تصویر گاه هزار و پانصد و نه
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
پرتوی که میتابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان میسوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.
آن
ماه نیست
دریچهی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکستهسُکّان نیز
آنچه میشنوی سازِ کَجکوکِ سکوت است.
تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دلافسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچههای انجمادِ همسفران.
دستادست ایستادهایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمیکنیم
نه
وحشت نمیکنیم.
تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ میبینم آنجا که تویی،
مرا تو در ظلمتکدهی ویرانسرای من در مییابی
اینجا که منم
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
پ . ن: بخشی کوچک از یکی از اشعار کتاب هوای تازه که عریان ترین تصویر از سالی که گذشت رو نشون می ده
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب ،
ما بیرون زمان
ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گرده های مان
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است
در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده ای
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ خنده ای !
پ.ن: با دشنه ی تلخی در گرده های مان...
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرونِ زمان
ایستادهایم
با دشنهی تلخی
در گُردههایِمان.
هیچکس
با هیچکس
سخن نمیگوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردگانِ خویش
نظر میبندیم
با طرحِ خندهیی،
و نوبتِ خود را انتظار میکشیم
بیهیچ
خندهیی!
«ــ مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزهیی اندیشد.»
اینو یکی میگُف
که سرِ پیچِ خیابون وایساده بود.
«ــ زندگی را فرصتی آنقَدَر نیست
که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گُزین کند.»
اینو یکی میگُف
که سرِ سهراهی وایساده بود.
«ــ عشق را مجالی نیست
حتا آنقدر که بگوید
برای چه دوستت میدارد.»
والاّهِه اینم یکی دیگه میگُف:
سروِ لرزونی که
راست
وسطِ چارراهِ هر وَرْ باد
وایساده بود
پ.ن: با کمی تاخیر از سالگرد مردی که زبان برایش ابزاری بود برای بهتر زیستن.
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاه پرندهیی،
هیچکجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند.
سالیان بسیار نمیبایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانیست
که حضورِ انسان
آبادانیست.
همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعرهیی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده،
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
کوچکتر حتی
از گلوگاه یکی پرنده
پ.ن: کوچکتر حتی...
بايد استاد و فرود آمد
بر آستان ِ دري كه كوبه ندارد ،
چرا كه اگر به گاه آمده باشي دربان به انتظار توست و
اگر بي گاه
به در كوفتن ات پاسخي نمي آيد .
كوتاه است در ،
پس آن به كه فروتن باشي .
آئينه اي نيك پرداخته تواني بود
آنجا
تا آراستگي را
پيش از در آمدن
در خود نظري كني
هر چند كه غلغله ي ِ آن سوي ِ در زاده ي ِ توهم ِ توست
نه انبوهي ِ مهمانان
كه آنجا
تو را
كسي انتظاري نيست.
كه آن جا
جنبش شايد
اما جنبنده اي در كار نيست
نه ارواح و نه اشباح و نه قديسان ِ كافورينه به كف
نه عفريتان ِ آتشين گاو سر به مشت
نه شيطان ِ بهتان خورده ي با كلاه ِ بوقي ِ منگوله دارش
نه ملغمه يِ بي قانون ِ مطلق هاي ِ متنافي .
تنها تو
آنجا موجوديت ِ مطلقي ،
موجوديت ِ محض
چرا كه در غياب ِ خود ادامه مي يابي و غياب ات
حضور قاطع اعجاز است
گذارت از آستانه ي ِ ناگزير
فروچكيدن ِ قطره يِ قطراني ست در نامتناهي يِ ظلمات
‹ دريغا
اي كاش اي كاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
در كار در كار در كار
مي بود ! ›
شايد اگرت توان ِ شنفتن بود
پژواك ِ آواز ِ فروچكيدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ كهكشان هاي ِ بي خورشيد
چون هرَّست ِ آواز ِ دريغ
مي شنيدي:
‹ كاش كي كاش كي
داوري داوري داوري
در كار در كار در كار دركار ... ›
اما داوري آن سوي ِ در نشسته است ، بي رداي ِ شوم ِ قاضيان.
