تصویر گاه هزار و پانصد و یازده:تامل تهمتن در منازل

به بامداد روبرویم
بر انحنای افق ایستاده است
واپس نگران
به هیئت کامل بدگمانی
آهویی
که بهرام‌ها را به مغاره بی‌ژرفا می‌کشاند
به پسین‌گاه
پریزادی
هراسان از دیدارم
از دالبُر بستر رود
سرازیر می‌شود به جانب نیزار سبز
و آب زلال آن سوتر
تصویری بر می‌تاباند
معوج و مخوف
از عجوزه‌ای که ترسیمش نتوانم کرد
تا کجا خواهی رفت ای سر هوسناک
پریزادی به دامگاهت می‌کشاند و آهویی به چشمه‌سار
اما کدام را خواهی گزید
وقتی که هردوان به هیئت آهو یا پریزاد باشند
بهرام یا کیخسرو
چه یادمان می‌دهد این حکایت‌ها؟
آن‌که جاودانه شده است
بهرام است یا کیخسرو
و آن‌که نومید می‌گردد
در حاشیه شهرهای بی‌افسانه ماییم
ماییم
که جاودانگی را
در مغاره‌های جادو
افسانه می‌سراییم
و صخره‌ای می‌گذاریم سنگین
بر حفره تاریک روح‌مان
تا کبوتر آزادگی‌اش
پر نکشید در آفتاب
و دود نشود در هوا
مگر چه کسی خواهد آمد
نه دغل‌کارتر از قدیس پیشین
که چنین برهنه و تنها
به یاری دیوانه‌ای
در وادی‌های روح سرگردان شده‌ام؟
آن‌که رفته از او نفرت داشته‌ام
آن‌که آمده از من نفرت دارد
و آن‌که نیامده نمی‌شناسمش
پس چه می‌کنم اینجا
نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها ؟
زنی زیبا
که خطوط برهنگی‌اش
از روحم عبور کرده
به اردوگاه دیوانم می‌کشاند
و قوچ بی‌گناهی
که به کشتارش کمان کشیده بودم
به آبخوار نجاتم رهنمون می‌شود
چه اتفاق می‌افتاد
اگر شور نخستینم را
در ابتدای واقعه فرمان می‌بردم؟
شگفتا
رهاننده من
نه خردم بود نه شوقم
رخشم را جاودان برده‌اند
بگذار کاووس دیوانه
هرگز شیهه امید بخشی نشنود
اژدها
در این حوالی بیدار است
و کودکانم هنوز در خوابند و نمی‌دانند
که من در چه سواد و مرحله‌ام
زین و برگم سنگین است
بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم
گلیم نخ‌نمای روحم را
بر داربستی نو بیاویزم
و تارهای سبز خیال
و پودهای قرمز رویا
آرایش کهنگی‌اش کنم
منزل آخرم
در خنکای سایه‌سار همین دره‌هاست
که شبانان گرسنه به تاریکی‌شان
چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش
نان خشکی به شیر می‌زنند
و رویای دور دست شهرهای چراغان را
به تسخر و زهرخند بازگو می‌کنند
برای کودکان دیر باور خود
منزل آخرم در همین رویاهاست
رویاهای فراموش
که با دهان درها و کوچه‌های فراموش
برای کودکان نیامده باز گو می‌شود
و قصه‌های فراموش
که گوشی برای شنیدشان درنگ نمی‌کند
داربستم را
بر چار راه کوچه‌های امروز بیاویزم
و گلیم نخ‌نمای روحم را
به نقش‌های زنده بیارایم
فرزندانم، نواده‌هایم
سهراب
فرامرز
برزو
شما
به زمانه فرسودگی آیین‌ها زاده شدید
در قلمرو غرورهای نفرینی
از این روست که جگر پرطراوت‌تان
بر انتهای خنجر پدر
در ماه می‌درخشد
تا برق شادی از چشم قد کوتاهان برتاباند
سهراب من
پادافره سودازدگی‌هامان اینک
بالای خندق خونین نابرادران
از خنده ریسه رفته‌اند
از رنج پایان ناپذیر ما

پ.ن: اگر این شعر آتشی را هزار بار بخوانی ، هوس بار هزار و یکم رهایت نمی‌کند.

