روی صندلی نشسته ام .دست به چانه دارم به تمرین بچه ها نگاه می کنم.مربی می آید بالای سرم و میگه : تو چرا بیکار نشستی ؟جواب می دهم : منتظرم خط تپانچه خالی شه.یه نگاهی به خط می اندازد و باز میگه : چرا خشک کار نمی کنی.بی حوصله جواب میدم : بخدا نیم ساعت خشک کار کردم بیشتر کار کنم دیگه بازوم نمی کشه تیر بزنم.متعجب میگه : چرا نمیکشه؟ میگم : دو روز پیش رفتم باشگاه یکساعتی بدمینتون بازی کردم بازوم درد داره.کلافه میگه: مگه قرار نشد دیگه بدمینتون بازی نکنی؟ شرمنده سرم را تکان می دهم و چیزی جواب نمی دهم.باز یه نگاهی به خط می کنه و بر میگرده به طرفم و میگه خط هفت خالیه برو با بادی چند تا تیر بزن.با تعجب می گم: بادی چرا؟ میگه :چراش به تو ربطی نداره.بدو برو یه سیبل بیار چند تا تیر بزن تا خط تپانچه خالی شه.پشت خط بادی می ایستم و با مکث زیاد شروع می کنم به تیر زدن.تیر اول ...دوم...سوم را که می زنم یکهو از پشت سرم یک حجم عجیب و غریب و باورنکردنی از انرژی مثبت حس می کنم همراه با صدایی کوچولو و جیغی ویغی...بر میگردم به پشت سرم نگاه میکنم .دخترکی حدودا نه ساله است با پالتویی کوتاه و چهارخانه سفید و خاکستری همراه با موهایی پرکلاغی و صاف که خیلی مرتب پشت و دو طرف لپ هایش افتاده.مربی دارد روی خط برایش آجر می چیند تا تفنگ بادی اندازه ی قدش شود برای تیر انداختن.ناخوداگاه و ذوق زده میگم: یا ابوالفضل اینو از کجا آوردی ؟ می خنده و میگه : دانلودش کردم.سریع میگم : اگر لازمش نداری برش دارم برا خودم.مربی می خندد و میگه : بابا صاحابش تو دفتر نشسته.دخترک قرار است پنج تا تیر بزند برای تست.تیر اول را می زند میخورد به هفت .من میگم:وااااااوووو چقدر تو خوبی...دختر ذوق توی چشمانش می دود...دومی را می زند هشت...میگم: وااااااای خدا این دختر رابین هود...اینبار شوق توی چشمان ریزش شلنگ انداز بالا و پایین می پرد.مربی میگه:رضا تیرتو بنداز.میگم به نظرت با این وروجکی که گذاشتی پشت سرم من دیگه نای تیر انداختن دارم.مربی با خنده و تحکم میگه : کارتو بکن تمرکز بچه به هم میخوره.تفنگ را بر می دارم که بقیه تیرهایم را بندازم .بعد از یکی دو دقیقه مربی میگه: رضا ببین دخترمون می خواد قبل رفتن سیبلشو ببینی ...بر میگردم به سمتش و خیلی آرام برایش دست می زنم و قربون صدقه اش می رود.اینبار خنده روی دندان هایش بازی کنان می رود به سمت دفتر.چند دقیقه بعد مربی از پشت سرم میگه : بسه ...سیبلتو بیار ببینم چه کردی؟ سیبل را می کشم عقب و می دهم دست مربی.حدودا همه‌ی تیرهایم روی هشت و نه و ده نشسته . یه نگاهی می کنه و می‌کنه و میگه: تو از اون بچه تخص ها بودی که بچگی باتفنگ بادی گنجشک می زدن؟ میگم نه بخدا ...من تو عمرم گنجشک نزدم ولی بچه که بودم متاسفانه باید بگم مارمولک زیاد زدم.می خنده و میگه : اون بیچاره ها که همیشه سیبل بودن تو این شهر. با غرور و خیلی جدی میگم: مربی به تیرهایی که انداختم دقت کن.به نظرت اشتباه نکردم رفتم تپانچه ؟ اگه تفنگ بادی بودم الان می تونستم تو لیگ شرکت کنم.نظرت چیه ؟ یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم می کنه و میگه:خط یک خالی شده برو تو خط تپانچه ات.متعجب میگم:جدی گفتم .چرا اینجوری بهم جواب می دی؟ سیبل را با دستانش می گیرد جلوی صورتم و میگه: استاد ،رفتی سیبل تپانچه آوردی بعد همشو با تفنگ بادی زدی وسط ،بعد می گی دقتم بالاست؟ متحیر نگاهی به سیبل میکنم و برای اینکه حرف را عوض کنم میگم: مربی اگه باز از این دانلودها داشتی می شه یکیشو بدی به من ؟ می افتد به خنده و میگه : برو تو خط...خدا شاهده اگه امروز حداقل‌سه تا ده نزنی تا سه روز حق نداری بیای باشگاه تا یادت نره بدمینتون ممنوع....

الان که این چند خط را نوشتم باید اعتراف کنم بالاخره بعد از سه ماه زور فکر آشفته ام به قرص های خوابم چربید و امشب بی خواب شدم .
معمولا حتی در بدترین حالت های ممکن زندگی هم سعی می کنم فاز منفی به خودم ندهم.اما دروغ چرا؟ احساس می کنم شرایط دارد نشان می دهد قرار نیست در سرنوشتم دختری که همیشه دلم می خواست داشته باشم وجود داشته باشد و این پیش درآمد یک حسرت ابدیست برایم.