ذات اش درايت و انصاف
هيات اش زمان.
و خاطره ات تا جاودان ِ جاويدان در گذرگاه ِ ادوار داوري خواهد شد.
بدرود !
بدرود ! ( چنين گويد بامداد شاعر )
رقصان مي گذرم از آستانه ي ِ اجبار
شادمانه و شاكر
از بيرون به در آمدم
از منظر
به نظّاره به ناظر
نه به هيات ِ گياهي نه به هيات ِ سنگي نه به هيات ِ بركه ئي
من به هيات ِ ‹ما› زاده شدم
به هيات ِ پر شكوه انسان
تا دربهار ِ گياه به تماشاي ِ رنگين كمان ِ پروانه بنشينم
غرور ِ كوه را دريابم و هيبت ِ دريا را بشنوم
تا شريطه ي ِ خود را باز بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ خويش معنا دهم
كه كارستاني از اين دست
از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است
انسان زاده شدن تجسد ِ وظيفه بود
توان ِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ انده گين و شادمان شدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل ، توان ِ گريستن از سويداي ِ جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شكوه ناك ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غم ناك ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان
انسان
دشواري ِ وظيفه است
دستان ِ بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر كشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر ِ كامل و هر پگاه ِ ديگر
هر قله و هر درخت و هر انسان ِ ديگر را
رخصت ِ زيستن را دست بسته و دهان بسته گذشتم
دست و دهان بسته گذشتيم
و منظر ِ جهان را
تنها
از رخنه يِ تنگ چشمي ِ حصار ِ شرارت ديديم و
اكنون
آنك ِ در ِ كوتاه ِ بي كوبه در برابر و
آنك اشارت ِ دربان ِ منتظر
دالان ِ تنگي را كه در نوشته ام
به وداع
فرا پشت مي نگرم
فرصت كوتاه بود و سفر جان كاه بود
اما يگانه بود و هيچ كم نداشت
به جان منت پذيرم و حق گزارم !
چنين گفت بامداد ِ خسته
زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو میآیند،
و از شکوهمندیِ یأسانگیزش
پروازِ شامگاهی دُرناها را
پنداری
یکسر بهسوی ماه است.
زنگار خورده باشد و بیحاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی میروبد،
چیزِ نهفتهییت میآموزد:
چیزی که ایبسا میدانستهای،
چیزی که
بیگمان
به زمانهای دوردست
میدانستهای.
پ.ن: دوم مرداد...
پدرت چون گربهی بالغی
مینالید
و مادرت در اندیشهی دردِ لذتناکِ پایان بود
که از رهگذرِ خویش
قنداقهی خالیِ تو را
میبایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد،
و ای بسا به رؤیای مادرانهی منگولهیی
که بر قبهی شبکلاه تو میخواست دوخت.
باری ــ
و حرکتِ گاهواره
از اندامِ نالانِ پدرت
آغاز شد.
□
گورستانِ پیر
گرسنه بود،
و درختانِ جوان
کودی میجُستند! ــ
ماجرا همه این است
آری
ورنه
نوسانِ مردان و گاهوارهها
به جز بهانهیی
نیست.
□
اکنون جمجمهات
عُریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بیحاصل
فیلسوفانه
لبخندی میزند.
به حماقتی خنده میزند که تو
از وحشتِ مرگ
بدان تن دردادی:
به زیستن
با غُلی بر پای و
غلادهیی بر گردن.
□
زمین
مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظارِ آنکه جازِ شلختهی اسرافیل آغاز میشود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.
اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
حتا به گونهی حلاجان،
چرا که میانِ تمامیِ سازها
سُرنا را بسی ناخوش میدارم.
پ.ن: تلاش و تکاپوی بی حاصل
غزلی
در
نتوانستن
....
پ.ن : همیشه تو زندگیم از روزایی که کاری جز دعا کردن
از دست آدم بر نمی یاد متنفر بودم...
همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش میسوخت و
اندیشهی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمانِ سیاه را میانباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمهبوناک
که فضا را.
