امروز با صدای تلفن سعید از خواب پریدم .ساعت یازده بود.سعید متعجب گفت: رضا چرا خوابی؟ خوابالو جواب دادم : خودت نصف شب پیام زدی کار امروز کنسل شده.عصبانی جواب داد:باز وسط خواب پیامم رو عوضی خوندی؟پاشو بزن بیرون تا وقت داریم اگر انجام نشه می‌ره تا هفته دیگه بعد باید به ده نفر آدم جواب پس بدم.کلافه و عصبی دوباره پیامش را خواندم و فهمیدم بله باز وسط خواب پیام را اشتباه خوانده ام.هول هولکی از خانه زدم بیرون و تخت گاز رفتم به سمت اداره ای که باید آنجا کاری انجام می دادم.شهر شلوغ است این روزها ...نه به خاطر آخر سال ،به خاطریکه این شهر در این فصل پر از مهمان است ..‌.کلافه میان ماشین ها راه پیدا می کردم تا برسم به کارم. در این میان یک ماشین مسافر برای دو تا عابر پیاده دو بار زد روی ترمز و من هم مجبور شدم همین کار را بکنم و ناخودآگاه بدون آنکه بخواهم یک جمله ی خطرناک و شاید کثیف توی ذهنم گذشت‌‌....

بالاخره رسیدم به اداره مد نظر و با توجه به اینکه دیر رسیده بودم مجبور شدم مخ سه تا کارمند اداره مذکور را بزنم تا کارم راه بیفتد در حالی که ذهنم همانجا پشت همان ماشین و همان جمله گیر کرده بود. بعد از یکساعتی که کارم انجام شد از آن اداره آمدم بیرون و از کنار دنده ماشین قرصهای آرامبخشم را برداشتم و همزمان دو تا را با هم بلعیدم و تکیه دادم به ماشین و خیره شدم به خیابان،اما فایده ای نداشت ذهنم یک جای خیلی افتضاحی استپ شده بود. آخر سر زنگ زدم به سعید و عین اتفاق را تعریف کردم و گفتم فکر کنم ذهنم خیلی کثافت کاری کرده امروز و من نمی تونم با خودم کنار بیام.سعید گفت : بیا یه کاری بکنیم .اینجور موقع ها باید متغیرها رو عوض کرد بعد ببینی ذهنت چی میگه.کمی مکث کردم و گفتم: راستش عوض کردم ولی نمی توانم جواب درست رو پیدا کنم.سعید گفت : رضا با توجه به شناختی که ازت دارم به نظرم اگر متغیرها رو عوض کنی احتمالا باز اون جمله توی ذهنت می گذشت و تو همیشه زیادی حساسی ....

از ساعت چهار عصر که آمدم خانه دوساعتی هست که روی راکینجر لم داده ام و دارم اتفاق امروز را بالا و پایین می کنم ولی هنوز نتیجه ی درستی نگرفتم.به نظرم بعضی چیزها را باید سپرد دست یک نفر دیگر و پناه ببری به چیزی که همیشه می خواستی نباشی یا سعی کردی نباشی ...

میدانم این پست به شدت نامفهوم است اما باید چند خط می نوشتم شاید کمی بار امروزم سبک شود.اگر می پرسید دقیقا در این چند خط چه اتفاقی افتاد باید بگویم ساده اش این است که سایه ی مرگ از خود مرگ ترسناک تر است.به عبارتی ساده تر فکری که از ذهن ما می گذرد گاهی حتی از کاری که انجام می دهیم خطرناک تر است...

یا ستارالعیوب...

مى‌گويند كه درد ‏

آدم‌ها را به هم نزديک مى‌كند ؛

‏به من بگو‏

كدام‌مان شاد هستيم

‏كه اين همه از هم دور مانده‌ايم ...؟!

اوغوز آتای