تصویرگاه هزار و پانصد و سی و هشت

برای چشم ها و روی تو

برای گل ها و آفتاب

برای آتش

و شب

بسیار شعر گفتند

بسیار شعر نوشتیم

برای خوب

برای بد

برای سفید برای سیاه

برای خوب و بد

و سفید و سیاه

بسیار شعر گفتیم

اینک برای چشمت شعری دوباره باید بنویسم

وقتی که سحر می کند

وقتی به عشق می خواند

و چون شکار افسون کرد

او را چو مار می هلد و دور می کشد

انگار اتفاق نیفتاده است

مانند چشم افعی

وقتی

در چشم آن جونده حیران

سحار و سرد می نگرد

و آن جونده گیج

جانی طلسم چشم

پایی در التهاب گریز می ماند

باید که رفته باشد می ماند

درماندن عاشق است

در رفتن زمین گیر اما

مرده است در جهاز مهیب مار

و عشق چیست دراین بازی جز مرگ ؟

و مرگ چیست

در این درام معمایی جز عشق ؟

باید برای گل ها و آفتاب

شعری دوباره بنویسم

وقتی که در سحرگاهان گل

گرمای گیسوان حبیبش را

احساس می کند به تن خود

و باز می شود به جانب مشرق

و همچنان شکفته و شیدا

گردن به سمت گردش محبوب می گرداند

و نیمروز

زل می زند به کوره قلب او

و خشک می ماند بر جا

و عشق چیست جز مرگ

و مرگ چیست جز عشق

دراین درام بی غوغا ؟

باید برای ‌آتش و شب

شعری دوباره بنویسم

وقتی آتش

زاییده می شود به شب

و از ظلام سردش

معنای روشنایی و گرما می گیرد

جز عشق

جز

بازتاب جان دو محبوب

در یکدیگر

پندار چیز دیگر دشوار است

وقتی ولی ظلام می کوشد

رازی شریف را پنهان دارد

از چشم آهرمن

و رهروی خطر باز را زیر قبا بگیرد

و مشعل فروزان اهریمن

رخسار راز را

از زیر شال ترمه ظلمات می دزدد

معنای عشق و کینه

و اهریمن و اهورا

در هم مگر نمی آمیزد ؟

و کینه چیست جز مرگ

ومرگ چیست جز عشق

و عشق چیست ؟

وقتی سفید و سیاه

و نیک و بد

در جای خود قرار نگیرند

و جفت هم نشوند

تا اتفاق

معنای عشق گیرد

باید برای سفید و سیاه

و نیک و بد

شعری دوباره بنویسم

باید

آمیزه سفید و سیاه را

با نام رنگ دیگر

جایی

کنار قهوه ای دلنشینی

برگ چناری پاییزی

بنشانم

تا جمع رنگ ها را کاملتر یابند

دیوانگان رنگ

باید برای چشمت

و چیزهایی دیگر

شعر

دوباره بنویسم

باید برای شعر

شعر دوباره بنویسم

خوابیده‌ای کنار من

_ آرام مثل خواب

خواب کدام خوب تو را می‌برد چنین

مثل گلی سفید، شناور، به روی آب؟

در پشت پلک‌های تو باغی است

_می‌بینم_

باغی پر از پرنده و پرواز و جست‌وخیز

در پشت سینه‌ی تو دلی می‌تپد به شور

_می‌شنوم_

نزدیک کرده با تو، هر آرزوی دور

پیش تو باز کرده، هر بسته‌ی عزیز

رگ‌های آبی تو در متن ماتِ پوست

دنباله‌های نازک اندیشه دل است

در نوکِ پنجه‌های تو نبضانِ تند خون

–در گوش کودکی که هنوز

پر جست‌و‌خیز ماهیِ نازابِ خون تست

تکبیر زندگی است

خوابیده‌ای کنار من آرام مثل خواب

خواب تو باغ خاطره‌ها و خیال‌هاست

می‌دانم

اما بگو

آب کدام خاطره‌ات می‌برد چنین

مثل گلی سفید شناور به شط خواب؟

سپیده که سر بزند

نخستین روز روزهای بی تو

آغاز می شود

آفتاب سرگشته وپرسان

تا مرا کنار کدام سنگ

تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد

به نخستین دره سرگشتی هام

در اندیشه تو ام

که زنبقی به جگر می پروری

و نسترنی به گریبان

که انگشت اشاره ات

به تهدید بازیگوشانه

منقار می زند به هوا

و فضا را

سیراب می کند از شبنم و گیاه

سپیده که سر بزند خواهی دید

که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد

گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم

آخرین ستارگان کهکشان شیری را

تا خوابگاه آفتابیشان

بدرقه می کردند

سپیده که سر بزند

نخستین روز روزهای بی مرا

آغاز خواهی کرد

مثل گل سرخ تنهایی

آه خواهی کشید

به پروانه ها خواهی اندیشید

و به شاخه سدری

که سایه نینداخته بر آستانه ات

پ .ن: خدایا شکرت

گفتم: سلام!

آمده‌ام تا دوباره بنویسمت

و هیزم کلمه ریختم آنجا.

گفتم: می‌خواهم بدانم نونِ نامت

چه گونه بر تنور حس امروزم می‌چسبد

و‌ امروز نبضم

چه انفجاری خواهد داشت

وقتی بگویم دوستت دارم‌ ...

در این باغ کوچک چرا

چرا صدای تبر قطع نمی شود چرا صدای افتادن ؟

تا کی به سوگ سروها بنشینیم تا کی به سوگ صنوبرها

در این باغ کوچک مگر چند

سرو صنوبر هست

که دندان برنده ی تبر از شکستنشان سیر نمی شود ؟

دیری نیست همین جا

سه سرو فروغلتیده داشتیم

غزاله ، مختاری ،‌ پوینده

چرا دوباره صدای تیر ، پس چرا ؟

پریروز گلشیری

دیروز رحمانی

امروز احمد شاملو یعنی هفتاد سال شعر مجسم

تا کی ، پس تا کی

این سروهای زنده این بانوان فرخنده مریم ، سیما ،‌ فرزانه ، آیدا

در سوگ سروهای خفته سیاه بپوشند

و دل های صنوبریشان را

در اشک داغ به گرسنه ی ابدی ، خاک بچشانند

بس نیست ، نیست دیگر مگر چند سرو صنوبر ؟

دندانت بشکند تبر

احشایت بپوسد خاک ! خاک خاک بر سر

اما صدای تبر قطع نمی شود

در خواب و بیداری صدای تبر قطع نمی شود

و باغ کوچک ما می لرزد در خویش و می گرید در خویش

در این باغ کوچک چرا
چرا صدای تبر قطع نمی شود چرا صدای افتادن ؟
تا کی به سوگ سروها بنشینیم تا کی به سوگ صنوبرها
در این باغ کوچک مگر چند
سرو صنوبر هست
که دندان برنده ی تبر از شکستنشان سیر نمی شود ؟

چگونه بگویم آری

که بی تو نبوده‌ام هرگز

که بی تو من هرگز

نچرخیده‌ام

به کردار سنگ یاوه‌ای هم‌

راه زمین گرد هیچ آفتابی ،

و نروییده‌ام

چنان گیاهی کناره‌ی سنگی

تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم

تقدیری بوده بوده باشد

منتظر در ریشه

چگونه بگویم آه

که معنی نمی‌دهم بی تو

چنان‌که معنی نمی‌دهد جهان

بی ما

...

