دلم برای دل خوشی های کوچک زندگی تنگ شده.
مثل اینکه صبح ها وقتی می خواهم از خانه بروم بیرون مادرجان با لحن شوخ همیشگی اش صدا بزند: رئیس ظهر ناهار چی بپزم ؟ و من در حالی که کفشم را می پوشم بگویم : هیچی نمی خواد بابا ...بگی بخواب برا خودت.و بعد تا دم پله ها بیاید و بگوید : چیزی جا نذاری باز این پله ها رو بیای بالا.
مثل اینکه : صبح های جمعه پدر بیاید بالای سرم و بگوید آقا رضا پاشو یه دو تا نون گرمه بگیر صبحونه بزنیم با هم .و من بروم نان گرمه بگیرم بیایم پای علاالدین بنشینم تا پدر تخم مرغ های عسلی اش را آماده کند.
مثل وقتی وارد خانه می شوم و روی در خانه یادداشت مادر را ببینم که نوشته ناهار روی گاز است .ترشی هم گذاشته ام دم دست.من می روم با مامان فرید روضه.شب بیا دنبالم.
مثل اینکه پدر صبح زنگ بزند و بگوید رضا بابا پول ها رو لب طاقچه جا گذاشتم .بپر یه تاکسی بگیر پول ها رو بیار مغازه بابا. گناه داره مردم بیان دم مغازه بگم فردا بیان.تا تو برسی منم چند سیخ جیگر سفارش می دم صبحونتو دم مغازه بزن.
مثل وقتی پای گاز ایستاده بودم و سیب زمینی سرخ می کردم و یکهو دخترک شیرین و خوشگل برادرم وارد خانه می شد و مادرجان از همانجا که زیر لحافش جلوی تلویزیون خوابیده بود بگوید رضا بدبخت شدی مامان و من چند تا سیب زمینی بدهم دست دخترکمان و بگویم برو بده مامان پوست بگیره بعد بیا یه بشقاب گنده بهت سیب زمینی بدهم و با لبخند بگویم تا باشه از این بدبختی ها و جفتمان بخندیم و دخترکمان نفهمد ما به چه می خندیم.
یا مثل شب هایی که زنگ می زدم به مادر و میگفتم: دختر خوشگلم شام که نخوردی و او بگوید خیر باشه؟ و من بگویم آماده شو تا بیام دنبالت و بعد با هم می رفتیم شب گردی .فلافل می خوردیم با سمبوسه .گاهی هم نخود یا پیتزا و مادر میگفت بچه شب پیتزا سنگین و من بگویم تو بخور من قول میدم تا بریم خونه سبکت می کنم
مثل اینکه خسته و کوفته وارد خانه شوم و مادرجان را ببینم که نشسته پای تلویزیون برای ختم یک صفحه قرآن روزانه اش و یکهو بگه مامان رضا تا لباس تو در نیاوردی یه لحظه بیا ببین این کلمه رو چطور بخوانم و من بنشینم کنارش و کلمه ای را که نمیتواند بخواند با کمی تامل تلفظ کنم و بعد منتظر بمانم تا او هم چندبار تکرارش کند و بعد که خیالم راحت شد آرام لاله ی گوشش را گاز بگیرم و بگوید: ووووی نکن بچه مگه گشنته؟
چند روز پیش وقتی میان پیچ های یکی از جاده های شمال کشورداشتیم با رفیقم از سفر چند روزه بر می گشتیم ماشین را پارک کردم کنار یک رستوران کلبه مانند تا فلاسکم را پر از آب گرم کنم.دستی را که کشیدم رفیقم از خواب پرید با کلمه تکراری همیشگی اش خطابم قرار داد وگفت: چرا وایسادی چوغول.در جوابش یک کلمه گفتم: چای .در ماشین را باز کرد و گفت : پس منم یه شاشی بکنم.گفتم: مواظب باش .پرسید : چرا؟ گفتم : تموم نشی .خندید و رفت .من فلاسکم و پر از آب کردم و گذاشتم توی ماشین و تکیه دادم به در ماشین و خیره شدم به کوه پر از درخت غوطه ور در مه رو به روی ماشین و نفس عمیقی کشیدم.پکی به ویپم زدم و یکهو برگشتم سمت ماشین تا گوشی ام را بردارم و زنگی بزنم به مادر ...این صحنه را هزار بار بدون آنکه بخواهم و بدانم در این یکی دو سال بعد از رفتن مادر تکرار کرده ام.دلتنگی مکان و زمان ندارد .دلتنگی این سال های زندگی ام گاهی به اکسیژن ۸۸ قبل از عملم شباهت دارد.گاهی چنان فشار می آورد که احساس می کنم روحم کبود شده...
دو روزی هست باز کمرم گرفته.دیشب مادر جان آمد به خوابم گفت : باز چی کار کردی کمرت گرفته ؟ یه زنگ بزن به فرشته برات کیسه آب گرم بیاره. بعد سری تکان داد و گفت: نه .به تو باشه فقط سر جات می خوابی.خودم باید بهش زنگ بزنم. از خواب که پریدم حس کردم کمرم نه ،روحم گرفته .
فقدان اجتناب ناپذیر است، همچنان که دلتنگی.