تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد و دو

شادی نماند و شور نماند و هوس نماند

سهل است این سخن، که مجال نفس نماند

فریاد از آن کنند که فریادرس رسد

فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟

کوکو کجاست؟ قمری مست سرودخوان؟

جز مشتی استخوان و پَر اندر قفس نماند

امید در به در شد و از کاروان شوق

جز ناله‌ای ضعیف ز مسکین جرس نماند

توفانی از غبار بماند و سوار رفت

بس برگ و بار بیهده ماند و فرس نماند

سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد

در برج‌های قلعه‌ی تدبیر کس نماند

کارون و زنده‌رود پر از خون دل شدند

اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!

تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم

چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند

رفتند و رفت هرچه فریب و دروغ بود

تا مرگ- این حقیقت بی‌رحم- بس نماند

تابنده باد مشعل مِی کاندرین ظُلام

موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند

برخیز امید و چاره‌ی غم‌ها ز باده خواه

ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند!

تصویر گاه هزار و صد و چهل

به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا، ای هم‌گناه من درین برزخ.
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا، ای هم‌گناه، ای مهربان با من،
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی‌گناهی‌ها.
و من می‌مانم و بیداد بی‌خوابی.
در این ایوان سرپوشیده‌ی متروک،
شب افتاده‌ست و در تالاب من دیری‌ست،
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها.
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند.
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند.
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند.
نمی‌خواهم ببیند هیچ‌کس ما را.
نمی‌خواهم بداند هیچ‌کس ما را.
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب؛
پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی؛
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده‌ست و من تنها و تاریکم.
و در ایوان من دیری‌ست در خوابند،
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

 

تصویر گاه هزار و صد و بیست و سه

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با
زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير
 ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
 و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
 چنين مي گفت
 فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
 بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
 صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
 و ما چيزي نمي گفتيم
 و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
 و ديگر
سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
 يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
 و نالان گفت :‌ بايد رفت
 و ما با خستگي گفتيم
: لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
 و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
 يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 كسي راز مرا داند
 كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب
تكرار مي كرديم
 و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
 چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
 و ما با آشناتر لذتي ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
 به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
 نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
 بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
 پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
 چه خواندي ، هان ؟
 مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود
 

پ.ن: چهارم شهریور سالروز اخوان ...و کتیبه شعری که ساعت ها می شود در موردش حرف زد

تصویر گاه نهصد و بیست و سه

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبهٔ بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه‌های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده‌های برف‌ها، باد
روان بر بال‌های باد، باران
درون کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگ‌ها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
«کنار مطبخ ارباب، آنجا
بر آن خاک اره‌های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن »
«وز آن ته مانده‌های سفره خوردن»
«و گر آن هم نباشد استخوانی »
«چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی »
«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست »
«بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم »

خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگ‌ها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگ‌ها - باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است »
«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پر سوز
حکومت می‌کند بر دشت و بر ما »
«نه ما را گوشهٔ گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی »
«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست، دایم
دو دشمن می‌دهد ما را شکنجه
برون: سرما درون: این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه »
«و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله‌ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت »
«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بی خانمان‌هاست
که این خون، خون گرگان گرسنه ست
که این خون، خون فرزندان صحراست »
«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد »

تصویر گاه نهصد و بیست و دو

چون پردهٔ حریر بلندی
خوابیده مخمل شب، تاریک مثل شب
آیینهٔ سیاهش چون آینه عمیق
سقف رفیع گنبد به شکوهش
لبریز از خموشی،‌ وز خویش لب به لب
امشب به یاد مخمل زلف نجیب تو
شب را چو گربه‌ای که بخوابد به دامنم
من ناز می‌کنم
چون مشتری درخشان،‌ چون زهره آشنا
امشب دگر به نام صدا می‌زنم تو را
نام ترا به هر که رسد می‌دهم نشان
آنجا نگاه کن
نام تو را به شادی آواز می‌کنم
امشب به سوی قدس اهورائی
پرواز می‌کنم

تصویر گاه هشتصد و سی و چهار

لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است.

 

پ.ن: من اهل دوست داشتنم...تو اهل کجایی؟

پ.ن: به سالروز مرگ اخوان بزرگ

تصویرگاه ششصد و سه

چه روزِ ابریِ زشتی
تُرُشرو، تنگ و تار، آنگه نه بارانی نه خورشیدی.
نه چشم انداز دلخواهی،
نه چشمی را توان و خواهشِ دیدی.

همان روز مبادایی که می‌گویند، امروز است.
و پاکیها و نیکیها به خاک نیستی مدفون،
بد و بیراه پیروز است.

نه امروز و نه فردایی
نه ایمان و نه امّیدی
چه روز است‌این، تُرُشرو، تنگ‌وتار، آنگاه
نه بارانی، نه خورشیدی.
به چشم اعتنا و مهر 
خدایا کاش می‌دیدی 

تصویرگاه پانصد و پنجاه و دو

زندگی با ماجراهای فراوانش
ظاهری دارد بسان بیشه ای بغرنج و درهم باف 
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ است
چیست اما ساده تر از این، که در باطن 
تاروپود هیچی و پوچی هماهنگ است.

من نه خوش بینم، نه بدبینم
من، شد و هست و شود بینم
عشق را عاشق شناسد، زندگی را من
من که عمری دیده ام پایین و بالایش 
که تفو بر صورتش، لعنت به معنایش...

 

تصویرگاه پانصد و پنجاه و یک

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گ
گریان ازین بیداد
می‌کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ،
که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

 

تصویرگاه چهار صد و هشت

" پس چرا باران نمی‌آید ؟"
سرآمد روزها با تشنگی،
بر مردم صحرا...
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :
" آیا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟"
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین :
فضا را تیره می‌دارد ، ولی هرگز نمی‌بارد!

 

تصویرگاه دویست و نود و یک

لحظه دیدار‌نزدیک است؛
باز من دیوانه‌ام، مستم!
باز می‌لرزد دلم، دستم!
باز گویی درجهان دیگری هستم...
های!
نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
های!
نپریشی صفای زلفکم را، دست!
آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده مست!
لحظه دیدار نزدیک است...