اول قرار بود بروند

قرار بود بیایند و بکشند و بردارند و

بروند

اما

ماندند

و شکل کشتن را تندیس میدان کردند

تا زندگی را در اختیار شیوه ی مردن، بر ما

شیرین کنند

تا مرگ

زیباترین کلام خانگی ما باشد

تا مرگ رمز جاودانگی ما باشد

و ما

شکل نوشتنش را

تمرین کنیم

( این را ما

من و ابوالحسن و ابولقاسم

هشدار داده بودیم قبلاً

تا بعد، حضرت مولانا ... )

حالا تو هی

شکل نوشتن مرگ را عوض می کنی پیاپی و آن ها شکل کشتن را

و من

-امروز و این جا – می گویم:

کافی است

یک چند نیز

شکل نوشتن « زندگی » را

تمرین کن

...

سپیده که سر بزند 

نخستین روز روزهای بی تو

آغاز می شود 

آفتاب سرگشته وپرسان 

تا مرا کنار کدام سنگ 

تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد 

به نخستین دره سرگشتی هام 

 در اندیشه تو ام 

 که زنبقی به جگر می پروری

 و نسترنی به گریبان 

که انگشت اشاره ات 

به تهدید بازیگوشانه 

منقار می زند به هوا 

 و فضا را 

 سیراب می کند از شبنم و گیاه 

سپیده که سر بزند خواهی دید 

که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد 

گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم 

 آخرین ستارگان کهکشان شیری را 

 تا خوابگاه آفتابیشان 

بدرقه می کردند 

سپیده که سر بزند 

 نخستین روز روزهای بی مرا 

 آغاز خواهی کرد 

مثل گل سرخ تنهایی

آه خواهی کشید 

 به پروانه ها خواهی اندیشید 

و به شاخه سدری

که سایه نینداخته بر آستانه ات 

 

پ.ن: اما با آمد لعنتی

آمده بود همه ی ترانه های ما را مثل ری را با خودش برد...

 

تصویر گاه هزار و بیست و سه

آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ، ریشه نو شود

زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو
زیباتر آن که در سرت ، اندیشه نو شود

ما را غم کهن به می کهنه بسپرید
به حال ما چه سود اگر ، شیشه نو شود

شبدیز ، رام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر ، تیشه نو شود

جان می‌دهیم و ناز تو را باز می‌خریم
سودا همان کنیم اگر ، پیشه نو شود

تصویر گاه هشتصد و هفتاد و نه

نامی تازه برایت برمی‌گزینم
که من بدانم و تو فقط

نامی که از میان برگ‌های شعر من پر بکشد
چه‌چهی بزند یا سوتی بلند
عشوه‌ای بگشاید به شکفتن غنچه‌وار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو یقین کنیم
عاشقان می‌توانند

نمی‌توان با یک دل دو عشق را
از گردنه‌ها گذراند
اگر می‌خواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین

عاشقان می‌توانند...

 

تصویر گاه هشتصد و هفتاد

این ابرهای سوخته‌ی سوگوار

تابوت آفتاب را به کجا می‌برند؟

این بادهای تشنه، هار و حریص وار

دنبالِ آبگون سرابِ کدام باغ

پای حصارهای افق سینه می‌درند؟

 ●

اکنون، درخت لختِ کویر

پایانِ ناامیدی

و آغازِ خسته‌گیِ کدامین مسافر است؟

مرغان ره‌گذر

مرگ کدام قاصد گم‌گشته را

از جاده های پرت به قریه می آورند؟

 ●

ای شب! به من بگو

اکنون ستاره ها

نجواگران مرثیه عشق کیستند؟

و گاهِ عصر بر سر دیوار باغِ ما

باز آن دو مرغِ خسته چرا می‌گریستند؟

تصویر گاه هشتصد و شصت و هفت

برای چشم‌ها و روی تو
برای گل‌ها و آفتاب
برای آتش
و شب
بسيار شعر گفتند
بسيار شعر نوشتيم
برای خوب
برای بد
برای سفيد برای سياه
برای خوب و بد
و سفيد و سياه
بسيار شعر گفتيم

اينک برای چشمت شعری دوباره بايد بنويسم
وقتي كه سحر می‌کند
وقتی به عشق می‌خواند
و چون شكار افسون كرد
او را چو مار می‌هلد و دور می‌کشد
انگار اتفاق نيفتاده است
مانند چشم افعی وقتی
در چشم آن جوندهٔ حيران
سحار و سرد مي نگرد
و آن جوندهٔ گيج
جانی طلسم چشم
پايب در التهاب گريز مب‌ماند
بايد كه رفته باشد می‌ماند
درماندن عاشق است
در رفتن زمين‌گير اما
مرده است در جهاز مهيب مار

عشق چيست دراين بازی جز مرگ؟
و مرگ چيست
در اين درام معمایی جز عشق؟
بايد براي گل‌ها و آفتاب
شعری دوباره بنويسم
وقتی كه در سحرگاهان گل
گرمای گيسوان حبيبش را
احساس می‌كند به تن خود
و باز می‌شود به جانب مشرق
و همچنان شكفته و شيدا
گردن به سمت گردش محبوب می‌گرداند
و نيمروز
زل می‌زند به كوره قلب او
و خشک می‌ماند بر جا

و عشق چيست جز مرگ
و مرگ چيست جز عشق
دراين درام بی‌غوغا؟

بايد برای آتش و شب
شعری دوباره بنويسم
وقتی آتش
زاييده می‌شود به شب
و از ظلام سردش
معنای روشنايی و گرما می‌گيرد
جز عشق
جز بازتاب جان دو محبوب
در يكديگر
پندار چيز ديگر دشوار است
وقتی ولی ظلام می‌كوشد
رازی شريف را پنهان دارد
از چشم آهرمن
و رهروی خطر باز را زير قبا بگيرد
و مشتعل فروزان اهريمن
رخسار راز را
از زير شال ترمهٔ ظلمات می‌دزدد
معنای عشق و كينه
و اهريمن و اهورا
در هم مگر نمی‌آمیزد
و كينه چيست جز مرگ؟
و مرگ چيست جز عشق؟
و عشق چيست؟
وقتي سفيد و سياه
و نيک و بد
در جای خود قرار نگيرند
و جفت هم نشوند
تا اتفاق
معنای عشق گيرد
بايد براي سفيد و سياه
و نيک و بد
شعري دوباره بنويسم
بايد
آميزهٔ سفيد و سياه را
با نام رنگ ديگر
جايی
كنار قهوه‌ایِ دلنشينی
برگ چنار پاييزی
بنشانم
تا جمع رنگ‌ها را كامل‌تر يابند
ديوانگان رنگ!

