تصویر گاه هزار و پانصد و شانزده
سرشار از بوی تنش بودم...
طعم دهن
و جای دست هاش
در وجودم مثل نبض می زد...
میکوبید...
چیزی جادویی...
آن جادوی ابدی
که تمام زشتی ها،
بدی ها
و کژی های دنیا را از یادم میبرد...
خالص می شدم...
شیشه می شدم
و تن خود را در تن او می دیدم
و او را از خودم عبور می دادم...
به کسی پناه برده بودم
که دنیا را بر دوش داشت...
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:23 توسط میم.ر
|
عاشق که می شوی