تصویر گاه هزار و چهل و هفت
هر وقت خوک می بینم،
یاد بیچارگی می افتم.
دست و پا زدن.
لجنزار.
خیال می کنم چون گردنش کوتاه است
فاصله بین دهان و دل هم کوتاه،
پس
دوستت دارمش را زود به زود
به زبان آورده .
بی بها و ناشنیدنی.
ولی برعکس
زرافه که می بینم
با خودم می گویم
علاقه در او صبور تر است
او تا می خواهد حرف دلش را بزند
بین مسیر ،کلمات یکی یکی تمام می شوند
گمان ما این است
لال مونی گرفته
ولی از خودش بپرسی
با چشم می گوید
سکوت کرده ام که سربلندم
به نقطه نقطه های تنم نگاه کن
این ها تمام آن حرف هایی هستند
که نزدم نزدم
روی تنم کبود شدند
لخته لخته بغض هایی که از دور زیبا به نظر
می آیند
اما برای من خاطراتی تلخ ،
روی دفتر یادداشت اند.
بزرگتر که شدم فهمیدم
خوردن حرف کافی نیست
باید خوب به جان ابراز علاقه ات بیفتی
خوب بجوی شان تا خوب هضم شوند.
من برای این که از یاد ببرم
چه می خواستم بگویم
به جان برگ ها می افتم
مثل شما آدم ها
که از نقطه ای به بعد
زیاد دست و پا نمی زنید
غرق سکوت
شاعر می شوید و به جان برگه ها
می افتید