حیران بودم همه شب
شهرِ بیدار را
که آوازِ دهانش
تنها
همهمهی عَفِنِ اذکارش بود:
شهرِ بیخواب
با پیسوزِ پُردودِ بیداریاش
در شبِ قدری چنان. ــ
در شبِ قدری.
گفتم: «بنخفتی، شهر!
همه شب
به نجوا
نگرانِ چه بودی؟»
گفتند:
«برآمدنِ روز را
به دعا
شبزندهداری کردیم.
مگر به یُمنِ دعا
آفتاب
برآید.»
گفتم: «حاجتْروا شدید
که آنک سپیده!»
به آهی گفتند: «کنون
به جمعیتِ خاطر
دل به دریای خواب میزنیم
که حاجتِ نومیدانه
چنین معجزآیت
برآمد.»
سالی
نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید،
بیجنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانهی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بیگندمِ سبز و سفره میآید،
بیپیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بیرقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
بیخبر میآید
همراهِ بهدرکوبی مردانی
سنگینی بارِ سالهاشان بر دوش:
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوعاش را
و تاقچهی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
در معبرِ قتلِ عام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
دروازههای بسته
بهناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچهها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیشباز خواهد شد.
سالی
آری
بیگاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد
اکنون من در نیم شبانِ عمرِ خویش ام
آن جا که ستاره ئی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار می کشد…
در نیم شبانِ عمرِ خویش ام، سخنی بگو بامن
ـــ زود آشنایِ دیر یافته! ـــ
تا آن ستاره اگر توئی،
سپیده دمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم!
◘
با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لب خند می زند.
با تو یک علف و
همه جنگل ها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.
ای آفریده یِ دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.
دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ ره گذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاه اش بیدار می کند
و باران
جوی بارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر می دهد…
درها لازمند،بله بسیار لازمند.حتا دری که به هیچ دیواری تعبیه نشده باشد.
در این دنیای پر از عدم اطمینان که ما زندگی می کنیم درها ازهر چیزی،حتا از دیوار چین هم لازم ترند...
#درها_و_دیوار_بزرگ_چین
نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سايه ی بام کوچکش
به خاطر ترانه ئی
کوچک تر از دست های تو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دريا
به خاطر يک برگ
به خاطر يک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه به خاطر ديوارها – به خاطر يک چيز
نه به خاطر همه انسان ها – به خاطر نوزاد دشمنش شايد
نه به خاطر دنيا – به خاطر خانه تو
به خاطر يقين کوچکت
که انسان دنيائی است
به خاطر آرزوی يک لحظه ی من که پيش تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگ من
و لب های بزرگ من
بر گونه های بی گناه تو
به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر يک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببينی
به خاطر يک سرود
به خاطر يک قصه در سردترين شب ها تاريک ترين شب ها
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ
نه به خاطر شاهراه های دور دست
به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چيز کوچک و هر چيز پاک به خاک افتادند،
به ياد آر
عموهايت را می گويم
از مرتضی سخن می گويم
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلولهی دیو
آشفته میشود.
چمن است این
چمن است
با لکههای آتشخونِ گُل
بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
حتا اگر
دیریست
تا بهار
بر این مَسلخ
برنگذشته باشد.
تا خندهی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!
نه
این برف را دیگر
سر ِ باز ایستادن نیست ،
برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند
تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند ِ فریادوار ِ گُداری
به اعماق ِ مغاک
نظر بردوزی .
باری
مگر آتش ِ قطبی را
بر افروزی .
که برق ِ مهربان ِ نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد ِ خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد ِ بلند ِ شبچراغی اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی ِ تیغه ی خویش
آزمونی می کند .
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت ِ وجود ِ تو
کز سرانجام ِ خویش
به تردیدم می افکند ،
که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیش تر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند
چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزمودهتر شود
و نجوای بیکوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم،
پرتپشتر از دل دریا
من موج را سرودی کردم،
پرطبلتر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.
کاش دل تنگی نیز نامِ کوچکی می داشت
تا به جانش می خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی،
هم چون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی ست...!
