روایت هزار و پانصد و شصت و دو
سلام...
حال همه ی ما خوب است ...حتی ما که حالمان خوب نیست...
سالی که گذشت سال جالبی بود در نوع خودش.برای آدمی که هرگاه تا نزدیکی های افسردگی رفته بوده و هر بار با نسخه ای انتزاعی و لایعقل از آن فرار کرده بوده این بار گیر افتادن در این تله ی عذاب آور از خود افسردگی شاید کشنده تر بود.اولین نشانه های افسردگی ام را در اسفند سال پیش حس کردم اما شاید فکر می کردم می توانم مثل همیشه با همان نسخه های تکراری یا مقطعی فرار کنم .اما وقتی به خودم آمدم که دیدم مثل یک سرسره با شدت به درونش پرتاب شدم و هرچه بیشتر دست و پا می زدم به جای بیرون آمدن بیشتر فرو می رفتم.تا حدود مرداد یا شهریور ماه بود که مثل همیشه که بحران های روحی ام به جسمم حمله ور می شوند و بالاخره از یک وری بیرون میزنند این بار از آریتمی بیرون زدند تا زنگ خطر روشن شود.بگذریم از همه روزهایی که شاید به سختی دو ساعت می خوابیدم یا روزهایی که شاید ده دوازده ساعت روی راکینجرم می خوابیدم و مثل دیوانه ها زل می زدم به سقف یا روزهایی که با سلول سلولم جنگیدم تا سوراخ سنبه های خانه را نپوشانم و شیر گاز را آخر شبی هنگام خواب باز نگذارم ....بگذریم ...هرکسی ممکن است یک جایی در بدترین حالت تجربه اش کند یا کرده باشد...بگذریم...( اما بگویم اگر یک لحظه ...حتی یک لحظه حس کردید در سراشیبی این کلمه ی فاجعه بار هستید به نزدیک ترین دکتر اعصاب و روان حمله ور شوید و بگویید هرقرص ،کوفت یا زهرماری داری بده بخورم فقط نگذار دچار این کلمه ی خانمان سوز افسردگی شوم)
بالاخره با کمک یکی از دوستانم و کلینیک خوابی در تهران از دست بی خوابی فرارکردم و کمی هم با قرص ها از افسردگی...اما نسخه ی نهایی همه ی آدم ها دست خودشان است و ضربه ی آخر را باید خودم می زدم پس بالاخره رفتم سراغ آن چیزی که سال هاست افراطی به آن علاقه مندم.و از ۲۲ دی ماه امسال استارت اولین داستان کوتاهم را زدم. و توی این دو ماه نیم گاهی روزی چند ساعت بدون آنکه متوجه ساعت بشوم کار می کردم ...این دو هفته ی آخر سال هم که برای خودش داستان جدایی بود...به قول یکی از دوستان چقدر بدون آنکه فکرش را بکنیم فراز و نشیب تجربه می کنیم...اینقدر که آدم یکهو بدون آنکه بفهمد سنش از سن تقویمی اش بیشتر می شود .موهایش سفید تر می شود و حتی اگر کمی تنها کمی حواسش را جمع تر کند حتما قدش هم بلند تر می شود.
وسط همه ی این اتفاق هایی که گفتم باید بگویم نقطه ضعف های بزرگتر و بیشتری از خودم کشف کردم که با تمام وجودم برای رفعشان بسیج می شوم و همینطور نقطه قوت هایی که نمی دانستم و حتما شفاف تر شان خواهم کرد.
از همه مهمتر اینکه امروز و یا فردا بالاخره بعد از دو ماه و نیم کار کردن ،پیرنگ داستانم جمع بندی می شود و به زودی شروع می کنم به نوشتنش...بدون اینکه هیچ هدفی برای چاپ یا خوب شدن اش داشته باشم ،فقط مهم برایم استارتی است که چهل سال است منتظرش بودم و در ادامه استمرارش و ...و....و...
از همه مهمتر جای مادرجان به شدت و بیشتر از همیشه خالیست ...آنقدر که گاهی دلتنگی،دل نه ...نفس می برد و با این همه حرف های متناقض کم لطفی است اگر نگویم به رنج ها و ردشدنم از آن ها با تکیه به تجربه های داشته و تازه یافته ام دلخوشم و متواضع در مقابل آنچه پیش خواهد آمد که هرچه باشد خودِ خودِ زندگیست و دیگر هیچ.و به قول خودم دروغ چرا و به قول یکی از دوستانم راستش را بخواهم بگویم زندگی یک سره باخت است اما من یاد گرفته ام وسط این یک سره باختن یا ببرم یا تجربه کنم.
به قول جامی بزرگ:
در دهد از جام فنا ساقيم
يك نفس از عمر بود باقيم
اين نفسي را كه نيابم دگر
حيف بود گر به غم آرم به سر