من نشسته ام روی مبل و او روی زمین نشسته و دارد تند تند اش نذری که آورده ام را می خورد . خانه اش بوی نا گرفته .یک ماهی است بر خلاف یکسال اخیر که جواب تلفن هایش را نمی دادم هراز گاهی بهش سر می زنم و از سر رفاقت بیشتر تا همخونی همکلامش می شوم شاید راضی اش کنم اوضاع زندگی اش را تغییر دهد.گاهی وقت ها فکر می کنم یکی از کورترین گره های زندگی من این آدم است .که گاهی از سر حرص قیدش را می زنم و گاهی از سر همخونی حمله ور می شوم به سمتش شاید کمکش کنم و یک دهه نا امیدی برای من و کل خانواده پشت این داستان بوده.همینطور که می‌خورد سوال می پرسد : خونه چی شد؟ میگم : نمی دونم یکماه مونده .اگر گذاشتن می مونم اگر نه بلند می شم . میگه : خب برو تو خونه خودت. پوزخندی می زنم و سکوت می کنم .فکر می کنم خانه خودم بعد از مادرجان تاریک ترین نقطه جهان شد.وقتی می بیند جوابی نمی دهم میگه :میخوای بیای بالای خونه خودم؟ میگم : نه .ممنون .با سماجت میگه : خیلی خرجی نداره ها یه دستی ...می پرم وسط حرفش: ما دور هم باشیم بهتره...یه لبخند معنی داری می زند و میگه : راست میگی .ولی من به خاطر خودت گفتم ...برا پول جلو و کرایه ...میگم : نگران نباش.بی جا نمی مونم ...تا خونم فروش بره یه کاری می کنم . قشنگ پیداست ان بخش گیر دادن وجودش باز فعال شده .باز میگه : یعنی پول جلو می تونی جور کنی؟ میگم : نه...میگه : خب به خاطر همین میگم بیا برو بالا...باز می پرم وسط حرفش و می گم : نگرفتی چی میگم ؟ دوری و دوستی .فوقش می رم سر حوضچه ها می خوابم .اونجا یه سویت داریم. سرش را به علامت ملامت تکان می دهد و باز می‌گه : هرجور میلته .گفتم یعنی اگر پول داری...باز می پرم وسط حرفش.همیشه همینطور است نود درصد حرف هایش را قبلی که تمام کند می دانم .میگم : پول می خوای ؟ میگه : اگه...داشته با...میگم : ندارم .میگه : ولی فکر کنم بتونی سودی برام بگیری.میگم : آره می تونم ولی نمی‌گیرم ...تا می آید توضیح اضافه بدهد می کوبم روی دسته مبل و میگم : من برم خونه که امشب بازیه ...میگه : خب حالا بودی .یه دو تا لقمه با هم می‌خوردیم . جواب می دم : من بعد مامان نتونستم نذری بخورم به خاطر همین همه ی این ها رو آوردم برا تو ...چند لحظه در سکوت نگاهم می کنم .لبخندی می زنم و میگم :یه روز اومد خونه من تو اتاق بودم .صدام زد بیا برات نذری مشکل گشا آوردم .وقتی داد دستم گفت حدیث کسا روش خوندن مامان .به نیت شفا بخور...من برداشتم رفتم توی اتاق همینطور که فیلم می دیدم با مشروبم خوردمش ...اومد توی اتاق که یه چیزی بهم بگه زد رو دستش و گفت: وای وای ...رضا ...من افتادم روی خنده ...مامان هم در اوج عصبانیت از خنده ی من خندش گرفت...به اینجا که رسیدم ناخودآگاه آهی کشیدم و از سر جایم بلند شدم .بلند شد که بدرقه ام کند پرسید : الآنم خوردی ؟ سرم را تکان می دهم و می خندم . میگه : خب امشب حداقل بی خیال می شدی . دم در می ایستم و میگم : مامان هم همیشه همینو می گفت بنده خدا...و با صدای بلند می‌خندم و میگم : کی می دونه برادر من؟ هان؟ کی می دونه حال آدما رو ؟ شاید دارم جوشن کبیر می خونم.شاید دارم عزاداری می کنم .شاید قرآن رو سرم و دارم می چرخم..شاید بیشتر از خیلی ها ...شاید کمتر ...کی می دونه؟