برای چشم‌ها و روی تو
برای گل‌ها و آفتاب
برای آتش
و شب
بسيار شعر گفتند
بسيار شعر نوشتيم
برای خوب
برای بد
برای سفيد برای سياه
برای خوب و بد
و سفيد و سياه
بسيار شعر گفتيم

اينک برای چشمت شعری دوباره بايد بنويسم
وقتي كه سحر می‌کند
وقتی به عشق می‌خواند
و چون شكار افسون كرد
او را چو مار می‌هلد و دور می‌کشد
انگار اتفاق نيفتاده است
مانند چشم افعی وقتی
در چشم آن جوندهٔ حيران
سحار و سرد مي نگرد
و آن جوندهٔ گيج
جانی طلسم چشم
پايب در التهاب گريز مب‌ماند
بايد كه رفته باشد می‌ماند
درماندن عاشق است
در رفتن زمين‌گير اما
مرده است در جهاز مهيب مار

عشق چيست دراين بازی جز مرگ؟
و مرگ چيست
در اين درام معمایی جز عشق؟
بايد براي گل‌ها و آفتاب
شعری دوباره بنويسم
وقتی كه در سحرگاهان گل
گرمای گيسوان حبيبش را
احساس می‌كند به تن خود
و باز می‌شود به جانب مشرق
و همچنان شكفته و شيدا
گردن به سمت گردش محبوب می‌گرداند
و نيمروز
زل می‌زند به كوره قلب او
و خشک می‌ماند بر جا

و عشق چيست جز مرگ
و مرگ چيست جز عشق
دراين درام بی‌غوغا؟

بايد برای آتش و شب
شعری دوباره بنويسم
وقتی آتش
زاييده می‌شود به شب
و از ظلام سردش
معنای روشنايی و گرما می‌گيرد
جز عشق
جز بازتاب جان دو محبوب
در يكديگر
پندار چيز ديگر دشوار است
وقتی ولی ظلام می‌كوشد
رازی شريف را پنهان دارد
از چشم آهرمن
و رهروی خطر باز را زير قبا بگيرد
و مشتعل فروزان اهريمن
رخسار راز را
از زير شال ترمهٔ ظلمات می‌دزدد
معنای عشق و كينه
و اهريمن و اهورا
در هم مگر نمی‌آمیزد
و كينه چيست جز مرگ؟
و مرگ چيست جز عشق؟
و عشق چيست؟
وقتي سفيد و سياه
و نيک و بد
در جای خود قرار نگيرند
و جفت هم نشوند
تا اتفاق
معنای عشق گيرد
بايد براي سفيد و سياه
و نيک و بد
شعري دوباره بنويسم
بايد
آميزهٔ سفيد و سياه را
با نام رنگ ديگر
جايی
كنار قهوه‌ایِ دلنشينی
برگ چنار پاييزی
بنشانم
تا جمع رنگ‌ها را كامل‌تر يابند
ديوانگان رنگ!

بايد براي چشمت
و چيزهایی ديگر
شعر دوباره بنويسم
بايد برای شعر
شعر دوباره بنويسم!