تصویر گاه هزار و پانصد و شانزده

سرشار از بوی تنش بودم...

طعم دهن

و جای دست هاش

در وجودم مثل نبض می زد...

می‌کوبید...

چیزی جادویی...

آن جادوی ابدی

که تمام زشتی ها،

بدی ها

و کژی های دنیا را از یادم می‌برد...

خالص می شدم...

شیشه می شدم

و تن خود را در تن او می دیدم

و او را از خودم عبور می دادم...

به کسی پناه برده بودم

که دنیا را بر دوش داشت...

تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و نه

گفتی ببین

امشب ماه کامل است

و من دیدم

تو کامل‌تر بودی

ماه تر...

تصویر گاه هزار و پانصد و چهارده

هر شب با تو زندگی می‌کنم
هر صبح خوابت را می‌بینم
هر صبح
هر صبح تا چشم باز می‌کنم

می آیی پشت پنجره ام
دست‌هات را دور صورتت کاسه می‌کنی
دنبال من می‌گردی
ولی سال‌هاست که این اتاق خالیست

دیگر کسی اینجا نیست

تصویر گاه هزار و پانصد و پنج

چه حرف‌ها ! خبر از دل آدم که ندارند، نمی‌دانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است .پوسته ظاهری چه اهمیت دارد ؟درونم ویرانه است، خانه‌ای پر از درخت که سقف اتاق‌هاش ریخته است، تنها یک دیوار مانده ،با دری که باد در آن زوزه می‌کشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیم‌دار دیگران را تعمیر می‌کند ،گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد.

پ.ن:کتاب سال بلوا اثر معروفی عزیز.آدم دلش می خواهد قربان صدقه کلماتش برود .

تصویرگاه هزار و پانصد و سی و هفت

‏ولی می دانست

وقتی از خواب بیدار می شود

من یادش می آیم

و دوستش دارم

و نیستم...

تصویر گاه هزار و پانصد و سی و یک

چرا دلتنگی آدم مثل درخت خشک نمی شود؟

کتاب:نام تمام مردگان یحیاست

همیشه دلم خواسته بدانم لحظه‌های تو بی من چطور می‌گذرد ؟

وقتی نگاهت می‌افتد به برگ ، به شاخه ، به پوست درخت ؛ وقتی بوی پرتقال می‌پیچد ، وقتی باران تنها تو را خیس می‌کند !

وقتی با صدایی برمی‌گردی پشت سرت من نیستم ...

چقدر چهره های زيبا از برابرم گذشتند كه من آنها را نديدم، چقدر روياهای عجيب ديدم كه وقتی از خواب بيدار شدم، هرگز ديگر به يادم نيامد و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد كه تا هميشه خودم را نبخشم.

زندگی يعنی چه؟

هميشه نصفه نيمه، هميشه ناتمام، هميشه ناگهان جايی قطع می شدم ...

کتاب: تماما مخصوص


بیا اسم تو را
بگذاریم باران
و من بی چتر در صدای خنده‌ هات
کودکانه بازی کنم
خیس شوم
و نگاهم به تو باشد...
می‌ شود؟
یا بیا اسم تو را
بگذاریم روی هر چیز خوب
باران، خورشید، جنگل، دریا، کوه، شادی، آسمان
تو را هم
به همان اسم خودت صدا کنیم
و من نگاهم به تو باشد
نمی‌ شود؟

اگر بدانی

وقتی نیستی

چقدر بیهوده ام!

تلخم،

خرابم،

هیچم...

اگر بدانی

هیچوقت نمیروی

حتی به خواب...

تصویر گاه هزار و صد و شصت

تو به دست‌های من فکر کن
من به تنت
هرجا که باشم
دست‌هام گُر می‌گیرد
شعله‌ور می‌شود

تو به چشم‌های من فکر کن
من به راه رفتنت
هرجای این دنیا باشی
می‌آیی
نارنجی من
سراسیمه و خندان می‌آیی

تو به خورشید فکر کن
من به ماه
زمانی می‌رسد که هر دو در یک آسمان ایستاده‌اند
روبروی هم

به شبی فکر کن
که نه ماه دارد ، نه خورشید
تو را دارد

 

