روایت هزار و پانصد و پنجاه و هشت
روایت اول:
توی این چند ماهی که رفته ام باشگاه دوبار مسابقات برگزار شده و من هربار زیر شرکت در آن ها در رفته ام.سه روز پیش مربی گفت : رضا سه شنبه مسابقه است.گفتم : تو که می دونی من هنوز در حد رقابت با بچه ها نیستم ،بی خیال من شو .گفت : اصلا حرفشم نزن .اگر شرکت نکنی تا یه هفته حق باشگاه اومدن نداری .منم خونسرد گفتم : باشه نمی یام.کلافه گفت:دیوانه نتیجه برا من مهم نیست ،می خوام تجربه کنی .کمی فکر کردم و گفتم : چشم.دیروز سه تا تیر سیبل آخرم را زدم وسط طوری که نمیشد تشخیص داد سه تیر خورده کنار هم .داور خط قبول نکرد و طبق قوانین بهم یه تیر اضافه داد.تمرکزم بهم ریخته بود و تیر آخر را کلا زدم بیرون سیاهی...بعد رفتم پیش مربی که سرداور نهایی بود گفتم : مربی سیبل H5منو بیار بیرون.گفت: چی شده؟ گفتم : بیار تا بهت بگم.از میان سیبل ها پیدایش کرد.گفتم: مربی ببین این سه تا کنار هم خورده ،داور خط قبول نکرده ...کمی سبیل را چرخاند و گفت: تشخیصش سخت.گفتم: مربی من امروز با این بچه ها رقابت نکردم خودت می دونی من به گرد پاشونم فعلا نمی رسم.امروز با خودم رقابت کردم و تمرین هام.این سه تا رو با چشم خودم دیدم که کنار هم خورد.نگاهی بهم کرد و گفت: قبولت دارم .گفتم : منصفی...خندید و گفت: خسته نباشی...بزن به چاک...
روایت دوم:
اوائل که می رفتم باشگاه به اخلاق و رفتارهای بچه ها کنار خط آشنا نبودم.گاهی بعضی هندزفری توی گوش می گذارند.گاهی گوش هایشان را با چیزی می پوشانند که هیچ صدایی نشنوند یا خیلی چیزهای دیگر ...یک روز که رفتم توی خط برای تیراندازی به یکی از قدیمی ها و مربی های باشگاه سلام کردم.جواب نداد.فکر کردم متوجه نشده.بار دوم بلندتر سلام کردم .به سختی سری در جواب تکان داد.من هم بی خیال شدم و شروع کردم به تیراندازی ...وقتی تیرهایم را زدم و خواستم وسایلم را جمع کنم برای رفتن ،همان که جواب سلامم را نداده بود در حالی که داشت لباس بدقلق تیراندازی را توی تنش در می آورد گفت: آقا یه لحظه بیا...رفتم به سمتش.گفت: اسم شریفت چیه؟ گفتم: رضا...گفت: آقا رضا ببخشید من جواب سلامت ندادم نخواستم بی ادبی کنم من توی خط با کسی حرف نمی زنم.گفتم فدا سرت مهندس.لبخندی زد و گفت: در ضمن تنفست هنگام تیراندازی مشکل داره.بازدمت رو با دهان نده بیرون،ریتم قلبت موقع تیراندازی بهم می ریزه.فقط از بینی نفس بکش همه ی زمانی که توی خطی ...لبخندی زدم و گفتم: چشم مهندس.
امروز مهندس فوت کرد...این تنها دیالوگ های جدی ما در این چند ماهه با هم بود بقیه اش فقط سلام و احوالپرسی بود.امروز وقتی خبر فوتش را بچه ها توی کانال زدند فکر کردم من برای همان یک باری که از او یک تکنیک یاد گرفتم هرگز از ذهنم بیرون نمی رود.مرگ همیشه هست اما شما به همین سادگی می توانید در ذهن دیگران مانا شوید .ولی شما انتخاب می کنید چگونه مانا شوید ...و مهندس یک نقطه ی شفاف در ذهن من برای خودش درست کرد با یکی دوتا جمله...
