دلتنگم
برای نان مادرم
برای قهوهی مادرم
و برای نوازشش.
کودکیام
روزبهروز در من بزرگتر میشود.
عاشق زیستنم
چون مرگ
شرمسارم میکند از اشک مادرم.
روزی اگر برگشتم
من را مثل چارقدی بر چشمانت بکش.
استخوانهایم را با گیاهی بپوشان
که از قدمهایت متبرک است.
سخت در بندم کش
با طرهی مویی
با نخی آویزان از لباست
باشد که خدا شوم!
ته دلت را بخوانم
خدا میشوم.
اگر برگشتم
من را هیزم تنورت کن
بند رخت بامت کن.
من بیدعای خیرت
تاب ایستادن ندارم.
پیر شدهام
ستارگان کودکیم را بده
تا بازگردیم با جوجهپرندگان
به آشیانهی انتظار تو.
پ .ن: مغتنم این است که برای آرامش دل هم کاری انجام دهیم تا همدردی یا دلسوزی.
این جمله تقدیم می شود به خودم برا ادامه ی راه زنده گی در امروز لعنتی و همه ی روزهای پر از نفرت دیگر
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲ ساعت 19:6 توسط میم.ر
|