بايد براي چشمت
و چيزهایی ديگر
شعر دوباره بنويسم
بايد برای شعر
شعر دوباره بنويسم!
 

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و شش

سپیده که سر بزند 
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود 
آفتاب سرگشته وپرسان 
تا مرا کنار کدام سنگ 
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد 
به نخستین دره سرگشتی هام 
 در اندیشه تو ام 
 که زنبقی به جگر می پروری
 و نسترنی به گریبان 
که انگشت اشاره ات 
به تهدید بازیگوشانه 
منقار می زند به هوا 
 و فضا را 
 سیراب می کند از شبنم و گیاه 
سپیده که سر بزند خواهی دید 
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد 
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم 
 آخرین ستارگان کهکشان شیری را 
 تا خوابگاه آفتابیشان 
بدرقه می کردند 
سپیده که سر بزند 
 نخستین روز روزهای بی مرا 
 آغاز خواهی کرد 
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید 
 به پروانه ها خواهی اندیشید 
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

تصویر گاه هشتصد و چهل و نه

 


پذیره شدن دانه‌ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه‌ای به شکیبایی صدف می‌طلبد
جگرِ هزار تویِ سُرخگُل می‌خواهد
که
خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب
پرتاب کند

هشدار!
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه‌ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می‌طلبد

هشدار! روزگار
آمده‌ایم عاشق شویم  

 

تصویر گاه هشتصد و هشت

خانه ات سرد است ؟
خورشیدی در پاکت می گذارم
و برایت پست می کنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیارتاریکم                    

 

تصویرگاه ششصد وده

 

دیدار تو صبح را زیبا می کند
حتی اگر فلاخُن رگبار
سنگسار بکند شیشه های پنجره را

حتی اگر صبح با کسوف بدمد
خیره خواهد شد چشم من
از طلوع گلوی تو از مقنعه

دیدار تو روز را
سبز و خوانا می سراید
حتی اگر برف
نام های تمام درختان و پرندگان را بپوشاند

دیدار تو غروب را به درنگ وا می دارد
حتی اگر ماهی گیران از دریا برگردند
و کلاغ ها
تمام افق را بپوشانند
و پرستوها قیچی کنند
اندک آبیِ باقیمانده از روز را

دیدار تو شب را
آه
چه تالار آینه ای رویاهای من
و چه تکثیر غریبی
از صدها تو

تصویرگاه پانصد و پنجاه و پنج

نگاه‌ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند 
سکوت چه قدر جای صدا را 
هنوز نگفته ام دوستت دارم 
نگاهم اما به عربده گفت 
عربده ای که نرگس حافظ راپژمرده کرد 
هنوز نگفته ای دوستت دارم 
سکوتت اما بارانی شد 
و دل صنوبری خشکم را خرم کرد 
در این تابوت آرواره ، سروی به شکل دل آدمی بود 
سروی مرده در خشکسال مهر 
از مژگان میترائی تو آفتابی جاری شد 
مرده بیدارشد و تابوت را شکست 
و شلنگ انداز خیابان ها را باغ سرو کرد 
سکوت چه قدر جای صداها را می گیرد هنوز
نگاه چه ظالمانه جای کلمه ها را 
این تقدیر دیدار بی گاه ما نیست 
از تمامی تاریخ بپرس

 

تصویرگاه پانصد و بیست و پنج

صدای تو
از سایه سوی نیستان می‌آید
و گل می‌دهد در هیاهوی باران

صدایت
یکی نرگس نوشکفته است
که از پشت رگبار می‌ایستد 
رو به‌ روی نگاهم
و عطری هوسناک بالا می‌آید در آهم

تو می‌گویی و لاله می‌روید از سنگ؛
تو می‌گویی و غنچه می‌جوشد از چوب؛
تو می‌گویی و تازه می‌روید از خشک؛
تو می‌گویی و زنده می‌خیزد از مرگ!

صدای تو از سایه ‌سار نیستان می‌آید
و گل می‌دهد از گل زخمیِ بعد رگبار
و در آب می‌‌ایستد رو به ‌روی نگاهم
صدای تو می‌بارد و زنده‌ام من...

 

تصویرگاه پانصد و هفت

آید بهار و پیرهن بیشه نو  شود
نوتر بر آورد گل اگر ریشه نو شود
زیباست روی کاکل سبزت کلاه نو
زیباتر آن که در سرت اندیشه نو شود
ما را غم کهن به می کهنه بشکنید
بر حال ما چه سود اگر شیشه نو شود
شبدیز رام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر تیشه نو شود
جان می دهیم و ناز تو را می خریم باز
سودا همان کنیم اگر پیشه نو شود
 

 

تصویرگاه چهارصد و هفتاد و چهار


با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوي گل ، در تاريکي است
مثل بوي گل در تاريکي ، وسوسه انگيز است

بوي پيراهن تو
مثل بوي دريا ، نمناک است
مثل باد خنک تابستان
مثل تاريکي ، خواب انگيز است

گفتگو با تو
مثل گرماي بخاري و نفس هاي بلند آتش
مي برد چشم خيالم را
تا بيابان هاي دورترين خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازي دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازي دارند

نوشخند تو
مي برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالاک ترين آهو ها
مي برد آرزوي دستم را
تا نهان مانده ترين گوشه اندام تو
اين پهنه ي پاک زيبا

مثل دريايي تو
اندوه انگيز و غرور آهنگ
مثل درياي بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پريشانگرد است
مثل زورق پر از مرد است
مثل ساحل که پر از آواز ست
مثل دشتستان
که بزرگ و بازست

