تصویر گاه هفتصد و پنجاه و شش

من ماهی خسته از آبم
تن می‌دهم به تو
تور عروسی غمگین
تن می‌دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است ...

تصویر گاه هفتصد و پنجاه و پنج

به خاطر کندن گل سرخ ارّه آورده‌اید؟
چرا ارّه؟
فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو
خودش می‌افتد و می‌میرد!

تصویر گاه هفتصد و پنجاه و چهار

آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو
و چون تو نماز خوانده ای، خداپرست شده ام

تصویر گاه هفتصد و پنجاه و سه

همیشه‌ی من، هرگز بود
غروب، پلی است از رویا به تاریکی
تاریکی
نگاه توست زیر پلک‌های افتاده

همیشه‌ی من، هرگز بود
غروب، ظهر توست

منظومه‌هاست، پنجره‌های اتاق
و آسمانی از شیشه می‌آید
بر دست‌های چهار درخت لخت

شگفتا که سایه می‌گذرد
بی‌آفتاب از این رهگذر
از همیشه من

تصویر گاه هفتصد و پنجاه و دو

دریا با این همه آب
رودخانه با این همه آب
تنگ بلور حتی با این همه آب
رخصت نمی دهد این همه آب
تا بنگریم که ماهی ها چگونه می گریند

تصویر گاه هفتصد و پنجاه و یک

کسب و کار من
شغل من،
نگاه نکردن به خونریزی است
شغل من این است که روزنامه نمی‌خوانم

شب‌ها
دود می‌رقصد
در زیرسیگاریِ روی میز
پرده می‌آید از پنجره تا نیمه‌های اتاق،
یعنی باد پرده را تکان می‌دهد
همین باد که از دریا تا من آمده است

داشتم می‌گفتم
شغل من
خاموش کردن رادیوست
بستن تلویزیون
در تمام ساعات پخش خبر

تصویر گاه هفتصد و پنجاه

من می‌دانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته برگ‌ها
اشتباه می‌کند
با شب بویی
که تاریکی خود را از دست می‌دهد
با نارنجی
که تنها بر میز است
هوای سوختن دست‌هامان را
به ستاره‌ها رساند
من می‌دانم

درختان عرعر ما را چشم به راه گذاشته‌اند
و چند سواری که قرار بود از دوردست
خبری برای ما آرند

من می‌دانم که غبار جاده شیشه را
می‌پوشاند
چنان که دیگر حتی از پس شیشه هم
نمی‌توان تو را خوش داشت
نمی‌توان تو را به شهری خواند
که در آستان بارانش
زخم‌های جوانتر خیال خندیدن دارند

این سواری که شتابناک گذراست
نه منم نه چشم .
دستت را باز کن :
تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی
تو را می‌نگرم تا کنارم بنشینی
تا دور از خیال چند سواری که شاید بازگشت‌شان به خنده نباشد
دور از این لبان قرینه
دور از هر رفت
بمانیم و ضامن نور باشیم
شب تابان را از باغ و بیابان به اتاق آوریم تا دوباره بیافروزیم
یخ را زیر نفس آب کنیم و ماهیان را دوباره زنده ببینیم
دشت را یکسره در باران رها کنیم و بخوابیم

تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی
تو را می‌نگرم تا کنارم بنشینی
و دست‌هایت را در گیسوان من نهان سازی
چون نسیم
چون راز جهان

تصویر گاه هفتصد و چهل و نه

من آمده‌ام
تا به جای پنجه‌های مرده‌ی پاییز
پنجه‌های زنده‌ی تو را بپذیرم.
من آمده‌ام تازه‌تر از هر روز
تا تو را با پیشانیت بخاهم
که بلندتر از رگبار است.
می‌خواهم دوباره بیآغازم
این بهاری را که خواهی نخواهی
خون مرا در راه ها می‌دواند
و به دل‌ها می‌برد.
این بهاری که
چه عاشقانه است.
و من در برابر همه‌ی دست‌هایش که گشوده است
ناگزیر به پاسخم

تصویر گاه هفتصد و چهل و هشت

پیش از صدای خروسان
باور کردم
که پلک‌های تو
کتاب صبح را گشود.

