تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد و دو
شادی نماند و شور نماند و هوس نماند
سهل است این سخن، که مجال نفس نماند
فریاد از آن کنند که فریادرس رسد
فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟
کوکو کجاست؟ قمری مست سرودخوان؟
جز مشتی استخوان و پَر اندر قفس نماند
امید در به در شد و از کاروان شوق
جز نالهای ضعیف ز مسکین جرس نماند
توفانی از غبار بماند و سوار رفت
بس برگ و بار بیهده ماند و فرس نماند
سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد
در برجهای قلعهی تدبیر کس نماند
کارون و زندهرود پر از خون دل شدند
اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!
تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم
چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند
رفتند و رفت هرچه فریب و دروغ بود
تا مرگ- این حقیقت بیرحم- بس نماند
تابنده باد مشعل مِی کاندرین ظُلام
موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند
برخیز امید و چارهی غمها ز باده خواه
ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند!