تصویرگاه پانصد و چهل و نه

من اینجا دوستت دارم
و افق چه بیهوده می‌خواهد 
تو را از من پنهان کند..!

من هنوز دوستت دارم
حتی از پستوی این اشیاء سرد.

گاهی 
بوسه‌هایم را 
با آن کشتی‌های سنگین بار می‌فرستم
بی‌تویی
که آن سوی دریاها 
به استقبال‌شان نشسته باشی.

 

تصویرگاه پانصد و بیست و هشت

دور نشو
حتی برای یک روز
چرا که ... چرا که
چگونه بگویم یک روز چقدر زیاد است؟!
و من منتظرت خواهم بود
مثل انتظار در یک ایستگاه خالی
که قطارهایش در جای دیگری خوابیده‌اند

من را ترک نکن حتی برای یک ساعت
چرا که قطرات کوچک اندوه خواهند بارید
و غبار سرگردان
قلب باخته‌ام را خفه خواهد کرد
شاید نیم رخت در هیچ ساحلی حل نشود
هیچ‌وقت پلک‌هایت برای پوچی فاصله نلرزد
مرا ترک نکن
حتی برای یک لحظه
چرا که در آن لحظه
آنقدردور می‌شوی
که آشفته و سرگردان بر روی زمین
از خودم می‌پرسم
آیا بر خواهی گشت؟
یا رهایم می‌کنی تا بمیرم؟

 

تصویرگاه چهارصد و سی و دو

تو را "بانو" نامیده ام
بسیارند از تو بلندتر،بلندتر،
بسیارند از تو زلال تر زلال تر،
بسیارند از تو زیباتر ، زیباتر.
اما بانو تویی!!

از خیابان که میگذری
نگاه کسی را به دنبال نمی کشانی
کسی تاج بلورینت را نمی بیند،
کسی بر فرش سرخ زرین زیر پایت نگاهی نمی افکند
و زمانی که پدیدار می شوی
تمامی رودخانه ها به نغمه در می آیند
در تن من
زنگ ها آسمان را می لرزانند
و سرودی جهان را پر می کند
تنها تو و من
تنها تو و من، عشق من!
به آن گوش می سپریم ...