با یاریِ فانوسی خُرد
یا بی یاریِ آن،
در هر جای ِ این زمین
یا هر کجای ِ این آسمان.
فریادی که نیم شبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من بر آمد
و به آسمانِ ناپیدا گریخت...
ای تمامی یِ دروازهایِ جهان!
مرا به باز یافتنِ فریادِ گم شده یِ خویش
مددی کنید!
این برف را دیگر
سر ِ باز ایستادن نیست ،
برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند
تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند ِ فریادوار ِ گُداری
به اعماق ِ مغاک
نظر بردوزی .
باری
مگر آتش ِ قطبی را
بر افروزی .
که برق ِ مهربان ِ نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد ِ خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد ِ بلند ِ شبچراغی اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی ِ تیغه ی خویش
آزمونی می کند .
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت ِ وجود ِ تو
کز سرانجام ِ خویش
به تردیدم می افکند ،
که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیش تر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند .
در ظلمت حقيقتى جنبشى کرد
در کوچه مردى بر خاک افتاد
در خانه زنى گريست
در گاهواره کودکى لبخندى زد.
آدمها همتلاش ِ حقيقتاند
آدمها همزاد ِ ابديتاند
من با ابديت بيگانه نيستم.
زندهگى از زير ِ سنگچين ِ ديوارهاى ِ زندان ِ بدى سرود مى خواند
در چشم ِ عروسکهاي ِ مسخ، شبچراغ ِ گرايشى تابنده است
شهر ِ من رقص ِ کوچههايش را باز مى يابد.
هيچکجا هيچ زمان فرياد ِ زندهگى بى جواب نمانده است.
به صداهاى ِ دور گوش مى دهم از دور به صداى ِ من گوش مى دهند
من زندهام
فرياد ِ من بى جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.
مرغ ِ صداطلايى من در شاخ و برگ ِ خانه ى توست
نازنين! جامهى خوبات را بپوش
عشق، ما را دوست می دارد
من با تو رؤيايم را در بيدارى دنبال مى گيرم
من شعر را از حقيقت ِ پيشانى ِ تو در مى يابم
با من از روشنى حرف مى زنى و از انسان که خويشاوند ِ همهى
خداهاست
با تو من ديگر در سحر ِ رؤياهايم تنها نيستم
تو و اشتیاقِ پُرصداقت تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رویاهای خویش دنبال میگیرم.
در رویاها و
در امیدهایم...
در دیداری غمناک، من مرگ را به دست
سودهام.
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظهی آشناست که ساعتِ سُرخ
از تپش بازمانَد.
و شمعی ــ که به رهگذارِ باد ــ
میانِ نبودن و بودن
درنگی نمیکند،
خوشا آن دَم که زنوار
با شادترین نیازِ تنم به آغوشاش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز مانَد.
و نگاهِ چشم
به خالیهای جاودانه
بر دوخته
و تن
عاطل!
دردا
دردا که مرگ
نه مُردنِ شمع و
نه بازماندنِ ساعت است،
نه استراحتِ آغوشِ زنی
که در رجعتِ جاودانه
بازش یابی،
نه لیموی پُر آبی که میمَکی
تا آنچه به دورافکندنیست
تفالهیی بیش
نباشد:
تجربهییست
غمانگیز
غمانگیز
به سالها و به سالها و به سالها…
وقتی که گِرداگِردِ تو را مردگانی زیبا فراگرفتهاند
یا محتضرانی آشنا
که تو را بدیشان بستهاند
با زنجیرهای رسمیِ شناسنامهها
و اوراقِ هویت
و کاغذهایی
که از بسیاریِ تمبرها و مُهرها
و مرکّبی که به خوردِشان رفته است
سنگین شده است ــ
وقتی که به پیرامنِ تو
چانهها
دمی از جنبش بازنمیمانَد
بی آنکه از تمامیِ صداها
یک صدا
آشنای تو باشد، ــ
وقتی که دردها
از حسادتهای حقیر
برنمیگذرد
و پرسشها همه
در محورِ رودههاست…
آری، مرگ
انتظاری خوفانگیز است؛
انتظاری
که بیرحمانه به طول میانجامد.
