تصویر گاه هزار و پانصد و نوزده
تا کجا میبَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟
– تا بدانجا که فرو میماند
چشم از دیدن و
لب نیز ز گفتار مرا.
لاجوردِ افق صبحِ نشابور و هَری ست
که درین کاشی کوچک متراکم شده است
میبَرَد جانب فَرغانه و فَرخار مرا.
گَردِ خاکسترِ حلاج و دعای مانی،
شعلهٔ آتشِ کَرْکوی و سرودِ زرتشت
پوریای ولی، آن شاعر رزم و خوارزم
مینمایند درین آینه رخسار مرا.
این چه حُزنیست که در همهمهٔ کاشیهاست؟
جامهٔ سوگِ سیاووش به تن پوشیدهست
این طنینی که سُرایند خموشیها،
از عمقِ فراموشیها
و به گوش آید، ازین گونه، به تکرار مرا.
تا کجا میبَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟
– تا درودی به «سمرقندِ چو قند»
و به رودِ سخنِ رودکی آن دم که سرود:
«کس فرستاد به سرّ اندر عیّار مرا.»
شاخ نیلوفرِ مَرو است گَهِ زادنِ مهر
کز دل شطِّ روانِ شنها
میکند جلوه، ازین گونه، به دیدار مرا.
سبزی سروِ قد افراشتهٔ کاشمرست
کز نهانْ سوی قرون،
میشود در نظر این لحظه پدیدار مرا.
چشمِ آن «آهوی سرگشتهٔ کوهی» ست هنوز
که نگه میکند از آن سوی اعصار مرا
بوتهٔ گندم روییده بر آن بامْ سفال
بادآوردهٔ آن خرمنِ آتش زده است
که به یاد آوَرَد از فتنهٔ تاتار مرا.
نقشِ اسلیمیِ آن طاق نماهای بلند
واجُرِ صیقلیِ سر درِ ایوانِ بزرگ
میشود بر سر، چون صاعقه، آوار مرا.
وان کتیبه
که بر آن
نامِ کس از سلسلهای،
نیست پیدا و
خبر میدهد
از سلسلهٔ کار مرا.
کیمیا کاری و دستانِ کدامین دستان
گسترانیده شکوهی به موازاتِ اَبَد
روی آن پنجره با زینتِ عریانیهاش
که گذر میدهد از روزنِ اسرار مرا؟
عجبا کز گذرِ کاشیِ این مَزگَتِ پیر
هوسِ «کوی مغان است دگر بار مرا»
گرچه بس ناژوی واژونه
در آن حاشیهاش
مینماید به نظر،
پیکر مزدک و آن باغِ نگون سار مرا.
در فضایی که مکان گم شده از وسعتِ آن
میروم سوی قرونی که زمان برده ز یاد
گویی از شهپرِ جبریل در آویختهام
یا که سیمرغ گرفته ست به منقار مرا.
تا کجا میبَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟
– تا بدانجا که فرو می مانَد،
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا.
پ.ن:به به ....به به...