یه چهار پنج روزی هست آنفولانزای شدید گرفته ام .یک بند سر جا خوابیده ام .کل مسیر زندگی ام خلاصه شده ما بین دستشویی و رختخواب.فقط یکی دوبار مجبور شدم به خاطر کار از خانه بیرون روم.گاهی وقت ها نمی دانم خوب است یا بد که کار آدم طوری باشد که فقط خودت باید باشی تا انجام شود .معمولا سرمای شدید نمی خورم.اخرین باری که بر اثر سرماخوردگی اینگونه سر جا خوابیدم ده سال پیش بود وقتی تصمیم گرفتم و مورفین را برای همیشه از زندگیم پاک کردم .آن موقع هم به خاطر افت شدید بدن یه دو هفته ای سر جا خوابیدم .دیروز سعید مسخره می کرد میگفت این بار به خاطر پاک کردن کامل مغزت از زندگی ایمنی بدنت پایین اومده.گفتم کاش می شد یک سری چیزها را برای همیشه پاک کرد .هرچند که این چیزی که الان هستم نتیجه همین زخم هاست.ولی واقعا کاش می شد.دیروز میان هذیان خواب و بیداری مادرجان آمد بالای سرم گفت : چته مامان ؟ اینقدر خودتو شل نگیر آدم نگران میشه دیگه ...گفتم : تقصیر خودته این عزیز دردونتو لوس بار آوردی.
اما اتفاق امروز دیگر شاهکار بود .ما بین خواب و بیداری دخترکی هفت یا هشت ساله و موطلایی را دیدم با لپ های قرمز فندقی که بالای سرم نشسته بود و داشت عرق روی پیشانی ام را پاک می کرد.نگاهش کردم و متعجب پرسیدم : تو کی هستی ؟ خندید .فقط خندید و از هر خنده اش شکرپاره ای پاشید روی صورتم .معروفی یک جایی توی حرف هایش می گوید : دنیا پر از آدم هایی ست که همدیگر را گم کرده اند...
توی این هفته اخیر که سرجا خوابیدم ام یک بند آن قسمت از ترانه نامجو توی ذهنم سکسکه می شود: شرافت که به انجام میرسه ،حالا نوبت حمام می رسه... تا جایی که یادم می آید زمان سکسکه های مغزی روی ترانه ها چند ساعتی بودند. نمی دانم چرا این یک خط یک هفته است ذهنم را ول نمی کند.شاید هم ...ای وای ...شاید هم نیاز دارم بروم خودم را یک جایی معرفی کنم یک چند وقتی دور از آدم ها بستری شوم شاید کمی کمتر یادم بماند جور زمانه ای که هرگز نخواست ما کمی ؛تنها کمی آرام باشیم...بله آقای نامجو همه چی با ما می سوزه یره...
پ.ن: خدمت دوست عزیزی که پیشنهاد نقاشی روی دیوار داده بودند.فکر کردم به پیشنهادتان.با احترام و با توجه به همان که گفتم سندباد بهتر است