تصویر گاه هزار و پانصد و هفت
روزى
آن چه آرزو داريم،
خواهيم بود!!
نه سفر،
آغاز شده
و نه راه
پايان يافته است…
روزى
آن چه آرزو داريم،
خواهيم بود!!
نه سفر،
آغاز شده
و نه راه
پايان يافته است…
فراموش میشوی،
گویی که هرگز نبودهای!
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسهی متروکه
فراموش میشوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب
فراموش میشوی
من برای جاده هستم،
آنجا که قدمهای دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رؤیاهایشان به رؤیاهای من دیکته میشود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزیین میکنند
تا به حکایتها وارد شود
یا روشنایییی باشد
برای آنها که دنبالش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد
و خیالی
فراموش میشوی گویی
که هرگز نبودهای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش میشوی
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
خبری بوده باشی و یا ردّی
فراموش میشوی
من برای جاده هستم
آنجا که ردپای کسان بر ردپای من وجود دارد
کسانی که رؤیای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری
در مدح باغهای تبعید
بر درگاه خانهها خواهند سرود
آزاد باش از فردایی که میخواهی
از دنیا و آخرت
آزاد باش از عبادتهای دیروز
از بهشت بر روی زمین
آزاد باش از استعارات و واژگان من
تا شهادت دهم:
همچنان که فراموش میکنم
زنده هستم و آزادم
ده تا دوستت دارم
هشت تا برای تو
یکی برای خنده تو
و دیگری
برای صدای تو
اما واژه ها عاجزند
برای چشمان تو
دلتنگم
برای نان مادرم
برای قهوهی مادرم
و برای نوازشش.
کودکیام
روزبهروز در من بزرگتر میشود.
عاشق زیستنم
چون مرگ
شرمسارم میکند از اشک مادرم.
روزی اگر برگشتم
من را مثل چارقدی بر چشمانت بکش.
استخوانهایم را با گیاهی بپوشان
که از قدمهایت متبرک است.
سخت در بندم کش
با طرهی مویی
با نخی آویزان از لباست
باشد که خدا شوم!
ته دلت را بخوانم
خدا میشوم.
اگر برگشتم
من را هیزم تنورت کن
بند رخت بامت کن.
من بیدعای خیرت
تاب ایستادن ندارم.
پیر شدهام
ستارگان کودکیم را بده
تا بازگردیم با جوجهپرندگان
به آشیانهی انتظار تو.
پ .ن: مغتنم این است که برای آرامش دل هم کاری انجام دهیم تا همدردی یا دلسوزی.
این جمله تقدیم می شود به خودم برا ادامه ی راه زنده گی در امروز لعنتی و همه ی روزهای پر از نفرت دیگر
أتَعلمُ ما هو الحنینُ؟
الحنینُ هوَ حین لایستطیعُ الجسدُ أن یذهبَ حیثُ تذهبُ الرّوحُ...
هیچ می دانی دلتنگی چیست؟
دلتنگی آن لحظه ای ست که جسمت نتواند به جایی برود که جانت به آنجا می رود
پ.ن:
الحنینُ حربٌ لم یُقاتِلکَ أحدٌ مِنَ الخارجِ
بَل تَموتُ أنتَ مِن داخِلِکَ
به آنان که مارا رها نمودند
در خاک خالی
بی آب
و بی گیاه
بی هیچ اشک و آه
بگویید: ما ریشه در خویش داشتیم
و سبز گشتیم
و سبز شد بهار
پ .ن: بعضی شعر ها فقط بعد از خواندنشان میتوان گفت: ای وای...ای وای ...
دلتنگم
برای نان مادرم
برای قهوهی مادرم
و برای نوازشش.
کودکیام
روزبهروز در من بزرگتر میشود.
عاشق زیستنم
چون مرگ
شرمسارم میکند از اشک مادرم.
روزی اگر برگشتم
من را مثل چارقدی بر چشمانت بکش.
استخوانهایم را با گیاهی بپوشان
که از قدمهایت متبرک است.
سخت در بندم کش
با طرهی مویی
با نخی آویزان از لباست
باشد که خدا شوم!
ته دلت را بخوانم
خدا میشوم.
اگر برگشتم
من را هیزم تنورت کن
بند رخت بامت کن.
من بیدعای خیرت
تاب ایستادن ندارم.
پیر شدهام
ستارگان کودکیم را بده
تا بازگردیم با جوجهپرندگان
به آشیانهی انتظار تو.
در من امیدی هست
می آید و می رود
اما هرگز نمی گویمش بدرود
آیا میتوانم آرزوهایم را انتخاب کنم، چه بسا چیزهایی را آرزو میکنم که محقق نشوند.
تاریخ هم قربانیانش را و هم قهرمانانش را به تمسخر میگیرد، به آنها
نظری میافکند و عبور میکند.
آمدم ولی نرسیدم … آمدم ولی بازنگشتم.