روایت سوم:
امروز با عجله داشتم مدارکم را توی اداره غذا و دارو کامل می کردم تا بتوانم قبل از ظهر قرارداد مسئول فنی شرکت را ثبت کنم که به هفته بعد و تعطیلات نرسد.یکی دو تا برگه کم بود و داشتم با کارمند اداره هماهنگ می کردم که بایستد تا من فورا بروم و برگردم وقتی خواستم از در اتاقش بزنم بیرون یکهو گفت: ببخشید آقای...برگشتم به سمتش و گفتم:بفرمایید .گفت : جسارت نباشه ،میشه یه سوال بپرسم.اول فکر کردم به خاطر عجله ام در کار یا مورد دیگری در مورد شرکتمان است .گفتم : در خدمتم.گفت :موهات مال خودته؟ وسط عجله و کلافگی ام خنده ام گرفت و گفتم : نه مهندس کلاه گیس ...لبخندی زد و گفت : نه منظورم اینه که طبیعی این شکلیه ؟ آخه بالاش فره ...بغلش صاف ...وسط شلوغی های ذهنم گفتم خدایا ببین من نمی خوام کسی رو اذیت کنم این خودش می خواد گفتم: آخه بغلشو تافت می زنم بالاشو فر می کنم.متعجب گفت: واقعا؟ همکارش که میز بغل بود گفت: آقا داره شوخی می کنه تافت چی ،کشک چی...بغلش چون کوتاه صاف.بالاش چون بلند فره...با تعجب نگاهم کرد و گفت: عججججب ...چه باحال و بعد به شوخی گفت : من حاضر بودم یه دست نداشتم ولی موهای شما رو داشتم ...لبخندی زدم و گفتم: آدما هرچی ندارن و می خوان.موقع بیرون رفتن از اتاقش دلم جا نگرفت و ایستادم و گفتم: منم یه چیزی بگم جسارت نمیشه؟ گفت: جانم.گفتم: منم حاضر بودم مثل شما یه تار مو رو سرم نباشه ولی یکی از مشکلات زندگیم که هیچ وقت راه حلی نداشته حل بشه...دستم را آوردم کنار پیشانی ام و گفتم : فعلا مهندس...
روایت چهارم:
دیروز مهدی آمد ضامنم شد تا یک چیزی بخرم .وقتی داشت چک می نوشت گفتم: یه جوری بنویس که وقتی می خوای پاسش کنی گیر نکنی.همینطور که داشت می نوشت سرش را آورد بالا و گفت: رضا به خدا سی تومان حقوق میگیرم بیست تومان قسط دارم .بدبختم نکنی.گفتم : اگر تا پنج ماه آینده محترمانه باهام رفتار کنی بدبختت نمی کنم.نیم ساعت بعد توی قهوه خانه نشسته بودیم.من قهوه می خوردم و مهدی قلیان می کشید. عکس دخترش مهراوه را نشانم داد.وقتی نگاهش می کنی انگار قند توی دلت آب می کنند .بهش گفتم : واقعا حق نداری به خاطر فوت مادرت هیچوقت ناراحت باشی.خدا مادرتو گرفت ولی یه دختر بهت داده کپی مادرت...این اوج خوشبختی یه مرد.لبخندی زد و گفت : خیلی ها گفتن شبیه مادرم ولی تو اولین نفر بودی .نفس عمیقی کشیدم و گفتم : میدونی چرا ما هر سال حالمون از سال بعد بدتر می شه...همه فکر می کنند به خاطر اوضاع اجتماعی و جامعه و تورم و بیماری و دیکتاتوری حکومت ها و هزار کوفت زهرمار این شکلیه...ولی تو ذهن من این نیست.ما هر سال حالمون بدتر میشه چون هر چند وقت یکبار یه عزیزی رو از دست می دیم که با اونا حالمون بهتر بوده.ادمایی که هروقت لازم بوده دستشون پشت کمرمون بوده نگاهشون زندگی رو برامون قابل تحمل می کرده...حال بد ما از فقدان برادر...فقدان...مکثی کردم و ادامه دادم : روز مرگ مادرتو دقیقا یادم آسمون رو سرمون خراب شد انگار .اول راهنمایی بودیم ولی ...ناخودآگاه بدونی که بخواهم دستانم را گذاشتم روی صورتم و شانه هایم میان بوی دود و زغال و تنباکو و سرو صدای بلند و شوخی و خنده های آدم های توی قهوه خانه لرزید...
متاسفم ...شریعتی یه جایی میگه تمام بدبختی های آدم از خواستن و بدست آوردن است...به نظر من تمام بدبختی های آدم از فقدان ،بلاتکلیفی و ناامیدیه...