دم ظهر فرشته زنگ زد گفت : میشه بیای دنبالم منو ببری خونه؟ پرسیدم: ماشین کجاست مگه؟گفت : کمرم درد می‌کنه صبح بچه ها بردنم بیمارستان.الان هیچکدوم نیستن بیان دنبالم.گفتم : می یام.

یکساعت بعد از توی پارکینگ اورژانس زنگ زدم گفتم: تو پارکینگم.گفت: تا من می یام پایین برو اورژانس یه سر بزن به دایی.پرسیدم : کدوم دایی؟ گفت : حمید .گفتم : چشه مگه؟ گفت : نمی‌دونم.یه دوساعتیه آوردنش وقت نکردم ببینمش .

رفتم توی اورژانس.دایی روی تخت خواب بود.پسرش عباس کنارش روی صندلی نشسته بود و داشت توی گوشی اش می گشت.چند لحظه ایستادم و در سکوت نگاهش کردم. پنجاه سال از زندگی اش را میان این قطب و آن یکی قطب لعنتی اش سرگردان بود.یکی آرام و سر به زیر،دیگری جنجال ساز و جنجال گر.یک روز مادرجان صبح زود آمد بالای سرم و در حالی که سعی می کرد بی بی صدایش را نشنود گفت: رضا ...خوابی مامان...از زیر پتو گفتم: هوم؟ گفت: جانی زنگ زده میگه داییت سه روز گم شده.مابین خواب و نگرانی مادر جان افتادم به خنده.گفت به چی می خندی؟ میگم داییت گم شده.گفتم: بی خیال مامان ...دایی بنده خدا یه عمر گم شده شما نگران این سه روزین؟ جک چرا میگی.بذار بخوابیم بابا...با صدای عباس به خودم امدم،گفت: ها رضا تو اینجا چی کار می کنی ؟ قاب عینکم را برداشتم.پرسیدم: چشه؟ گفت : نمی‌دونم.زبونش سنگین.هوشیاریش کم ...پاهاشم لق می زنه.از سال ۷۹ که پدر رفت هروقت کسی سکته می کند انگار زیر دلم سرسره کار گذاشته اند. دایی با صدای ما از خواب بیدار شد. رفتم بالای سرش روی سینه اش خم شدم و گفتم: اسمت چیه پیرمرد؟ گفت : عبدالحمید.گفتم : فامیلت چیه؟گفت: مظفری ؟ گفتم: من کی ام؟ گفت: تو رضایی پسر شیطونه خواهرم صفیه.گفتم: جوووون غلط کرده کسی بگه تو حالت بد.لبخندی زد و اشکی گوشه ی چشمانش بازی کرد.دستم را توی ریشش بازی دادم و گفتم : می‌دونی چیه خان دایی؟ یه روایتی هست تو خانواده مظفری ها میگن کسی تا حالا گریه تو رو ندیده. باختی بازی رو ،من دیدم.در حالی که به سختی زبانش می‌چرخید گفت:تف تو روت بیاد پدر صلواتی...

دایی را فردا می برند اتاق عمل به خاطر خون ریزی مغزی ...

از یک جا به بعد توی زندگی به خوبی یا بدی نتیجه ها فکر نمیکنم.به اتفاقی که از روایت ما بهترین است فکر می کنیم.گاهی یک اتفاق بد یک روایت خوب است ...