به اجبار عاشق تو شدم نه بهخاطر اینکه تو زیباتری بلکه بهخاطر اینکه تو عمیقتری. عاشق جمال معمولاً احمق است.
ای وطن سالی گذشت و سالی میآید و همه چیز بدتر میشود. ساختار و آسمانهای
ما نی است. در هر منارهای تجاوزگر به آندلس میگوید اگر حلب را محاصره کردی!
سلام به کسانی که بیهوده دوستشان داریم.
غربت کسی نباش که تو را وطن دیده.
اندوه کسی را نکشت، اما ما را از همه چیز تهی ساخت.
بارانی آرام در پاییزی دور
وَ گنجشکها آبیاند… آبی
وَ زمین، ضیافتی.
به من مگو که من ابرِ فرودگاهام
چون من هیچ نمیخواهم
از سرزمینی که افتاد از پنجرهی قطاری بیرون
جز دستمالِ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی غریب
وَ پنجرهها سفیدند…سفید
وَ خورشید اناری در گرگ و میش عصر
وَ من نارنجبُنی متروک
پس از چه رو میگریزی از تنام
حال که من هیچ نمیخواهم
از سرزمینِ خونواژهها و بلبل
جز دستمالِ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی حزین
وَ میعادها سبزند… سبز
وَ آفتاب، وهمی.
مگو: تو را در مرگ یاسمن دیدیم.
چهرهام شبی بود
وَ مرگام جنینی
وَ من هیچ نمیخواهم
از سرزمینی که لهجهی غربت از یادش بُرد
جز دستمالِ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی دور
وَ گنجشکها آبیاند… آبی
وَ زمین، ضیافتی.
وَ گنجشکها پَرکشیدند به زمانی که بازنخواهد گشت
وَ تو میخواهی بدانی وطنام کجاست؟
وَ باشد بینِ من و خودت؟
-وطنام، سُروریست در زنجیر
-بوسهام بوسهای پُستی.
و من هیچ نمیخواهم
از سرزمینی که مرا کُشت
جز دستمالِ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
تو نه دوری تا انتظارت کشم
و نه نزدیکی تا دیدارت کنم
و نه از آنِ منی
تا قلبام آرام گیرد
و نه من
محروم از توام
تا فراموشات کنم
تو در میانهی همه چیزی
زمستانات هرگز
مرا نخواهد کشت
خیالام میتواند
هزاران هزار تابستان بیافریند
ای آزادی
پرندگان هیچگاه
در قفس لانه نمیسازند
می دانی چرا ؟
زیرا که نمیخواهند اسارت را برای
جوجههای خویش به میراث بگذارند .
سلام بر مادرم
اولین وطن و آخرین تبعیدگاه
سیسال گذشته از آن پاییزِ دور
سیسال گذشته از عکسهای ریتا
سیسال گذشته از خوشهای که عمرش
به نگهبانی گذشت
در آن پاییزِ دور.
روزی دل به تو میبندم
به سفر میروم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
کشته میشوند
بهنامِ من.
روزی دل به تو میبندم
و اشک میریزم
تو زیباتری از مادرِ من
زیباتری از کلماتی که آوارهام کردند.
این عکسِ توست روی آب
و این سایهی غروب است
که سایهام را دوست نمیدارد.
پنجرهای که باز میشود رو به دوستانِ من
میگوید در چشمهای غروب خیره نباید شد.
روزی این گُلسرخ پژمرده میشود در حافظهی ما
روزی این بیگانگان شادمانی میکنند در حافظهی ما.
میخواهم این لحظه را شناور کنم
در آب
در اسطوره
در آسمان.
از یاد برده بودمت
زیرِ این آسمانِ دور
اینجا دلیلی ندارند برای روییدن
زنبقها
دلیلی ندارند تفنگها
شاعری ندارند شعرها.
آسمانِ دور
چشم میدوزد
به بامِ خانهها
به کلاهِ پلیسها
و از یاد میبرد پیشانیام را.
زمین عذابمان میدهد
در این غروبِ غریب
و طعمِ پرتقال میگیرد تنات
میگریزد از من تنات.
دل به تو میبندم
افق میشود علامتِ سئوال
دل به تو میبندم
آبی میشود دریا
دل به تو میبندم
سبز میشود علف
دل به تو میبندم
زنبق
دل به تو میبندم
خنجر
دل به تو میبندم
روزی
من هم میمیرم
روزی.
روزی دل به تو میبندم
خودکشی نمیکنم
موهایت را شانه میکنم
آنسوی این پاییزِ دور
کمرت
ستارهی راهم میشود
جشنی به پا میکنم
در باد.
روزی دل به تو میبندم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
آزاد.
روز
میگذرد.
روزی بهنامِ تو زنده میمانم
روزی دل به تو میبندم
روزی زنده میمانم
آنسوی این پاییزِ دور