طعمی
به دهان خود،
بدهکار نیستم
به چیدن مانده ­ام
نه
به چشیدن
فرسنگ­ها
دینی
به من ندارند
به رفتن زنده­ ام
نه
به رسیدن
راهم ببر
بی پروای آن که
به سر در افتم
تیمارم کن
با بند بند انگشتان گره دارت
تیمارم کن
تنها
دست­های تو
که پیراهن دریده ­ی یوسف را
در آبروی زلیخا
کُر
داده­اند
سمت خواب نوازش را
می­دانند

 

 پ.ن:چه عشقبازی عجیبی با کلمات  دارد در شعر جناب منزوی