روایت هزار و پانصد و پنجاه و شش
در یخچال کنار تختش رو باز کردم و گفتم:بذار ببینم چی آوردن برات این عیادت کنندگان نسبتا محترمت.گفت: دست خالی اومدی می خوای یه چیزیم بخوری بی شعور؟ همینطور که سعی می کردم در کمپوت آناناس را باز کنم گفتم: اولا من به اصرار خانمت اومدم .دوما مثلا خیلی خوشم می یاد ازت که پاشم بیام اینجا دیدنت یه چیزی هم بیارم.همین که افتخار دیدنم رو بهت دادم کلاهتم باید بندازی هوا. یکدونه آناناس گرفتم جلوش و گفتم: نمی خوری؟ بی حوصله گفت آزار بخوری .میدونستم این زن آبرو برا آدم نمیذاره. کمی از آب کمپوت را هورت کشیدم و گفتم: خب حق داره .اینقدر کولی بازی در آوردی که اعصاب براش نذاشتی .مگه اینا تعهد دادن هروقت ما غر بزنیم هی اونا ناز بکشن.چته بابا ؟فردا مرخص می شی گم می شی میری پی بازیت.کلافه گفت:بابا آدم اینجا دیوانه میشه .دیشب اینجا یکی رو تازه اورده بودن تو بخش یهو حالش بد شد ...کف اتاق ...خون...یه وضعی.
باید اعتراف کنم دوستم اولین بار بود که در یک بیمارستان بستری می شد و تجربه چنین شرایطی برایش کمی نامعمول بود.
همینطور که آناناس بعدی رو میگذاشتم توی دهانم گفتم :بیمارستان مرتیکه .هتل که نیست. بی حوصله تر گفت:وای خیلی حالم بد رضا...یک نفر، دو روز پیش اینجا بستری بود کنترل مدفوع نداشت ...وای مخم داره سوت می کشه پسر ...
من سرم توی قوطی آناناس گیر کرده و او با هیجان دارد تعریف می کند از دردی که قبلا این شکلی ندیده و یا شاید اینقدر از نزدیک تجربه نکرده... ته قوطی آناناس را هورت می کشم و میگذارم روی میز و با دستمالی دهانم را تمیز می کنم و دست به سینه خیره می شوم به چشم هایش ...به زبان بدنش ...به هیجانی از سر بهت...همیشه همینطور است.اگر دقت کنید آدم ها سر اولین دیدن و شنیدن تفاوت خاصی در وجودشان است. کلا همیشه دیدن و شنیدن اولین ها دو عکس العمل متفاوت دارد اولی ترس است و دومی بهت .به عبارتی ساده تر همین دو حس است که ادم ها را به سکون وا می دارد.ترس از ناشناخته ها...یهو مکث می کند و میگه : تو چرا اینطوری نگام می کنی .یعنی برا تو تعجب آور نیست.یکهو می افتم به خنده .متعجب نگاهم می کند .میگم: به قول اون دیالوگ کتاب روی ماه خداوند را ببوس مستور تو اسم این یکی فرشته رو تازه یاد گرفتی؟ البته اون یه چیز دیگه میگه فکر کنم . میگه تو اسم این همه فرشته رو از کجا یاد گرفتی؟ سریع جواب می ده: الان اسم این همه درد و مرض فرشته است.باز می افتم به خنده اینبار بلند.میگه: زهر مار...حالم خوب نیستا .اگه می خوای همینطور بخندی پاشو گمشو برو بیرون.وسط خنده ام میگم: به این خندیدم که جواب دیالوگ توی کتاب هم همین بود. مکث می کنم وبعد میگم:الان چی میخوای بشنوی؟ همدردی؟چی...کلافه میگه: نه فقط خواستم برا یکی که فکر کردم می فهمه تعریفش کنم.نفس عمیقی می کشم.سینه ام را صاف می کنم و میگم: بهش میگنStool incontinence. اگر می خوای بدونی چرا اتفاق می افته معمولا بر اثر ضعیف شدن یا عدم کارکرد اسفنکترها اتفاق می افته.البته عوامل دیگه ای هم داره که من درست یادم نیست.حدود هشت درصد مردم دنیا باهاش دست و پنجه نرم می کنن. یه درصدیش نصیب افراد مسن می شه.یه درصدی مادرزاد و...از همش بدتر یه درصد خاصی هم بر اثر جنگ.من با هر سه تاشون از نزدیک زندگی کردم.معمولا هم راه حل خاصی نداره.یا اگر داره مقطعی. در سکوت خیره می شه به چشم هام و میگه:تو می دونستی نه؟ لبخند تلخی می زنم و میگم : یکی از صمیمی ترین رفیق هام داره با این درد زندگی می کنه.کنجکاو میگه : من می شناسمش؟ خندم می گیره و سرمو تکون میدم و میگم:جدا اینقدر بی شعوری که الان می خوای بهت بگم کی؟ خیره می شم به چشم هاش ...نفس عمیق از سر عجزی می کشه و میگه: وای پسر چطوری؟ واقعا ...چطوری زندگی می کنن؟ سکوت میکنم و بعد از چند لحظه میگم:سی و سه سال پیش که توی بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم سه تا هم اتاقی داشتم.دو تاشون مادرزاد این مشکل و داشتن و نفر سوم مجروح جنگی بود.هنوز با یکی شون رفیقم.میدونی چیه؟ نصف شون خودشون رو توی خونه حبس میکنن و در انزوا زندگی میکنن و نصف دیگشون بارشون و می ذارن رو دوش شون و ادامه می دن.ولی جواب سوالت سخت تر از اونه که من بخوام بگم.این سوالیه که فقط خودشون می تونن جواب بدن. دستم را می کوبم روی پاهایم و بلند می شوم و میگم:خب...بی خیال...هر وقتم خاصی باز غر بزنی فکر کن تو از امروز یه فرشته بیشتر تو زندگیت می شناسی. یهو میگه: هاااا ...این چه شرو وری بود از کتاب مستور بهم گفتی؟این یعنی چی؟ میگم :راستشو بخوام بگم نمیدونم چرا این حرفو میزنه؟ حتی وقتی دو بار فرصت شد باهاش حرف بزنم هم نمیدونم چرا یادم نبود ازش بپرسم. حتی نمیدونم چرا این جمله اینقدر تو ذهنم پر رنگ ؟ولی برا اینکه کمی ذهنت آروم بشه میگم :آفرینش هیچوقت عادل نبوده.اینو برا این گفتم که هر وقت تو گه گیر کردی بپذیری که دقیقا تو کثافت گیر کردی نه چیزدیگه.لبخندی میزنه و میگه :عاشق این پند و اندرزاتم. میخندم و میگم : حالا مرخص شدی بیا بیشتر ارشادت کنم.
این پست با احترام به همه ی آدم هایی که بیماری های خاص دارند تقدیم می شود به دوستی که سی و سه سال پیش شناختمش و او برعکس خیلی از هم دردهایش زندگی اش را به حرکت در آورده و با همه ی سنگینی بارش ادامه می دهد...هرچند رنجور...هرچند به ستوه آمده و به قول خودش هرچند خسته، اما مانده نه !