از آفتابی که نیآمده بود
از اشک که باید دوباره ریخت،
دهانت برای من خنده‌های گرمتر داشت.
و خروسان پیش از صدای خود دوباره به خواب شدند
از این که پذیرفتند روزها دیگر با ماست
و این پایانی که ما نیز با آن خواهیم بود.

باور کردم
سوگند به خواب‌های جوان
باور کردم بی‌گناهی‌ی پلک‌های تو را
بی‌گناهی‌ی برگ‌ها را
که در نور سپید شدند
سوگند به هر چه سپیدی‌ست

تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفته‌ی همه‌ی فصل‌ها بود

تصویر گاه هفتصد و چهل و هفت

آدم‌های بهاری.
چه می‌کنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه می‌کنید با پروانه‌یی که به آب افتد؟

از سر هر انگشت
پروانه‌یی پریده ست.
پروانه‌ی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانه‌ی کدام انگشت به آب می‌میرد؟

من بارها اندیشیده‌ام
من خزان و برف را پیاده پیموده‌ام
پیشانی بر پای بهار سوده‌ام
که معیار شما نیست.

آدم‌های بهاری.
برگ خشک که از خود راندید
شاید عزیزترین برگ فصل باشد
بر این آب سپید
شاید آخرین امید پروانه باشد

تصویرگاه هفتصد و چهل و شش


در روزی بزرگ، راهسپاریم، اما از فروغ
سوزنی به ما نشسته، تنها
یک سوزن!
روزی بزرگ – آرام آرام – در اصالت ما، دست می‌برد
تا شانه – رفته رفته به پس رود
که تنها از دور، از دور توانائیم
در شناختن شانه خود، که همین پرندگان هوا
بر آن فرود می‌آیند،
و در شناختنِ دست‌های خود، دست‌های بریده خود،
که همین پرندگان هوا هستند.
در روزی بزرگ، به تو می‌رسم، به شانه تو
دست می‌زنم، که به پس‌نگری و ببینی
که نمی‌خندم.


در روز بزرگ، تنها
آن که بی‌شمار سوزن خورده‌ست، می‌خندد:
تنها خورشید.
روزی بزرگ، در اصالت ما، دست می‌برد
تا، سوزن سوزن، به ماش باز دهد
ما – در یک گفتگوی معمولی روزانه – بر سر خود
نا گهان خبردار می‌شویم
از تاجی از هوا!
پی می‌بریم حرکات بی‌خودانه دست‌هامان – هنگام گفتگو–
نامه‌هائی از هوا را توشیح کرده است،
نخوانده، توشیح کرده است
شاید در یکی از نامه‌ها، به عشق، معترف شده باشیم
یا به قتل،
و شاید از این روست که بی‌دلیل، دوست داشته
یا تبعید می‌شویم
ما که زادگاه، وطن، قلمرومان، چارپایه‌ای کوتاه است،
در دم تبعید – کشیدن چارپایه –
در دم خفقان
بدانیم پادشاه هوائیم، پادشاه هوائیم.


در آخرین حنجره، من، بادبان‌های بی‌شمار می‌بینم.
و بهنگام روز، همین امروز،
صدای افتادن میوه‌های رسیده را
بر زمین سرد، می‌شنوم.
اما هنوز، لغتی به شعر نیافزوده‌ام، که آفتاب، کاغذ را
از سایه‌ی دستم، می‌پوشاند
سوزن، می‌درخشد و
کج شده ست!
در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایم‌تر، از پی تابوتی بی‌سرپوش
روانه‌ایم و روان بودیم
و سایه گلی، ناف مرده را
پوشانده‌ست.

تصویر گاه هفتصد و چهل و پنج

‍ ‍ ‍ 
حتمِ صدای تو
آب از سر گیاه می‌پراند
که زیبایی‌‌ات فریادِ خداست.
خونابه‌ی قلبم
در سینه‌های تو دُهُل می‌کوبد
و از گلویت
دخیلِ بوسه است که می‌‌ریزد!
دستت امانِ گرفتن است
وُ استخاره.
موهات قبیله‌ی خونریزی‌ست 
در فلسطین؛
و لبانت احتیاجِ ماهی‌هاست
در گیلان؛
کتفِ‌ات سماع‌گاهِ اسب ِنجیبِ من است 
در مثنوی؛
دامنت خراسانِ ترکمن
در دامِ کفترانِ چاهی؛
بازوانت سلامِ مسافریست تشنه؛
زانوانت دهکده‌ای بدون مرگ؛
سینه‌هایت ناقوسِ کلیساهاست
در شهری ساحلی
و خنده‌هات لنگرگاهِ استراحت.
تو شمس‌العماره‌ی خواستنی
در صبح.
 

