امروز صبح با حمید چهارتا سمبوسه گرفتیم رفتیم یک جای خلوت لب ساحل بخوریم.حمید یکی از سمبوسه ها را برداشت و رفت لای سنگ ها چرخیدن.هنوز گاز اول سمبوسه ام را قورت نداده بودم که یکهو یک نفر پرسید: ده لوی خشت پیش تو؟ چرخیدم ببینمش آفتاب خورد توی صورتم.گفتم سایه تو بنداز روم ببینمت.کمی جابه جا شد و سایه اش را انداخت روی صورتم و باز گفت: راستشو بگو ده لوی خشت پیش تو؟ شلوار شش جیب خاکستری رنگ کوتاهی پایش بود با یک زیرپیراهنی سیاه که سمت چپش پاره بود.ریش نسبتا بلند سیاهی داشت با موهایی حنایی رنگ که انگار تازه برقش گرفته.
دست کردم توی جیب هایم و گفتم:نه ،پیش من نیست.کلافه گفت : اههههه ...گفتم : گشنت نیست؟ گفت : نه.گفتم حالا بیا یه سمبوسه بزن شاید با هم پیداش کردیم.روی زانوهایش نشست کنارم یک سمبوسه برداشت و بی معطلی گاز گنده ای زد.آرام روی جای گازش فلفل ریختم و گفتم: تو بازی گمش کردی؟ پرسید: تو هم بازی می کنی ؟ گفتم: قبلنا....پرسید : بازی نمی کنی دیگه؟ گفتم : نه.پرسید : چرا؟ یهو به سرم زد جواب دادم : تک دلمو گم کردم .پوزخندی زد و گازی روی سمبوسه اش زد و گفت:تک دل که مهم نیست.متعجب پرسیدم: ده لو خشت چرا مهم؟ باز با پوزخند گفت: نیومد دیگه لامصب ...گفتم: پس وسط بازی گمش کردی؟ بقیه سمبوسه را چپاند توی دهنش و گفت :نه بابا ...نبودش اصلا بی مروت .سریع به سمبوسه بعدی نگاه کرد و گفت: اینم بخورم.گفتم: معلومه مشتی.برداشت گاز زد و راه افتاد.پرسیدم : کجا؟ گفت : دنبال ده لو خشت.گفتم : فردا بیا همینجا برات می یارم .همینطور که می رفت باز پوزخندی زد و گفت : تا فردا پیداش می کنم ...
چند دقیقه بعد حمید آمد به سمتم و گفت: چی میگفت؟ گفتم : دنبال ده لو خشت می گشت.خندید و گفت: مسخرم می کنی؟ گفتم: نمیدونم ولی اون جدی گفت.
حمید با پوزخند پرسید : حالا چرا ده لو خشت ، چرا مثلاً تکش نه؟ لب هایم را کشیدم بالا و گفتم: باورت نمیشه اگه بگم.گفت : چی ؟
گفتم : آدمای عاقل رازشونو به هیشکی نمیگن...حتی خدا.