چند شب پیش یکی از دوستانم آمده بود خانه ام که هم کمکم کند مبلم را ببرم توی حیاط که هروقت فرصت کردم روکش جدیدی که تازه خریده ام را نصب کنم هم کمی مشروب بخوریم .توی آشپزخانه ایستاده بودم و داشتم کمی خیار و گوجه می شستم تا سالاد بسازم .دوستم هم ایستاده بود بغل دستم و یک بند حرف های شر و ور می زد و من هم افتاده بودم روی خنده .ماهی یکبار با این دوستم پنج شنبه شب ها می رویم شیراز.به خاطر تیک های عصبی اش می رود پیش مشاور و روانپزشک .معمولا شب را می رویم خانه ی یکی از دوستانم و تا صبح دور هم می نشینیم و سر صبح که من می خوابم دوستم می رود دکتر و دم ظهر که بر می گردد از شیراز می زنیم بیرون.البته این برنامه اولین باری بود که باهاش رفتم .دفعه ی دوم به اصرار دوستم که حوصله اش توی مطب سر می رود من را هم با خود برد و همین شد که حالا هروقت می رویم من داوطلبانه با دوستم می روم مطب.چرا؟ چون مرکزی که دوستم می رود پر از کاراکترهای خاص است و هر کدامشان داستانی دارند و برای من که هرچند وقت یکبار توی دفتر مخصوصی که دارم کاراکترهای خاصی را که در روزمرگی ام می بینم تشریح می کنم تا شاید یک روز که تنبلی هایم را گذاشتم کنار و خواستم اولین داستان بلندم را بنویسم یک منبع غنی از کاراکترهای خاص و ویژه داشته باشم ؛ مراجعان این مرکز شگفت آور بودند. واقعیت اینجاست که سال هاست به دیدن و کالبد شکافی آدم ها اعتیاد دارم .یادش به خیر زهره همیشه می‌گفت : تو از سلاخی آدم ها لذت می بری.فکر می کنم خیلی بیراهه نگفته بود.از دیرباز عادت جغدوارگی داشتم . گاهی وقت ها که فشار کار روزمره خسته ام می کند .ماشینم را کنار خیابان پارک می کنم پیاده می شوم .بهش تکیه می دهم یا گاهی کنار جدول خیابان یا روی نیمکتی می نشینم و با ولع به آدم ها خیره می شوم.و به همین سادگی خودم را برای ادامه روز رفرش می کنم . البته فارغ از پیدا کردن کاراکترها این اعتیاد هم یک نکته مثبت دارد هم یک نکته منفی .مثبتش این است که آشنا شدن با آدم های خاص و آدم حسابی حال آدم را خوب می کند و گاهی روح آدم را به عرش می برد و آشنا شدن با آدم های که نکات منفی شان سرسام‌آور و دیوانه کننده است روح آدمی را به خاک سیاه می نشاند. بگذریم ...دوستم همینطور که توی آشپزخانه بغل دستم ایستاده بود و با زبان بدن فوق العاده سیالش داشت چیزی تعریف می کرد یکهو گفت: آخ ...نگاهش کردم .کف پایش را آورد بالا شیشه ای از کف پایش جدا کرد و گفت: چی شکسته تو آشپزخانه ؟ متعجب نگاهی به شیشه توی دستش کردم و گفتم: آهان شیشه ساعتم .جارو زدم .جا مونده احتمالا .پرسید :ساعتت شکست ؟ گفتم : نه گذاشتمش رو پیشخوان با چکش خوردش کردم .چند لحظه سکوت کرد و متحیر پرسید : چرا ؟گفتم : یکی یه چیزی بهم گفت،حرفش رفت رو مخم. پرسید:همون خوشگله ؟ با سر تایید کردم.گفت: بی شعور اینکه ساعت گرونی بود.گفتم: نه گرونتر از روحم. همچنان که متعجب نگاهم میکرد گفت: ایندفعه رفتیم شیراز یه نوبتم برا تو میگیرم .با صدای بلند خندیدم .با حالتی سر در گم گفت : والله قاطی کرده ها.با چراغ خواب حرف می زنه‌.به بونسای تو خونش می گه دوست دخترم.بلبل ها هم که دختراشن .این کار آخری هم که دیگه اصلا حرفی نمونده برا زدن .

کمی راست می گوید عادت دارم هرچیزی را که می خرم برایش داستانی می سازم.مثلا چند وقت پیش که یک چراغ خواب خریده بودم به دوستانم می گفتم شب ها که می روم دستشویی روشن تر می شود بعد که بر میگردم بخوابم نورش کمتر می شود .حتی چند شب پیش که کمرم درد می کرد بنده خدا هم کمرم را قبل خواب چرب کرد هم رویم پتو کشید .یا وقتی بونسای را خریدم به همه میگفتم یک دوست دختر پیدا کردم اسمش تیناست .همه ذوق می کردند که بالاخره با یک غیر هم جنس ارتباط برقرار کرده ام.بعد که عکسش را می دیدند مثل اسکول ها نگاهم می کردند...

به قول بیدل دهلوی :درون توست
اگر خلوتی و انجمنی است
برون زخویش
کجا می روی ؟ جهان خالی ست