تصویر گاه هفتصد و چهل و چهار

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟

این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!

گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،

گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،

حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار

" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!

کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،

از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!

قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!

گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"

داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!

فردا که آفتاب حقیقت برون زند،

سر  در کدام  برف  نهان می کنی رفیق؟!

تصویر گاه هفتصد و چهل و سه

با تیر و کمان کودکی ام

در کوچه باغ‎های قدیمی

در انبوه درختان باران خورده

سینه گنجشکی را نشانه گرفته بودم

که عاشق تو شدم

گنجشک به شانه‌ام نشست

و من شکارچی ماهری شدم

از آن پس هرگز به شکار پرنده ای نرفتم

هر وقت دلتنگم آواز می خوانم

پرنده می آید

پرنده می‌‎نشیند

پرنده را می بویم

پرنده را می بوسم

پرنده را‌‌ رها می کنم

و چون شکار دیگری می شود

کودکی‎ام را می بینم

در کوچه باغ های قدیمی

در اندوه درختان باران خورده

با بوی کاهگل و آواز پرنده

به خود می پیچد و

گریه می کند

های آواز ...

چقدر تو را دوست دارم

 

پ.ن: ای وای ...واقعا ای وای

تصویر گاه هفتصد و چهل و دو

به این روزها بگو به احترام بودنت بایستند.

به این ساعت‌ها بگو آهسته‌تر بروند؛

می‌خواهم کنار دستهایت مقبره‌ای بسازم

و تمام ابرها را از تمام پاییزها،

تمام گنجشکها را از تمام درختها،

به صبح این خانه بیاورم،

ساعت را کوک کنم

و در انتظار «صبح ‌بخیر» تو دراز بکشم.

 
 

تصویر گاه هفتصد و چهل و یک

شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم
که چون شب‌بو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم

مرا چون آینه هر کس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو مِی با مست و با هشیار یکرنگم

شبی در گوشهٔ محراب قدری ربّنا خواندم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است
فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم

“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم 

 

تصویر گاه هفتصد و چهل

دیروز تا الان خیلی فک کردم.لامصب به نظر تخت بیمارستان شباهت عجیبی داره به سلول زندان.ادم گریزی از فکر کردن نداره.

بهخیلی چیزها فکر کردم.به نظرم این چند سال اخیر و خصوصا این یکسال اخیر زندگی من شباهت عجیبی پیدا کرده به اون دیالوگ معروف فیلم نفرت که یکی از یه آسمون خراش سقوط می کنه و از هر طبقه که میگذره میگه : تا اینجاش که بد نبوده...

هرچند پایان به نظرم زیاد از حد مه آلود شد خصوصا باتوجه به دیروز و امروز اما...راهی نیست.گاهی اوقات هیچ راهی جز یک سقوط خوب وجود ندارد...

یا قاضی الحاجات...

 

پ.ن: بتاریخ امروز و تجربه یک جسم عجیب زیر پوست تنم

تصویر گاه هفتصد و سی و نه

دکتر توی یه ویس توضیح داد که از خط ران به پایین پنج سانت و روی مچ دست راست  رو دو سانت شیو کن.وقتی تیغ رو گذاشتم روی مچ دستم رفتم به سی سال پیش.باید کمرمو برا عمل شیو می کردن.پدر پسری که روی تخت بغلیم خابیده بود.یه چهار پایه گذاشته ته  راهرو بیمارستان و اول پسر خودش و بعد کمر منو‌ تیغ زد.نمی دونستم چه اتفاقی قراره بیفته.به بابام گفتم نمیشه تو کمر منو تیغ بزنی.لبخندی زد و گفت : چه فرقی می کنه بابا...من که اینجام.و تمام زمانی که داشتن کمرمو تیغ میزدن ایستاد و از دور با لبخند باهام حرف زد و شوخی کرد...یادم نمی یاد وقتی ازش پرسیدم چرا باید تیغ بزنم چی جواب داد.اما لبخندشو دقیقا یادم مثل همان روز ...همان لحظه...یک دنیا درد داخلش بود که نمی دیدم و یک دنیا اعتماد به نفس که به من می داد و می دیدم...

