تصویر گاه هزار و صد
طعمی
به دهان خود،
بدهکار نیستم
به چیدن مانده ام
نه
به چشیدن
فرسنگها
دینی
به من ندارند
به رفتن زنده ام
نه
به رسیدن
راهم ببر
بی پروای آن که
به سر در افتم
تیمارم کن
با بند بند انگشتان گره دارت
تیمارم کن
تنها
دستهای تو
که پیراهن دریده ی یوسف را
در آبروی زلیخا
کُر
دادهاند
سمت خواب نوازش را
میدانند
پ.ن:چه عشقبازی عجیبی با کلمات دارد در شعر جناب منزوی
+ نوشته شده در جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰ ساعت 3:58 توسط میم.ر
|