق:

ترا می خواهم ای جانانه من

ترا می خواهم ای آغوش جانبخش

ترا  ای عاشق دیوانه من

 

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید

 

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

تصویرگاه صدو  پانزده

دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمر های سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد ار فریاد درد

تصویر گاه هفتاد و دو

گنه كردم گناهي پر ز لذت
درآغوشي كه گرم و آتشين بود
گنه كردم ميان بازواني
كه داغ و كينه جوي و آهنين بود
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
نگه كردم به چشم پر ز رازش
دلم در سينه بي تابانه لرزيد
ز خواهش هاي چشم پر نيازش
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
پريشان در كنار او نشستم
لبش بر روي لبهايم هوس ريخت
ز اندوه دل ديوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصه عشق
ترا مي خواهم اي جانانه من
ترا مي خواهم اي آغوش جانبخش
ترا اي عاشق ديوانه من
هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در ميان بستر نرم
بروي سينه اش مستانه لرزيد
گنه كردم گناهي پر ز لذت
كنار پيكري لرزان و مدهوش
خداوندا چه مي دانم چه كردم
در آن خلوتگه تاريك و خاموش