تو ظريفي
مثل گلدوزي يک دختر عاشق
که دل انگيز ترين گلها را
روي روبالشي عاشق خود مي دوزد

با تو بودن خوبست
تو چراغي ، من شب
که به نور تو ، کتاب تن تو
و کتاب دل خود را ، که خطوط تن تست
خوش خوشک مي خواند

تو درختي ، من آب
من کنار تو ، آواز بهاران را
مي خندم و مي خوانم
مي گريم و مي خوانم

با تو بودن خوبست
تو قشنگي
مثل تو ، مثل خودت
مثل وقتي که سخن مي گويي
مثل هر وقت که برمي گردي از کوچه به خانه
مثل تصوير درختي در آب
روي کاشانه ، در چشمان منتظرم مي رويي

تصویرگاه چهارصد و هفتاد و دو

سلام 
به پوست سبز آب ، به پوست سبزه ي تو 
که زير پوست سفيد روز مي گردد 
به دست تو ، که از ميان آن همه سبزي 
مانند ساقه ي تر در مي ايد 
و ساقه ي گل سرخي در شعر مي گذارد 
بالاي شعر خسته ي من نازنين 
غمگين منشين 
در زير اين کتيبه ي فرسوده 
من خفته ام 
محتاج دست سبز تو 
محتاج سبزه ي روح تو 
بنشين 
دامن کنار دماغم بگستر 
طنين خنده بيفکن در سنگ 
طنين خنده بيفکن در واژه 
بخوان 
بخوان چنان 
کند که خون سبز رقص فواره
از سنگ استخوان 
سلام
به پوست سبزه ي تو 
که زير پوست قهوه اي پاييز 
مانند آب مي وزد 
از هفت بند ني استخوان من 
به هفت حلقه ي گيسوي تو 
سلام 

تصویرگاه چهارصد و هفتاد و یک

نگاه ها چه ظالمانه جاي کلمات را گرفته اند 
سکوت چه قدر جاي صدا را 
هنوز نگفته ام دوستت دارم 
نگاهم اما به عربده گفت 
عربده اي که نرگس حافظ راپژمرده کرد 
هنوز نگفته اي دوستت دارم 
سکوتت اما باراني شد 
و دل صنوبري خشکم را خرم کرد 
در اين تابوت آرواره ، سروي به شکل دل آدمي بود 
سروي مرده در خشکسال مهر 
از مژگان ميترائي تو آفتابي جاري شد 
مرده بيدارشد و تابوت را شکست 
و شلنگ انداز خيابان ها را باغ سرو کرد 
سکوت چه قدر جاي صداها را مي گيرد هنوز
نگاه چه ظالمانه جاي کلمه ها را 
اين تقدير ديدار بي گاه ما نيست 
از تمامي تاريخ بپرس

تصویرگاه چهارصد و شصت و هشت

. آهوی دشتستانی!

بی پروا از «آتش باد»

 بی نیاز از«گله»

 و جای پایت در هر دلنمکی می ماند

 سحر گاهان کنار«رود دالکی»

 «کچه » میزنم

 هیاهوی سکوتم

« تنگ » تش گرفت ای است

و گرگ باد نگاهم

 گردان و نخلستان ها را می چرد

و می چرد...

سهم من از روز

 یک دشتستان هیچ است

 و شب را

تنها به خاطر صدای «تیتروک » سکوت کرده ام

 که از پشت «خر من جا» می آمد

 و دیگر

 نمی آید...

تصویرگاه چهارصد و یازده

با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل ، در تاريکی است
مثل بوی گل در تاريکی ، وسوسه انگيز است

بوی پيراهن تو
مثل بوی دريا ، نمناک است
مثل باد خنک تابستان
مثل تاريکی ، خواب انگيز است

گفتگو با تو
مثل گرمای بخاری و نفس های بلند آتش
مي برد چشم خيالم را
تا بيابان های دورترين خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازی دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند

نوشخند تو
می برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالاک ترين آهو ها
مي برد آرزوی دستم را
تا نهان مانده ترين گوشه اندام تو
اين پهنه ی پاک زيبا

مثل دريايی تو
اندوه انگيز و غرور آهنگ
مثل دريای بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پريشانگرد است
مثل زورق که پر از مرد است
مثل ساحل که پر از آواز ست
مثل دشتستان
که بزرگ و بازست

تو ظريفی
مثل گلدوزی يک دختر عاشق
که دل انگيز ترين گلها را
رو روبالشی عاشق خود می دوزد

با تو بودن خوبست
تو چراغی ، من شب
که به نور تو ، کتاب تن تو
و کتاب دل خود را ، که خطوط تن تست
خوش خوشک می خواند

تو درختی ، من آب
من کنار تو ، آواز بهاران را
می خندم و می خوانم
می گريم و می خوانم

با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو ، مثل خودت
مثل وقتی که سخن می گويی
مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه
مثل تصوير درخت در آب
روی کاشانه ، در چشمان منتظرم می رويی

 

تصویرگاه چهارصد و نه

در دشت صبحگاهی پندارت
از جاده ای که در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد کهن
با اسب بور خسته می آیم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصر خای
خلوت بارانی

پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه
تو گوش با طنین سم مرکب منی
من چون عاشقان عهد کهن
با اسب پای پنجره می مانم
بر پنجرههای نرم تو لب می نهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپیدن قلب نجیب تو
از جاده های در دل مه پنهان
می رانم

 

تصویرگاه سیصد و نود و یک

زمین
به دامن بانوی آفتاب آویخته است
نمی‌پرسند چرا
و گالیله جان به در برده‌است

همه‌ی قانون‌ها اما
مرا از تو دور می‌دارند
و پروا نمی‌کنند
از ستاره‌ی بی‌مدار.

حلال است
خون کبوتر
لب باغچه
به پای گل سرخ

حلال است
خون گل سرخ
به پای پیرسرداری ابله
بیگانه‌ی نام گل.

