و باز هم اگر تو نباری

بر من و میز من و 

هر کاغذ سفید

آینده چیزی کم خواهد داشت

(همسنگ نگاه و صدای قدم های تو)

اما تو نیستی که می باری

باران جان !

این خشکزار تشنه است

که می کشد تن فرسوده را

زیر نوازش انگشت های رگباری تو

در زیر تابش تو عقیق می شوم 

در عمق سنگ خود

و عقیق می شود

شعری که تابش تو حشوهایش را سوزانده است

می سوز و تشنه ام

می سوزم و سردم است

باران می خواهمت و آفتاب

تا باغ تا عقیق...