کاش بودی...دلم لک زده برای همان یک دنیا اعتمادی که بهم می دادی...

امشب خیلی فکر کردم که فرق سی سال پیش با الان چیست ؟

مهم‌ترینش پدرم بود که انگار همه چیز بود...بعدی ندانستن...

به زودی میدانم چه خبر است و اوضاع چطور است...

خدایا مرا هزار امید است و هر هزار تویی...

تصویر گاه هفتصد و سی و هشت

بعد از انتظار طولانی آسمان و تنگدستی زمین و سالهای ترس
برای ملامت سقف های کوتاه و دلجویی چلچله های فروردین
به ملاقات تو آمدم!
تا نامم را، دلم را و واژگانم را به تو بسپارم...!
عرق پیشانی‌ام را بگیر
می خواهم دو زانو در برابرت بنشینم
و تا حریر پیراهنت را شاپرکها بیرون می آورند
دستی به گیسوانت فرو برم
میان خنده های تو ،
قرص ماه و کودکان بذر و بالهای شانه به سر آواز می خوانند
تو، تمام آن چیزی هستی که من به خواب دیده بودم
تو، دانه ی خورشیدی ، مهربانی انگور
و من ، بی آنکه ناخنهایم را به گاوآهن ببندم زمستان را سرافکنده خواهم کرد
تو صدایم می کنی و پیراهنم پر می شود از بهــار...
من که همه عمر، آسمان را به تردید نگریسته بودم
حالا می خواهم چایم را در کهکشان شیری بنوشم
حبه ی قندی تعارفم کن
این اتفاق عجیب که در جان من افتاده است
خواب باغ را در تاریکی ام سبز می کند...

 

تصویر گاه هفتصد و سی و هفت

همه رفته اند 

آنکه می ماند

رازی دارد

 

تصویر گاه هفتصد و سی و شش

دلم گذشته ام را می خواهد.همان روزهایی که خط قرمز داشتم و برای رد نشدن از آن ها قد یک فیلسوف وقت چرت و پرت گفتن داشتم.این روزها اگر فرصتی پیدا کنم از همه ی خط قرمزهایم رد می شوم بدون اینکه به این دنیا و آن دنیا و حتی انسانیتی فکر کنم...

این روزها به همه آدم های که زندگی آنقدر بهشان وقت داده که برای انجام ندادن کارهایی که دلشان می خواهد فلسفه بافی می کنند حسودی ام می شود.

پ.ن: همه ی هستی من آیه تاریکیست 

که...

تصویر گاه هفتصد و سی و پنج

فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد

پیش هر بیگانه گویم راز خود
آشنارویی مرا دیوانه کرد
.
ای مسلمانان به فریادم رسید
طفل هندویی مرا دیوانه کرد .
.
میزنم خود را به آتش بی‌دریغ
آتشین خویی مرا دیوانه کرد
.
از حرم لبیک‌گویان میروم 
جذبه کویی مرا دیوانه کرد
.
واقف از میخانه و مسجد نیم
چشم و ابرویی مرا دیوانه کرد

 

تصویر گاه هفتصد و سی و چهار

افسوس برای چنار همسایه 
که تو را نمی شناسد
یا ماهی های دریای خزر
یا آن صخره های سیاه
که در کیلومتر چهل و سوم جاده چالوس_کرج
بی خبر از تو
خیره بود به دره ای عمیق
چه حیف!
که همه ی مسافران قطار تهران_تبریز
وقتی در واگن پنجم قطار جنوب
به سمت شیراز می رفتی
تو را نمی شناختند
و چقدر 
آن راننده تاکسی 
و داروخانه دار محل
و میوه فروش سر خیابان 
و پلیس کلانتری 
که اسمت را نمی دانند 
چیزی کم دارند
و چه خسارت بزرگی است
برای همه ی میزهای کافه های شهر
وفنجان ها
و بشقاب ها
و لیوان ها
که هرگز تو را لمس نکرده اند
و چقدر ترحم آورند 
آن فیلم ها که تو را ندیده اند
و آن ترانه ها که تو را نشنیده اند
و آن گل ها که تو را نبوییده آمد
و چه پوچ و بیهوده اند
آن شعرها
اگر که با بهت و شور و اشتیاق 
دیوانه وار 
تو را نسرایند


#کتاب
#معسومیت

تصویر گاه هفتصد و سی و سه

وقتی قضاوت ها بر اساس ندانستن است...