حلال است
قامت مردان
به چوبه‌ی بی‌جان دار
حلال نیست ولی
سرو سیراب اندام تو
به آغوش زنده‌ی من.



مرا بازمی‌دارند از تو
و پروا ندارند
از ستاره‌ی سرگردان بی‌مدار
که نظم آسمان را برآشوبد آخر...

حرام است عشق
و حلال است دروغ
شگفتا!



تصویرگاه سیصد و هشتاد و سه

همیشه
 از آن چه نیست سخن می‌گوییم
 از آب در بیابان
و
 در خانه
 عشق و نان
 این گونه
 انگار زندگانی را
زیباتر می‌یابیم

همیشه
 از آن چه نیست بلندتر سخن می‌گوییم
از مهربانی در مهمانی
از شرف در سودا
از داد در بیداد‌جا

تا بوده
 این گونه بوده قصّه‌ی ما
 دنیای یاوه را انگار
 این گونه گواراتر توانیم داشت

اکنون بنشین
تا باری از آن چه هست سخن
بگوییم
از دروغ بگوییم که حرام است اما
 مانند قارچ از فراز دیوارهامان بر می خیزد
 آن گونه
که جای ""گندم و گل سرخ ""را تنگ کرده است
همین!

 

تصویرگاه سیصد و شصت و نه

به پرنده های جنگل گیلان
پیغام دادم
که در نماز سحرگاهی
 و در ملال تنبلی آبسالی جاوید
 گنجشک های تشنه دشتستان را
در یاد داشته
باشند
باور کنید ! دنیا اسب رهوار خسته ای نیست
که بی سوار سوی آخورش روانه کنند
دنیا پرنده ای نیست
از قله های برهنه وحشی جنوب
که جفت مهربانش را
 از آشیانش
از روی گنج پر تپش بیضه ها
 بر سفره شغالان بگذارند
در گرگ و میش مبهم پاییز
 از آبهای
پر گره صبحدم بپرس
که صخرههای دره دیزاشکن
یاد آوران لال چه خشم و خروش ها عبوسی از کلانمدیهایی بودند
 که نان ارزان را
 هرگز برای خویش نمی خواستند
 دهقان دشت های تشنه
 دهقان تشنگی ها
دهقان خشکسالی های جاویدان
 و آبسالی های ده سالی یکبار
 در نیمروز دیروز
بیل بلند تو
 خورشید را به قافیه پیروزی
در شعر من نشاند
 و دست پینه بسته تو امروز
 با بافه های فربه گندم
منظومه بلند برکت خواند

تصویرگاه سیصد و شصت و پنج

عبدو ی جط دوباره میاید
با سینه اش هنوز مدال عقیق زخم
از تپه های آن سوی گزدان خواهد آمد
 از تپه های ماسه که آنجا ناگاه
 ده تیر نارفیقان گل کرد
و ده
شقایق سرخ
 بر سینه ستبر عبدو
گل داد
بهت نگاه دیر باور عبدو
 هنوز هم
 در تپه های آنسوی گزدان
 احساس درد را به تاخیر می سپارد
خون را
 هنوز عبدو از تنگچین شال
باور نمی کند
پس خواهرم ستاره چرا در رکابم عطسه نکرد ؟
 آیا عقاب پیر
خیانت
تازنده تر
 از هوش تیز ابلق من بود ؟
که پیشتر ز شیهه شکاک اسب
بر سینه تذرو دلم بنشست ؟
آیا شبانعلی
 پسرم را هم ؟
باد ابرهای خیس پراکنده را
 به آبیاری قشلاق بوشکان می برد
 و ابر خیس
پیغام را سوی اطراقگاه
امسال ایل
بی وحشت
معلق عبدو جط
 آسوده تر ز تنگه دیزاشکن خواهد گذشت
دیگر پلنگ برنو عبدو
در کچه نیست منتظر قوچ های ایل
 امسال
 آسوده تر
 از گردنه سرازیر خواهید شد
 امسال
 ای قبیله وارث
دوشیزگان عفیف مراتع یتیمند
در حجله گاه دامنه زاگرس
دوشیزگان یتیم مراتع
به کامتان باد
در تپه های آنسوی گزدان
 در کنده ی تناور خرگی
از روزگار خون
 ماری دو سر به چله
لمیدست
و بوته های سرخ شقایق
انبوه تر شکفته تر
 اندوهبارتر
 بر پیکر برهنه دشتستان
در شیب های ماسه
دمیده ست
گهگاه
 با عصر های غمناک پاییزی
که باد با کپر ها
بازیگر شرارت و شنگولیست
آوازهای غمباری
آهنگ شروه های فایز
 از شیب های ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
 در پهنه بیابان می پیچد
مثل کبوترانی
 که از صفیر گلوله سرسام یافته
از فوج خواهران پریشان جدا
شده
در آسمان وحشت چرخان
 سرگردان
 آوازهای خارج از آهنگی
مانند روح عبدو
 می گردد در گزدان
آیا شبانعلی پسرم
سرشاخه درخت تبارم را
بر سینه دلاور
ده تیر نارفیقان
 گلهای سرخ سرب
 نخواهد کاشت ؟
از تنگچین شالش چرم قطارش آیا از خون
خیس ؟
عبدوی جط دوباره می آید
 اما شبانعلی
سرشاخه تبار شتربانان را
ده تیر نارفیقان
 بر کوهه فلزی زین خم نکرد
 زخم دل شبانعلی
 از زخم های خونی دهگانه پدر
 کاری تر بود
کاری تر و عمیق تر
 اما سیاه
جط زاده را نگاه کن
این
کرمجی ادای جمازه در می آورد
 او خواستار شاتی زیبای کدخداست
کار خداست دیگر
 هی هو شبانعلی
 زانوی اشتران اجدادت را محکم ببند
که بنه های گندم امسال کدخدا
 از پارسال سنگین تر است
هی های هو
 شبانعلی عاشق
 آیا تو شیرمزد شاتی را
آن ناقه
سفید دو کوهان خواهی داد ؟
شهزاده شترزاد
آری شبانعلی را
زخم زبان
 و آتش نگاه شاتی بی خیال
سرکوفت مداوم جطزادی
 و درد بی دوای عشق محال
 از استر لختت چموش جوانی
 به خاک کوفت
 اما
 در کنده ستبر خرگ کهن هنوز
 مار دو سر به چله
لمیده است
 با او شکیب تشنگی خشک انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نیش بلند کینه او را
شمشیر جانشکار زهریست در نیام
او
 ناطور دشت سرخ شقایق
 و پاسدار روح سرگردان عبدوست
عبدوی جط دوباره می آید
 از تپه های ساکت گزدان
بر سینه اش هنوز مدال
عقیق زخم
در زیر ابر انبوه می آید
در سال آب
 در بیشه بلند باران
 تا ننگ پر شقاوت جط بودن را
 از دامن عشیره بشوید
 و عدل و داد را
 مثل قنات های فراوان آب
 از تپه های بلند گزدان
بر پهنه بیابان جاری کند