مسخیست دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف میگذارد
در کوچههای شایعه
تا به دفاع از عصمتِ مادرِ خویش
برخیزد،
و بودا را
با فریادهای شوق و شورِ هلهلهها
تا به لباسِ مقدسِ سربازی درآید،
یا دیوژن را
با یقهی شکسته و کفشِ برقی،
تا مجلس را به قدومِ خویش مزین کند
در ضیافتِ شامِ اسکندر.
□
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
گر باز میگذاری در را،
تا به همتِ خویش
از سنگپارهسنگ
دیواری برآرم. ــ
□
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشماندازی میطلبد.
قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخی،
به هنگامی که
اینان همه
نیستند
جز سؤالی
خالی
به بلاهت.
□
هم بدانگونه که باد
در حرکتِ شاخساران و برگها، ــ
از رنگهای تو
سایهییشان باید
گر بر آن سرند
که حقیقتی یابند.
هم به گونهی باد
ــ که تنها
از جنبشِ شاخساران و برگها ــ
و عشق
ــ کز هر کُناکِ تو ــ
□
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشماندازی میطلبد.
تو کجایی؟
در گسترهی بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در دورترین جای جهان ایستادهام:
کنارِ تو.
ــ تو کجایی؟
در گسترهی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام:
بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو...
که به خود در پیچی ابر وار
بغری بی آنکه بباری؟
سال گشتگی ست این
که بخواهی اش
بی این که بیفشاری اش؟
سال گشتگی ست این؟
خواستن اش
تمنای هر رگ
بی آن که در میان باشد
خواهشی حتا؟
نهایت عاشقی ست این؟
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها؟
سِفْر ِ يگانهی فرصت را |
|
سراسر |
بر شعلهی خويش |
|
سوختن |
که در خاک ِ راهاش |
|
يافتهاند |
بردهگان |
|
اينچنين. |
بر خاربوتهی خون |
|
شکفتن |
بر تازيانهزار ِ تحقير |
|
گذشتن |
و راه را تا غايت ِ نفرت |
|
بريدن. ــ |
آه، از که سخن ميگويم؟
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت،
ما تنهائیم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند،
ما خاموش ایم
زیرا که دیگر هیچ گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردن افراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،بی آنکه بی اعتمادی را
دوست داشته باشیم.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سر یأس بتواند نهاد
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
اما یأس آن چنان تواناست
که بستر ها و سنگ،زمزه ئی بیش نیست.
فریادی و
و دیگر
هیچ!
عریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بی حاصل
فیلسوفانه
لب خندی می زند.
به حماقتی خنده می زند که تو
از وحشت مرگ
بدان تن در دادی:
به زیستن
با غلی بر پای و
غلاده ئی بر گردن.
توان ِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندُهگين و شادمانشدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوهناک ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان.
انسان
دشواری وظيفه است.
با زنده گی ت
شرم ساری
از مردگان کشیده ئی
این را من
هم چون تبی که خون در رگ ام خشک می کند
احساس کرده ام
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه روسپیان
باز می آمدند.
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد,
که مادران سیاه پوش
_ داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد _
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند!
که پیکرت جز در خلواره ی
ناراستی نمی سوزد!_
حضورت بهشتی ست
که گریز از جهنم را توجیه می کند,
دریایی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیده دم با دست های ات بیدار می شود.
تا به رویا دیدارت کنم
کسم نخواهد دید و بازم نخواهد پرسید
خاطر آسوده دار و در باز بگذار !
احمد شاملو
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت,
ما تنهائیم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند,
ما خاموش ایم
زیرا که دیگر هیچ گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد,
و گردن افراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم,
بی آن که بی اعتمادی را دوست داشته باشیم.
احمد شاملو
كه از اين گونه تلخ ميگريم
كه اينك زايش مندره را ميانبارد.
احمد شاملو
کنج لبان توست
بوسه نمی خواهم
چیزی بگو
احمد شاملو