تصویر گاه هزار و چهل و شش

حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست
حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست

 

آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند
این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست

روز وشب را می شمارم ؛ کار آسانی ست ؛ حیف
روز و شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست

من که هست و نیستم خاک است ،خاکی مشربم
اینکه می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست

ابرها در خشکسالی ها دعاگو داشتند
حیرتا! بارانم و بایدنبارم خوب نیست!

در مرورخود به درک بی حضوری می رسم
زنده ام ، اما خودم را سوگوارم خوب نیست

مرگ هم آرامش خوبیست می فهمم ولی
این که تا کی در صف این انتظارم خوب نیست

تصویرگاه هفتصد و سی و دو

باور کنید! حال و هوایم مساعد است

این شایعات شیوه بعضی جراید است

یک صبح تیتر می شوم:

این شخص... {بگذریم}

یک عصر:

خوانده اید...و تکرار زاید است

من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم

باور نمی کنید ،

همین شعر شاهد است.

تصویر گاه هفتصد و بیست و هشت

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
 تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
 
 قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ 
 گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
 
 گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
 گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
 
 آسمانی تو! در آن گستره خورشیدی کن
 من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
 
 من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
 برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
 
 فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
 که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست

 

تصویر گاه هفتصد و بیست و هشت

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
 تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
 
 قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ 
 گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
 
 گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
 گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
 
 آسمانی تو! در آن گستره خورشیدی کن
 من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
 
 من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
 برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
 
 فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
 که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست

 

تصویر گاه هفتصد و سیزده

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان ها

تپش تب‌زده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

منکه حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

تصویرگاه هفتصد و هشت

با قله ی تو پنجه درافکنده پلنگم


آنگونه که با عرصه دریات نهنگم

از چار طرف عازم فتح توام ،آری


با گستره ات صلح ندارد سر جنگم

پنداشتی:آن پای خطر خسته شد ،اینک


نادیده شتابی که به سر داشت درنگم

ای گرگ من! ای بره ی مغموم! میندیش


هر چند چراگاه تو افتاد به چنگم

من عافیت سخت ترین تجربه هایم


هیهات بر آن سر که نخوردست به سنگم

با اینهمه بین من و تو _ ما و من ی نیست


من صافی لرد تو و  تو صیقل زنگم

زانو زده بر سینه سهرابی ام  _ ای عشق!


زخم تو چه زخمی است؟که من اینهمه شنگم!

تصویر گاه هفتصد و سه

مرا به جرم همین شعر متهم کردند

و… در توهم‌شان، فتح بر قلم کردند

سپیده، باز قلم‌ها نوشت از راهی

که پای هم‌قدمی را در آن قلم کردند

مُمیزان، نه فقط بر من و غزل‌هایم

به ذوق بیش و کم خویش هم ستم کردند

دو استکان بنشین، رفع خستگی خوب است

دوباره در دلم، انگار چای دم کردند

تعارفیت به قلیان نمی‌کنم، دودی‌ست

که روشن‌اش به یقین با ذغال غم کردند

دلم گرفته به خود قول داده‌ام اما

برایتان ننویسم چه با دلم کردند

مرا به جرم همین شعر اگرچه قیچی‌ها

به خشم، هفت‌خط از این خطوط کم کردند

تصویرگاه چهارصد و هشتادو هشت

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سی مرغم و عقاب قبولم نمی کند

عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند

ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند

این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند

بی تاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند

گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند

بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند



 

تصویرگاه چهارصد و هشتادو هشت

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سی مرغم و عقاب قبولم نمی کند

عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند

ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند

این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند

بی تاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند

گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند

بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند



 

تصویرگاه چهارصد و هجده

قرار نیست
تمام جمعه ها
به رسم همیشه
تو کسل باشی و
من بی قرار...

بیاامروز جمعه را غافلگیر کنیم!
من صدایت میزنم
تو دلتنگم شو
بازهم بگو:جانِ دلم...؟

 

تصویرگاه سیصد و شصت و دو

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو

 

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

 

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو

 

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو

 

 

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

 

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو

 

 

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟

تصویرگاه دویست و شصت و سه

فال‌مان هرچه باشد

باشد ...

حال‌مان را دریاب !

خیال‌کن حافظ را گشوده‌ای و می‌خوانی :

«مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

یا

«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود»

چه فرق ؟

فال نخوانده‌ی تو

منم !

 

 

تصویرگاه دویست و چهل وسه

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده‌ام ؟ جان دقایقم بگو

آینه در جواب من باز سکوت می‌کند
باز مرا چه می‌شود؟ ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته‌ام طعنه‌ی ناشنیده را
در همه حال خوب من، با تو موافقم، بگو

پاک کن از حافظه‌ات شور غزل‌های مرا
شاعر مرده‌ام بخوان، گور علایقم بگو

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره‌های عقل را با من سابقم بگو

من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی، اگر که لایقم، بگو

یا به زوال می‌روم یا به کمال می‌رسم
یکسره کن کار مرا، بگو که عاشقم، بگو...


تصویرگاه دویست و چهارده

( و... )

خدا نخواست
که من
اهلِ ناکجا باشم
اجازه داد
فقط
اهلی شما باشم

وَ -
ماجرای من و تو -
به عشق فرجامید
وَ -
عشق خواست
که من
مردِ ماجرا باشم

وَ -
من - تورا -
بدلیل
آرمان خود کردم
که بی دلیل -
مباد -
آرمانگرا باشم

چرا ؟ -
مپرس !
که سرمشقِ عاشقی ست - سکوت
مخواه -
پاسخِ گنگی -
براین « چرا » باشم

سرودمت،
بهمان باوری که در من بود
وَ -
شعر -
حنجره ام شد
که خوش صدا باشم

وَ -
خواندمت
که قشنگ است -
روز و شب ازتو
بخوانم و
نگران-
نخوانده ها باشم

خدا نخواست !
چه بهتر !
تو خواستی از من
که خوش قریحه ترین -
بنده ی خدا باشم .

تصویرگاه دویست و ده

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست 
نگران نباشید
یا با او

باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم.