تصویر گاه هزار و چهل و هفت

هر وقت خوک می بینم،
یاد بیچارگی می افتم.
دست و پا زدن.
لجنزار.
خیال می کنم چون گردنش کوتاه است
فاصله بین دهان و دل هم کوتاه،
پس
دوستت دارمش را زود به زود
به زبان آورده .
بی بها و ناشنیدنی.
ولی برعکس 
زرافه که می بینم
با خودم می گویم
علاقه در او صبور تر است
او تا می خواهد حرف دلش را بزند
بین مسیر ،کلمات یکی یکی تمام می شوند
گمان ما این است
لال مونی گرفته
ولی از خودش بپرسی
با چشم می گوید
سکوت کرده ام که سربلندم
به نقطه نقطه های تنم نگاه کن
این ها تمام آن حرف هایی هستند 
که نزدم نزدم 
روی تنم کبود شدند
لخته لخته بغض هایی که از دور زیبا به نظر 
می آیند
اما برای من خاطراتی تلخ ،
روی دفتر یادداشت اند.
بزرگتر که شدم فهمیدم
خوردن حرف کافی نیست
باید خوب به جان ابراز علاقه ات بیفتی
خوب بجوی شان تا خوب هضم شوند.
من برای این که از یاد ببرم
چه می خواستم بگویم
به جان برگ ها می افتم
مثل شما آدم ها
که از نقطه ای به بعد
زیاد دست و پا نمی زنید
غرق سکوت
شاعر می شوید و به جان برگه ها 
می افتید

 

تصویرگاه چهارصد و هفت

از بد حادثه
عصری طلوع کرده ایم
که خوشی غروب کرده !
دکان امید قفل و
آرزو تعطیل است .
من
تو
ما
همینیم
اجتماع یک عده جمعه .
دلگیر
بی هیچ مجوزی برای لبخند
جرم ما سنگین است
محکوم به اندوه
به مدارا
به سکوت

 

تصویرگاه دویست و نود

خواستن همیشه توانستن نیست!

من تو را می خواستم
توانستم؟

لب داشتم بوسه خواستم
توانستم؟

دست داشتم
آغوش
توانستم؟

گاهی خواستن توان ندارد
زورش به رفتن
نبودن
نیست شدن
نمی رسد که نمی رسد

او هم که گفته کوه را به دوش
می کشد
اگری داشت محال


او به نه باخته بود،
که چنین به ادعا حرف می زد

من ساده می گویم
اگر چشم هایت مرا
می پسندید
کارهای عجیب نمی کردم
خیلی معمولی فکر نان و خانه
می افتادم
روزها زودتر بلند می شدم
و آنقدر دوستت می داشتم
که نفهمیم
چگونه پای هم پیر شدیم

من تو را برای پایان خستگی هایم
نمی خواستم
فقط می خواستم
جای آه
دهانم گرم اسمت باشد

عزیزم هایی که قبض برق خانه را
پرداخت نمی کنند اما
کاری با چشم های تو می کنند
که اتاق شب هم نور داشته باشد

من خواستم دوستم داشته باشی
همین
من همین کار ساده را از تو
خواستم
توانستی؟
توانستم؟