امروز مادر سعید زنگ زد گفت:یه سر بیا خونه کارت دارم.ساعت حدود دو رفتم خانه شان.مادر سعید آمد نشست پشت میز روی ایوان خانه و یک ظرف گذاشت جلویم و گفت: اول بهم بگو این کوکوی چیه ؟ کمی چشیدم و گفتم: کوکوی بادمجان .سرش را کج کرد و گفت: نه.سریع گفتم : وایسا وایسا چیزی نگو.باز یک تکه دیگر خوردم و گفتم: آها...آها...کوکوی کدوی سبز...خندید و گفت: آفرین ...دیشب گذاشتم جلو بچه ها خوردند هیچکی تشخیص نداد .لبخندی زدم و گفتم: تو منو با بچه هات مقایسه می کنی؟ من خودم ادعا دارم تو آشپزی ..اصلا ناراحتم کردی با این مقایست.باز خندید و گفت : بشین کارت دارم.همینطور که می نشستم گفتم : خیره انشالله...گفت: خیره...باید پیش خودمون بمونه ،حتی به سعیدم فعلا نباید بگی.کمی تکان خوردم و گفتم: الان دیگه دارم می ترسم .باز با اون صورت گرد و تپل مپلش خندید و گفت: میگم خیره بچه ...یه خواستگار اومده برا خواهر سعید ،می خوام یه پرس و جو بکنی خیالمون راحت بشه طرف آدم درستیه.اسمشو تا عصر برات می فرستم رو واتساپ. مکث کرد و من در سکوت نگاهش کردم.گفت: باشه؟ کمی لبم را برحسب عادت با دندان فشار دادم و گفتم: منو معاف کنید لطفا.زیاد آدم خوبی نیستم برا این کارها.طبق معمول که نمی تواند احساساتش را در چهره اش کنترل کند اخم هایش را کرد توی هم و گفت : یعنی چی ؟ اینبار بر حسب یک عادت دیگر کمی پیشانی ام را مالیدم و گفتم :حاج خانوم راستش من تا حالا از این کارا نکردم ،سختمه.یکهو در حیاط بزرگ خانه شان باز شد و پدرش از آن سر حیاط طبق معمول با شلوغ کاری همیشگی اش ظاهر شد و همینطور که می آمد سمت ما گفت: اهلا یا حبیبی...کجایی تو پسر...به احترامش از سر جا بلند شدم و طبق معمول شانه اش را بوسیدم.دستش را گذاشت روی شانه ام و به زور دستش مرا نشاند و خودش هم نشست روی صندلی بغل .هنوز جا خوش نکرده بود که مادر سعید گفت:دکتر ببین رضا چی میگه.میگه من نمی تونم .دکتر نگاهی به من کرد و بعد نگاهش را چرخاند سمت زنش و گفت: خب میگه نمی تونم دیگه...من نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا بیامرزه پدر و مادرتو...دکتر با لبخند گفت : حالا چی نمی تونه؟ محکم کوبیدم توی پیشانی ام و گفتم: خدا زیادت کنه فکر کردم آزادم کردی.مادر سعید سریع گفت: همون جریان خواستگار دیگه.پدر سعید خیلی خونسرد گفت: خب اونو که بیجا کرده نتونه.و خندید ...من هم از خنده اش،خنده ام گرفت.خنده اش که تمام شد نگاهم کرد و گفت : خب؟ گفتم : به حاج خانومم گفتم من زیاد برا این کارا آدم خوبی نیستم.سرش را کمی بالا و پایین کرد مثل آدمی که فهمیده و باز گفت: بیشتر بگو...کمی لب هایم را توی هم جمع کردم و گفتم: دکتر من زیاد فرق بین خوب و بد و نمی فهمم .اصلا نمی تونم قضاوت کنم کی چیه...کی چه کارست...چیش درست ،چیش غلط.دکتر باز با همان حالت سرش را تکان داد و کمی فکر کرد و گفت: خوب...خیلی خوب...منم همینو می خوام .قضاوت نکن...فقط یه شرح حال بده بهم...خنده ی تلخی کردم و گفتم: قشنگ داری تو پاچم می کنی ها...لبخند نرمی زد و باز تکرار کرد: خوب ...خیلی خوب ...خودت میدونی من الان میتونم تلفن و بردارم و به بیست نفر زنگ بزنم که با اشتیاق این کارو برام بکنن اما ...اما پسرجان آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام ...مکث کرد و منتظر ماند.زمزمه کردم: به نام من دیوانه زدند.خندید و گفت : احسنت ، من همینو می خوام که گفتی. کمی مکث کردم و از سرجایم بلند شدم و کوکو را برداشتم و گفتم: ببینیم خدا چی میخواد.با اجازه ...پدر سعید گفت: خدا همیشه چیزای خوب میخواد پسر ،تو مواظب خودت باش...از در خانه زدم بیرون در حالی همچنان مجاب نشدم برای کاری که خواستند.کلا این جور کارها برایم چندش آور است.
دم غروب مادر سعید زنگ زد و گفت: آقا رضا اون جریان کنسل .
ظاهراً خواهر سعید با شنیدن مشخصات اولیه پا پس کشیده بود.گوشی را که قطع کردم گفتم: ممنونم خدایا...
کارلوس لوئیث ثافون در کتاب سایه باد جمله ی حیرت انگیزی داره که میگه:
گاهی اوقات مهم این نیست که چه چیزی را به دیگری عطا میکنی ، مهم اینه که به خاطرش از چه چیزی دست میکشی .