تو کيستی، که من اينگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خيالت نمی برد خوابم

تو چيستی، که من از موج هر تبسم تو

بسان قايق، سرگشته ، روی گردابم !

تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپيد؟

تو را کدام خدا؟

تو را از کدام جهان؟

تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟

تو در کدام چمن، همره کدام نسيم؟

تو از کدام سبو؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه

چه کرد با دل من آن شيرين نگاه، آه!

مدام پيش نگاهی، مدام پيش نگاه!

کدام نشإه دويده است از تو در تن من؟

که ذره های وجودم تو را که می بينند

به رقص می آيند

سرود می خوانند!

چه آرزوی محالی است زيستن با تو

مرا همين بگذارند يک سخن با تو:

به من بگو که مرا از دهان شير بگير!

به من بگو که برو در دهان شير بمير!

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!

ستاره ها را از آسمان بيار به زير؟

تو را به هر چه تو گويی، به دوستی سوگند

هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه

که صبر ، راه درازی به مرگ پيوسته ست!

تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه

تو دور دست اميدی و پای من خسته است

همه ی وجودم تو مهر است و جان محروم

چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید،

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید

این گیسو پریشان کرده، بید وحشی باران

یا نه، دریایی است گویی واژگونه،

بر فراز شهر ، شهر سوگواران، شهر سوگواران

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید،

این گیسو پریشان کرده، بید وحشی باران

یا نه، دریایی است گویی واژگونه،

بر فراز شهر ، شهر سوگواران، شهر سوگواران

هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش

ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر با تشویش

رنگ این شب های وحشت را تواند شست آیا،

از دل یاران، از دل یاران

چشم ها و چشمه ها خشکند،

روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ

همچنانکه نام ها در ننگ،

همچنانکه نام ها در ننگ

هر چه پیرامون ما

غرق تباهی شد،

غرق تباهی شد

آه باران، آه باران،

ای امید جان بیداران،

ای امید، ای امید جان بیداران

بر پلیدی ها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد، چیره خواهی شد

بر پلیدی ها، بر پلیدی ها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد

آه باران

پ.ن: آه

پ.ن: این شعر رو باید با صدای استاد شجریان عزیز شیدایی کرد

تصویر گاه هزار و نود و چهار

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل

دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادر وار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست 

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار ...

 

پ .ن : تفنگت را زمین بگذار زبان حال این روزهاست  با کلمات مشیری عزیز و شنیدنی تر با صدای استاد شجریان 

تصویر گاه هزار و هشتاد و شش

با قلم می‌گویم:
ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت،
هردومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت!
شعرهایم را نوشتی،
دست‌خوش!
اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟!

 

تصویر گاه نهصد و هشتاد و یک

 

 مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی...
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه!...
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند!!
از شما خفته ی چند...
چه کسی می آید با من فریاد کند؟!...

 

پ.ن: آه...

 

پ.ن: به هنگام آواز استاد شجریان عزیز که گویی به جای همه ی ما دارد هواری سر می دهد...

تصویر گاه هشتصد و هشتاد و شش

شبی، همراه این اندوه جانکاه،
 مرا با شوخ چشمی گفتگو بود.
نه چون من، های و هوی شاعری داشت
 ولی، شعر مجسّم: چشم او بود!

به هر لبخند، یک «حافظ» غزل داشت. 
به هر گفتار، یک «سعدی» سخن بود.
من از آن شب خموشی پیشه کردم
 که شعر او، خدای شعر من بود!


 

تصویر گاه هشتصد و هشتاد و یک


نیمه شب،
از ناله‌ی مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر می‌زد
ز جا جستم.
ناله‌ی آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
لحظه‌ای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد.

ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
ناله‌ی آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
لحظه‌هایی شهر سرشار از صدای ناله‌ی مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک، می‌پیچید!

مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچ‌کاری می‌توانستم؟

آسمان، هستی، خدا، شب، برگ‌ها
چیزی نمی‌گفتند
آه در هر خانه‌ی این شهر،
مادران با گریه می‌خفتند،
دانستم!
 

تصویر گاه هشتصد و هشتاد

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک
اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه
در این تیره‌گی‌ها نیست
من اینجا باز
در این دشت خشک ِتشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک
با دست تهی گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه
چون خورشید سرود فتح می خوانم
و می دانم تو روزی باز خواهی گشت
 

تصویرگاه پانصد و هفتاد و سه


وقتی که شانه هايم
در زير بار حادثه می خواست بشکند
يک لحظه 
      از خيال پريشان من گذشت:
"بر شانه های تو..."
بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم.

وين بغض درد را
از تنگنای سينه برآرم
              به های های
آن جان پناه مهر 
شايد که می توانست
از بار اين مصيبت سنگين
آسوده ام کند.

 

تصویرگاه شصت و شش

من به تنگ آمده ام از همه چيز !
بگذاريد هواری بزنم :

ای . . . !

با شما هستم !
اين درها را باز کنيد . . . !

من به دنبال فضائی می گردم ،

لب بامی ،

سر کوهی ،

دل صحرايی . . .

که در آنجا نفسی تازه کنم .

آه . . . !!!

می خواهم فرياد بلندی بکشم ،

که صدايم به شما هم برسد !

«« من به فرياد ،
ـــ همانند کسی
. که نيازی به تنفس دارد ،
. مشت می کوبد بر در ،
. پنجه می سايد بر پنجره ها ، ـــ

محتاجم ! »»
 

من هوارم را سر خواهم داد !
چاره ي درد مرا بايد اين داد کند !

از شما 
« خفته ي چند‌ » ،
چه کسی می آيد با من فریاد کند؟