تصویرگاه سیصد و پنجاه

-نگاه ما چه ظالمانه
جای کلمات را گرفته اند…

سکوت چه قدر جای صدا را ؛

هنوز نگفته ام
دوستت دارم . . .



تصویرگاه سیصد و سی و هشت

 
 

 

ای دختران دیر 
خورشید با نیاز تن بی غش شما 
اینک از آبهای مشرق 
با ایل ماهیان مهاجر 
پیغام داده است 
این موج های خسته ی حیران
بیهوده سینه مالان 
بر آستان دیر نمی کوبند 
آن ناخدای گمشده 
کز دودمان کشتی شکستگان کهن مانده ست 
با قایقی به توفان پیچیده 
با اشتیاق بستر گرمی 
از هرم مهربان تن گل سرشتان 
این لحظه کام وحشی گرداب را 
از یاد برده است 
ای دختران حسرت 
آنک 
گل های سرخ باغچه ی معبد 
با حسرتی به سوی شما آه می کشند 
ای دست های پرمهر 
آن لحظه ی مقدر را نزدیکتر کنید 
ما را بگاه چیدن 
شهد فشار پنجه ی سیرابتان دهید 
ما قلبهای گرم پلنگان قله پوی
ما زخم های سرخ سینه ی ملوانان هستیم 
ای حوریان مغموم 
کاوازتان ترانه ی شیرین دوستی
و چشم هایتان 
آبشخور پرنده ی بی آیان ایمانست 
از خواب های خالی بی رویا 
از خوابهای بی مرد آزرده نیستید ؟
یک لحظه بادها را 
در خوابگاه مضطرب خویش ره دهید 
تابوی سینه های سنگین جاشوان 
و اشتیاق وحشی بازوها 
رویای گنگتان را آشفتگی دهد 
ای آهوان زندانی
ای دختران عشق 
او را که در غرابت تنهایی
او را که در دعای پسینگاهی می جویید 
در جذبه ی گناه نمایانتر است 
تا شب پر از تنیدن پر شور سینه ها 
تا شب پر از تلاطم اندام ها 
و انفجار داغ نفس ها شود 
آنک شکوه غرفه ی پر چلچراغ شب 
آنک کلید نقره ی مهتاب

تصویرگاه سیصد و سی و هفت

وقتی که درد
از سرزمین غربت
از تپه ی بلند میعاد می آید
وقتی که درد
 بوی غریب غربت دارد
و مرد درد خود را
با درد ناشناس تصلیب می
سنجد
حس حقارتی با خشم
 و نفرت کشنده ای از خود
 با جان مرد درد گلاویز می شود
گر من مسیح بودم
 گر من صلیب سنگینم را
 تا انتهای تپه ی موعود
بر دوش می کشاندم
و زخم چارمیخ
 و چار میخ درد
 تصویر های دنیا را در چشمم
 مغشوش می کرد
آیا غرور مغرور و سربلندم
مثل عقاب پیری در اوج چرخ
آرام
با تشنج وحشت
آرام ره به گستره ی مرگ می گشود ؟
و درد درد سهمناک گریه نمی شد؟
و دستهای پاک گرفتارم
 و دستهای سرخ شفیعم
 سوی نگاه سرد ستمگر
 به التجا دراز نمی ماند ؟
گر من مسیح بودم بر
تپهی صلیب
 بر تپه ی شکنجه شقاوت درد
 بر تپه ی تحمل برتپه ی تبسم آیا
خورشید صبح
که میش های گرسنه را
سبزای پهن جلگه عطا می کند
و چشم های خشک مرا
در شبنم زلال شقایق می شوید
پاهای ناتوان ایمانم را
در باتلاق های پشیمانی
یک لحظه سست نمی کرد ؟
 و آهوان رعنا بر آبشخور
 در من قساوت خون
خون و شکار را
 آیا دوباره زنده نمی کردند؟
آیا دوباره پهنه ی آزادی
آن کوچه های انبوه با چشم های باز محتضر
 مشتاق آیه های درخشانم
آن چشم های مضطرب کودن
لب های نیمه باز حیرت زده
آن عاشقان مبروص
مشتاق یک کلام تبرک
مشتاق لمس شافی دستانم
 آن دشت های ملتهب
مشتاق بوسه ها به کف پای پاک من
 آن ساحل زمردی اردن
با دختران گازر جنجالگر
 آیا مرا فریب نمی دادند
تا لحظه های آخر بار امانتم را بگذارم
 تا فیض درد را به آسان بسپارم
تا خنده های وحشی
شیطان را
 در قصر با شکوه فلک ها طنین دهم
تا دوست را
 اگر چه در آشوب درد رهایم کرد
تا دوست را آری
غمگین و شرمسار ببینم ؟
گر من مسیح بودم
یک صبح می توانستم
بی چای داغ مطبوع
 سیگار صبحگاهم را
 از پشت میله های فلزی پنجره
با یاد
خوابهای سحرگاه گل کنم ؟
گر من مسیح بودم
 آیا گل شقایق سیرابی
کافی نبود
تا با صلیب و درد شلنگ انداز
از تپه سوی دامنه ی سرخ رو کنم ؟
بار من از مسیح
 سنگینتر است
او با صلیب چوبی تنها یکبار
با میخ های آهنیش در دست
 تن را کشید سوی بلندای افترا
او با صلیب چوبی و دشنام دشمنان
 با کوه سرنوشت گلاویز بود و من
من خود صلیب خویشتنم
 من خود صلیب گوشتیم را یک عمر
سنگین تر و مهیب تر از خشم هاویه
در کوچه های تهمت با خویش می کشم
 او را
 دشنام دشمنانش می آزرد
 اما مرا تنفر یاران
و لعنت مداوم
روح خویش
او
 فرزند روح قدسی بود و من
 فرزند بازیار غریبی
از بیخه های تشنه ی دشتستان
 او تنها
 یکبار مرد یعنی
پرواز کرد و من
روزی هزار مرتبه می میرم
 درد من از مسیح سنگین تر است
 
 پ.ن: بار من از مسیح ...سنگین تر است

تصویرگاه سیصد و سی وپنج


کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است

کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که باران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم.

تصویرگاه دویست و نوزده

همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آینه
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من ترا
ای چشم شیرین زیبا
به گلها می بینیم و می بینمت
به گلها نشسته ای و می بینیم
بر آب می نگرم و می بینمت
در آب می لرزی و می بینیم
تو مرا جست و جو می کنی یا من ترا ای چشم شیرین دلربا
همه رویاهایم را نیلوفری کرده ای
و همه خیال هایم را به بوی شراب آغشته ای
همه جا
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز می کنم
نمی بینمت دیگر
با آن که می دانم
تو می بینیم همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی پروا

تصویرگاه هشتاد و پنج:هذیان با باران

کنار پنجره با باران گفتم:

_چترش را فراموش کرده

لطفن...

قطرات کوچک               بر پشت شیشه نوشتند:

                                                           (دی   وا   نه!)

رگباری

دشنام را شست

و با قطره های درشت نوشت

                                  (دختر باران در راه است

                                    چتری از ابر در دستش

                                   او شتابان به سمت واقعه می اید

                                    با پاهای گیاهیش)

گفتم:

_خیس می شود آخر!

برفی نرم پیام را شست:

                            حالا

                            چتری از برف دارد

                             (ما مثل پروانه ها مینشینیم)

                            و فقط

                           کمی گیسو

                          و کمی گونه هایش را مشاطه میشویم

                          _آماده برای ...

دوباره باران آمد

و پشت شیشه نوشت

                           دی وا  نه!

                          دی وا   نه!

دوباره رگبار آمد,نوشت

                         بس نیست گونه هایش ؟

                        نارنجک ها را از کمرت باز کن

                                                     تروریست!

برف لخته لخته آمد و بر پرخاش نشست

من شعور را در کشو گذاشتم

در باز شد

              _صدای باز شدن

                                باز

که ناگهان آذرخش شیهه کشید

لبخندت را رکاب گرفتم

پا بر بوسه نهادی و

                        پیاده شدی

شعر در کشو می سوخت

و سیگار من خاموش شده بود

نارنجک ها     نارنگی شدند

تصویرگاه هشتاد و چهار

و باز هم اگر تو نباری

بر من و میز من و 

هر کاغذ سفید

آینده چیزی کم خواهد داشت

(همسنگ نگاه و صدای قدم های تو)

اما تو نیستی که می باری

باران جان !

این خشکزار تشنه است

که می کشد تن فرسوده را

زیر نوازش انگشت های رگباری تو

در زیر تابش تو عقیق می شوم 

در عمق سنگ خود

و عقیق می شود

شعری که تابش تو حشوهایش را سوزانده است

می سوز و تشنه ام

می سوزم و سردم است

باران می خواهمت و آفتاب

تا باغ تا عقیق...

تصویرگاه هشتاد و سه

من امشب صبح را دیوانه خواهم کرد

من امشب با فسونی آفتاب هرزه را درخواب خواهم داشت

من امشب آفتاب دیگری در چاه این گمراه خواهم کاشت

من امشب،جان امشب را،به لب خواهم رساند از

زخم هر فریاد

من امشب،خون امشب را

به چشم (آبی تا هر کجا یک رنگ)خواهم ریخت

من امشب( آبی تا هر کجا گسترده یک رنگ) را آبستن

خورشیدهای تازه خواهم کرد

من امشب،آفتاب تازه خواهم شد در این ظلمات بی داد...

تصویرگاه هشتاد و دو

راز از انار ترکیده آغاز می شود و

عشق از دل شکسته

و حجم بزرگ تنهایی 

که می افتد و فرو می غلتد بر جان

همین!

تصویرگاه هفتاد و هشت:

به سنگ قبری که پاتق تنهایی هایم شده....به جای خالی ات که همچنان می سوزاند و به همه شب هایی که بی تو صبح می شود...

نامت در چشمانم چون لاله سرخ

چون نسترن سپید

و مثل سرو سبز می ایستد

نامت مژگانم را دُر می گیرد

نامت در جانم گُر می گیرد

تصویرگاه هفتاد و یک

تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها 

که سر به صخره می گذارد ،

                                غریبی و پاکی

تو را ز وحشت طوفان به سینه می فشرم

عجب سعادت غمناکی !

تصویرگاه سی و نه

پذیره شدن دانه ای سرگشته

تا مرواریدی آفریده شود

به خون دلی

سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد

جگر هزار توی سرخگل می خواهد

که

خدنگ شبنمی به چله نشاند

و تا گلوی تفتیده آفتاب

پرتاب کند

هشدار

نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی

و لمحه ای تلاطم طغیانش را

دلی به هیبت دریا می طلبد

هشدار ! روزگار

آمده ایم عاشق شویم