زمانی برای خفه شدن .

تصویرگاه هفتصد و سی و دو

باور کنید! حال و هوایم مساعد است

این شایعات شیوه بعضی جراید است

یک صبح تیتر می شوم:

این شخص... {بگذریم}

یک عصر:

خوانده اید...و تکرار زاید است

من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم

باور نمی کنید ،

همین شعر شاهد است.

این روزها دلم می خواهد بروم داخل یک کلیسا.توی اتاقک اعتراف بنشینم و همه ترس ها و خستگی هایم را اعتراف کنم و کشیشی که حرف هایم را گوش می دهد برایم نشانه ای از خدا بیاورد...نشانه ای که طاقتم را برای تحمل روزهای آینده محکم کند...خدایا...نشانه ای حتی اگر کوچک باشد...خدایا خواهش می کنم.

پ.ن: داستانم را نوشتم فایده ای نداشت.حالم بهتر نشد.وقتی تمام شد فکر کردم شاید این آخرین داستان زندگیم باشد...اگر زندگی فرصت دوباره ای داد حتما نوشته بعدی داستانی بلند خواهد بود...این روزها همه تصمیم های زندگیم با اما و اگر های پیش رو تصمیم هایی برای کارهای کوچک برای وقت های کم شده...

خدایا شکرت

 

تصویر گاه هفتصد و سی

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان

که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر

حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن

به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس

کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند

که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق

دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

که شرط نیست که با زورمند بستیزند

 

تصویر گاه هفتصد و بیست و نه

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

تصویر گاه هفتصد و بیست و هشت

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
 تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
 
 قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ 
 گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
 
 گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
 گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
 
 آسمانی تو! در آن گستره خورشیدی کن
 من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
 
 من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
 برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
 
 فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
 که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست

 

تصویر گاه هفتصد و بیست و هشت

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
 تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
 
 قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ 
 گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
 
 گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
 گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
 
 آسمانی تو! در آن گستره خورشیدی کن
 من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
 
 من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
 برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
 
 فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
 که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست

 

تصویر گاه هفتصد و بیست و هفت

نه چراغی برای ماندن وُ 
نه چمدانی که سهمِ سَفَر ...! 
تنها می‌دانم 
که سپيده‌دَم 
از تحملِ تاريکی زاده می‌شود. 

به همين دليل 
دشنام‌ها شنيدم وُ 
به روی خود نياوردم 
تازيانه‌ها خوردم وُ 
به روی خود نياوردم 
نارواها ديدم وُ 
به روی خود نياوردم 
من داشتم به يک نيلوفر آبی 
بالای چينه‌ی قديمیِ يک راه دور فکر می‌کردم. 
با اين همه ... می‌دانم 
سرانجام روزی از اين چاهِ بی‌چراغ برخواهم خاست 
چمدان‌های شما را 
از ايستگاه به خانه خواهم آورد 
و هرگز به يادتان نمی‌آورم که با من چه کرده‌ايد. 

سپيده‌دَم از تحملِ تاريکی زاده می‌شود، 
آدمی از مدارا با مرگ!

 

تصویرگاه هفتصد و بیست و شش

حوصله کن ، مجروح من
مجروح خارزارِ بی چلچله
اینطور هم نمی ماند ..
که علف در دهان داس بمیرد 
و باد برای خودش هی به هوچی و هلهله .... 
من به تو قول می‌دهم
 بهارزایی هزارِ خردادِ خوش‌خبر 
از جان‌پناه امید و ستاره در پی است .. 
حالا هی قدم بزن 
قدم به قدم 
به قدرِ همين مزار بی‌نام و سنگ ، 
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار 
تا ببينيم اين بادِ بی‌خبر 
کی باز با خود و اين خوابِ خسته 
عطر تازه ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد ...
راستی حالا دلت برای ديدنِ يک نم‌نمِ باران ، 
چند چشمه ، چند رود و چند دريا گريه دارد ؟!
حوصله کن ، بلبل غمديده‌ی بی‌باغ و آسمان 
سرانجام اين کليدِ زنگ‌زده نيز 
شبی به ياد می‌آورد
 که پشت اين قفل بد قولِ خسته هم 
دری هست ،  ديواری هست 
به خدا ....
 دريايی هست ...