تصویر گاه هزار و سی و دو

مسیحا سنگ شد، همانجا ماند، لال و منگ شد، تنها توانست طرح اندام آن دختر را از بالا تا پایین یک نفس توی یادش جا بدهد.
وحشی رمیده ای که به جای یک قلب دو تا کبوتر از سینه اش پرکشیدند بال بال زدند رفتند توی آسمان خال شدند.
خال سیاه کوچکی بالای لبش بود، درست همان وقت که خدا خال را می گذاشت، گفت: اه! 
بعد دستش در هوا چرخید گوشه ی پیچه ی آبی اش را لای  انگشت های باریکش چنگ زد و زیر دندان گرفت. و پا برداشت. اینهمه  ناز را کدام عشقه دور درخت می رقصاند؟ خواست فرار کند اما پیچه توی  دست های مسیحا جا ماند. دل دل کرد، لبش جنبید خواست چیزی بگوید. فقط گفت: آه! 
مسیحا تب کرده بود. پلک نمی زد مبادا جادوی خوابش باطل شد .ادم وقتی در بیداری چنین خوابی ببیند دیگر می ترسد بخوابد. می ترسد بخوابد خواب ببیند که تمام گذشته هاش خیالی بیش نبوده.
میترسید مادر صداش کند: «مادرا میدانم خسته ای. خواب نمانی »
نه خسته بود نه خواب، از شانه ی دختر چرخیده بود به سینه هاش، کبوترها که بال بال زدند. نگاهش نشست در چال کمر یک گلابی نورس. اما چرا تا رسید به زمین، آن ساقهای باریک گندمی اش غزال شد، گریخت؟

#نام_تمام_مردگان_یحیاست
#عباس_معروفی

 

پ.ن: با رمان های معروفی می شود عاشقی کرد اما با نام تمام مردگان یحیاست، می شود یک دل سیر عاشقی کرد

تصویر گاه نهصد و هشتاد و هفت

های نارنجی!
ترنج به دست بگیرم
یوسفم می شوی
بر درگاه بایستی؟
می خواهم زخمی عمیق بسازم
که جامت به دستم باشم
گاه و بی گاه
می خواهم بنوشمت
مزه مزه نگاه نگاه
تا آخرین قطره
تا سپیده‌ی پگاه

 

تصویرگاه چهارصد و بیست و هشت

دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
...
ببین!
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی.
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم.
...
سیب یا گندم؟
همیشه بهانه‌ای هست.
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشت‌هام.
زمین نه،
نقطه نقطه‌ی تنت.
...
بانوی زیبای من!
دست‌های تو
سیب را
دل‌انگیز می‌کند


تصویرگاه سیصد و یازده

عزيز دلم؛

مي دانى سيم آخر چيست؟
همه خيال ميكنند كه سيمِ آخر ساز است. حتما يك نوازنده بي سواد روي صحنه زد به سيم آخر تارش گفت:
اين هم سيم آخر!
اما سيم آخر يعني وقتي ميرفتند قمار، سكه زرشان را كه
ميباختند، جيبشان را ميگشتند، آخرين سكه سيم را هم به قمار ميزدند.
ميزدند به سيم آخر، به اميد بردن همه هستي، يا به باد دادن آخرين سكه
نيستى...

 

تصویرگاه دویست و هفتاد و دو

بی‌خوابی‌ام را ،

یک شب

در آغوش تو چاره می‌کنم !

عشق من ،

بی‌تابی‌ام را چه کنم ...؟

 

 

تصویرگاه دویست و شصت و چهار

 

وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد بیش‌تر تنـهاست. چون نمی‌تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود...

 

تصویرگاه دویست و چهل و یک

غربت من
شده نبودن تو.

همه چیز را مثل موهات
به باد بسپار
دلت را به من.
یادت نرود مال منی!
این رنگ‌های نو به نو
این جنگ‌های ویرانگر
این سنگ‌های مرگ و زندگی
همه
حواس آدم را پرت می‌کنند
از اسب.
می‌ترسم
نگاهت
حواس مرا پرت کند
می‌ترسم
یادم برود مال منی
در آغوشت بگویم
کی می‌آیی؟
بپرسی
کجا؟
و من بگویم
با اسب.

 

تصویرگاه پنجاه و پنج

تو که  دستهات

طوفان را مهار می کند

چرا دلم

بیقرار تر می شود هر دم؟

تصویرگاه پنجاه چهار

سکوت دست هام

باشد

پاسخی به دل دل دستهات

در هوس لمس تنم

می پذیری از من؟

تصویرگاه بیست هفت

باران که می بارد

دیگر دل

سر به راه نیست

تصویرگاه نه

مرا از دور تماشا کن

من از نزدیک غمگینم


عباس معروفی

تصویرگاه هفت

های نارنجی!

ترنج به دست بگیرم

یوسفم می شوی بر درگاه بایستم

میخواهم زخمی عمیق بسازم

که جامت به دستم باشد

گاه و بیگاه

میخواهم بنوشمت

مزه مزه

نگاه نگاه

تا اخرین قطره

تا سپیده پگاه

عباس معروفی

تصویرگاه پنج

می شود هر وقت بر میگردم

به هر طرف

برابرم باشی؟

می شود دست هات را

به سر زندگیم بکشی

که پسر خوبی شود؟

عباس معروفی