سلام ای واپسین سپیدهی رستاخیز که به قلعه میخوانیام
واژه!
ای «به یادگار نوشتم» جا مانده بر قلعهی کهن
ای شعر که به خویشام میخوانی تا شکلکی دوباره شوم
خنج خراشهای بر ناخونِ خراشهای دیگر
فرسودهی باد بر دیوارهی ساروج و سنگ دژ
جبران نور، جبران نو
خنکائی بر سوز تشان درون بیرونماندگانی دیگر
که میخواستند زمین را وسعت دهند
قلعه را دوباره بسازند؛
آفرینهی خود و خودآیان را خمیره دیگر کنند.
سلام ای تندیسناتوانی ما بر تارک عمارت اجدادی
اینک قلعهی خودیپذیر و دیگریستیز در برهوت بیآبان!
اینک میهمانخانهی مردمکش که در بیرونیاش جامهداران و
شروهخوان میموییم
در میزنیم
سیمانها و سنگش را سر میکوبیم
در سوز بادیه فریاد میکشیم که ما آمدیم
در زدیم، بسته بود.
سر کوفتیم
و تنها صدا…
صدا که میشنیدیم چررق استخوان مردهگان و سوارانی بود
که آمده بودند و در کوفته بودند
و حالا سرزده از خاک
گرد ما رقصان
به دامان ما میآویختند ختمیهاشان را
و یادگارشان بر دیوارهی باد- فرسوده قلعه
هنوز خوانا بود
ما آمدیم در زدیم، در زدیم و صدایی نبود
جز هماهم ارواح، در انجماد برهوت
و قهقه هایی از درون که
در بادیه میرفت
و باز میگشت.
پ .ن: به به...