 

پ.ن:وقتی صدای کلمات آقا سید هم در می آید

تصویرگاه هفتصد و بیست و پنج

این جا شکری هست که چندین مگسانند

یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند

بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی

کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند

ای قافله سالار چنین گرم چه رانی

آهسته که در کوه و کمر بازپسانند

صد مشعله افروخته گردد به چراغی

این نور تو داری و دگر مقتبسانند

من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت

و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند

آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت

چون صبح پدیدست که صادق نفسانند

و آنان که به دیدار چنان میل ندارند

سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند

دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت

حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم

می‌گویمت از دور دعا گر برسانند

تضویرگاه هفتصد و بیست و چهار

برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم
چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟
چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکی‌ست… هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر
بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغت‌نامه را زیرورو کنم
تا واژه‌ای بیایم هم‌‌اندازه‌ی اشتیاقم به تو
و واژه‌هایی که سطح سینه‌هایت را بپوشاند
با آب، علف، یاسمن
بگذار به تو فکر کنم
و دلتنگت باشم
به‌خاطر تو گریه کنم و بخندم
و فاصله‌ی وهم و یقین را بردارم
بگذار صدایت بزنم، با تمام حرف‌های ندا
که اگر به‌نام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی
بگذار دولت عشق را بنیان گذارم
که شهبانویش تو باشی
و من بزرگ عاشقانش
بگذار انقلابی به راه اندازم
و چشمانت را بر مردم مسلط کنم
بگذار… با عشق چهره‌ی تمدن را دگرگون سازم
تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته
از پس هزاران سال، در دل زمین
دوستت دارم
چگونه می‌خواهی اثبات کنم وجودت را در جهان
مثل وجود آب
مثل وجود درخت
تو آفتابگردانی
و نخلستان
و نغمه‌ای که از جان برمی‌خیزد…
بگذار با سکوت بگویمت
وقتی که واژه‌ها توان گفتن ندارند
و گفتار دسیسه‌ای‌ست که هم‌دستش می‌شوم
و شعر به صخره‌ای سخت بدل می‌گردد

تصویر گاه هفتصد و بیست و سه

چه خبر؟ چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها
.خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری
.جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا
گوشه زد با ستاره‌ی سحری

چه خبر؟

مرگِ دل. گُلی ندمید
تا به لُطفِ هوا، به گریه‌ی ابر
.از زمینْ رازِ آسمان نچشید
تازه شد داغِ لاله‌های طَری

.چه خبر؟

مرگِ حق‌ْحق و هوهو
،لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد
تا که گُنگانِ ده‌زبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوه‌گری

چه خبر؟

مرگِ قول و فصلِ خطاب.
:سپر افکند هر زبان‌آور
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری


قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری

.چه خبر؟

تا کمانِ غمزه کشید
از سَمَن تا چمن بشارت رفت؛
نَحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری


نَحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری

،دودِ دل تا برآوَرَد شبنم
.از نظر رفت و یادِ غنچه نماند
شُکْرُلله که از صفای اِرَم

سَمَری ماند و لیلةُ‌القَمَری

چه خبر؟ چه خبر؟

،دنیا تیْه بود و بی سر و ته
̕ خانه آباد ̕ گفت و دید و شنید
شاهدی می‌کُنند و بَه‌بَه‌بَه
مگسِ بی‌مَریّ و خِیْلِ خری

 

پ.ن: به وقت صدای نامجو

تصویر گاه هفتصد و بیست و دو

توی این بیست و خورده ای سال اخیر هیچوقت پیش نیومده که مثل این روزها سه هفته دنبال زاویه روایت یک داستان دور خودم بچرخم.

برای آدمی ک ساده ترین کار توی نوشتن براش پیدا کردن زاویه روایت داستان بوده این اتفاق در نوع خودش به شدت حیرت انگیز.این اولین باره که از هر زاویه ای وارد میشم تهش به بن بست میرسم.

امروز وقتی وسط هال روی قالی دراز شده بودم و به دنبال این زاویه روایت لعنتی هر لحظه به سمتی می چرخیدم و دور خودم می پیچیدم ناخودآگاه لبخند تلخی روی لبم نقش بست.

به نظرم زاویه روایت داستان های یک نویسنده رابطه مستقیمی با زاویه روایت زندگیش داره...

تصویرگاه هفتصد و بیست و یک

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه

صدبار تورا گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی

و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

 

پ.ن:گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

تصویر گاه هفتصد و بیست

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده

صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی

چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده

لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک

رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده

یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده

شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده

آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب

وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

زنهار تا توانی اهل نظر میازار

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت

روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ

بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده

بس شکر بازگویم در بندگی خواجه

گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده

 

پ.ن: دنیا وفا نداره ای نور هر دو دیده

تصویر گاه هفتصد و نوزده

من دلم روشن است
روزى تو از راه مى‌رسى
و كوچه بوى عطر تو را مى‌گيرد
ديوارها گل مى‌دهند
پنجره‌ها عاشق مى‌شوند
و خانه‌ام خوشبخت!

آن روز براى تمام خستگى‌هايم
يک صندلى روبه‌روى تو كافی‌ست!

تصویر گاه هفتصد و هجده

من آدم باهوشی نیستم اما میدونم عشق چیه 

تصویر گاه هفتصد و هفده

تا بوده همین بوده نگاهی به نگاهی
می افتد و می سوزد دل در تب آهی

من را به تو این نذر و دعاها نرساندند
ای کاش مهیا بشود گاه گناهی

من لالم و این حجم ورم کرده دهان نیست
زخمی ست که وا می شود از عشق تو گاهی

دو بافه کن و بر دو سر شانه بیاویز
من باشم و تردید بر آغاز دوراهی

بر زلزله جامانده کسی خورده نگیرد
می ترسد از دیدن هر سقف و پناهی

لبخند بزن سرخ لب من که منوط است
زیبایی هر تنگ به رقصیدن ماهی

 

تصویر گاه هفتصد و شانزده

همه‌ی زخم‌ها شفا می‌يابند 
بگو آمين! 
همه‌ی آرزوهای خوشِ آدمی برآورده می‌شوند 
بگو آمين! 
چند صباحی ديگر به آن روز بزرگ نمانده است! 
فردا، پس‌فردا، همين الآنِ آينه حتی! 
دعا کن عزيزِ خوبِ خودم 
ما به آرزوی آدمی ... دعا می‌گوييم.

 

تصویر گاه هفتصد و پانزده

امروز دو ساعت توی هاردم گشتم.توی فایل های صوتی،دست نوشته ها،طرح ها،نظرها،مجموعه داستانم...چقد چیزهای عجیب پیدا کردم که یادم رفته بود.به مجموعه داستانم که رسیدم مکث کردم.چندتایش خواندم.لبخند تلخی زدم .هیچوقت از چاپ نکردنش پشیمان نشدم.

وقتی به عقب برمی‌گردم میبینم با همه خام بودنم چاپ نکردنش تصمیم پخته ای بود...اما به عقب برگشتن همیشه حسرت کارهای نکرده را می آورد.کاش نوشتن ام را به خاطر مشکلات متوقف نکرده بودم.کاش زنده گی گاهی امان می داد...کاش...همه این روزها فکر کردم کاش حداقل چیزی چاپ کرده بودم...کاش ...امروز دلم برای آن آدمی که وسط آن نوشته ها بود تنگ شد.به همان اندازه قوی...به همان اندازه صبور..‌به همان اندازه جسور ...

چقدر این روزا ، شب های لعنتی طولانی دارد

تصویر گاه هفتصد و سیزده

دارم یک لیست می نویسم از کارهایی که باید در این چند روزه انجام بدهم.از به نام کردن خانه و ماشینم به اسم هر کسی که خیالم راحت باشد بعد از خودم به  دست آدم های نا اهل زندگیم نمی افتد تا خرابی های خانه مامان .آیفون وکولر و هرچیزی که این چند ماهی که نبوده ام خراب شده.

توی لیستم چیزهای خنده دار هم پیدا می شود میشود مثل بشکه های شرابی که توی بالکن جامانده و باید بدهم مهدی.امشب بهش گفتم: مهدی از ابجوهایی که انداختی چیزی مانده؟ جواب داد: یه دوتایی.می خوای بیای؟ گفتم : نگهش دار که شاید وقت کم باشه. گفت: گه نخور بابا پاشو بیا دلم برا دورهمی تنگ شده...

گاهی چیزهایی مهمتر از انجام دادن بعضی کارها هم هست. مثل چه را به که بگویم وچه را نگویم...این قسمت لعنتی از همه جایش سخت تر است...

 

اما باد آمد لعنتی

آمده بود تمام ترانه های مارا با خود ببرد ری را جان

تصویر گاه هفتصد و سیزده

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان ها

تپش تب‌زده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

منکه حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

تصویر گاه هفتصد و دوازده

یا خیلی زودتر از وقت‌اش می‌آیم
مثل به دنیا آمدن‌ام
یا دیرتر از وقت‌اش
مثل دوست داشتنِ تو در این سن‌ام
همیشه دیر به خوش‌بختی می‌رسم
همیشه زود به سوی ناکامی
یا همه چیز دیرزمانی پایان یافته است
یا هیچ چیز شروع نشده است
به چنان زمانی از زندگی آمدم
که برای مرگ زود است
و برای عشق دیر
باز دیر کرده‌ام
ببخش عشق من !
ده دقیقه مانده به عشق
پنج دقیقه به مرگ

 

پ.ن: از این حال خودم متنفرم.از اینکه اینقدر سریع دست هایم را بالا برده ام و آماده تسلیم شدنم...

 

تصویرگاه هفتصد و یازده

پدرت چون گربه‌ی بالغی
                            می‌نالید
و مادرت در اندیشه‌ی دردِ لذتناکِ پایان بود
که از رهگذرِ خویش
قنداقه‌ی خالیِ تو را
                       می‌بایست
تا از دلقکی حقیر
                    بینبارد،
و ای بسا به رؤیای مادرانه‌ی منگوله‌یی
که بر قبه‌ی شب‌کلاه تو می‌خواست دوخت.

 

باری ــ
و حرکتِ گاهواره
از اندامِ نالانِ پدرت
                      آغاز شد.

 

 

گورستانِ پیر
گرسنه بود،
و درختانِ جوان
کودی می‌جُستند! ــ

 

ماجرا همه این است
                          آری
                              ورنه
نوسانِ مردان و گاهواره‌ها
به جز بهانه‌یی
نیست.

 

 

اکنون جمجمه‌ات
                   عُریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بی‌حاصل
فیلسوفانه
            لبخندی می‌زند.
به حماقتی خنده می‌زند که تو
از وحشتِ مرگ
                  بدان تن دردادی:
به زیستن
با غُلی بر پای و
غلاده‌یی بر گردن.

 

 

زمین
مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظارِ آن‌که جازِ شلخته‌ی اسرافیل آغاز می‌شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.

 

اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
حتا به گونه‌ی حلاجان،
چرا که میانِ تمامیِ سازها
سُرنا را بسی ناخوش می‌دارم.

 

پ.ن: تلاش و تکاپوی بی حاصل

تصویرگاه هفتصد و ده

خداوند شبان من است، محتاج به هیچ چیز نخواهم بود. در مرتع‌های سبز مرا می‌خواباند، به سوی آبهای آرام هدایتم می‌کند و جان مرا تازه می‌سازد. او بخاطر نام پرشکوه خود مرا به راه راست هدایت می‌کند. حتی اگر از دره تاریک مرگ نیز عبور کنم نخواهم ترسید زیرا تو ای شبان من با من هستی. عصا و چوبدستی تو به من قوت می‌بخشد.

تصویر گاه هفتصد و نه

به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه طوفان می کند این موج ِ خون در جان ِ پُر دردم

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راهِِ خون آلود برگردم

در آن شب های طوفانی که عالم زیر رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

برآر ای بذر پنهانی سر از خواب ِِ زمستانی
که از هر ذره ی دل آفتابی بر تو گستردم

ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان
دلی در آتش افکندم،سیاووشی برآوردم

چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشین ِ سینه آتش وام می کردم

 

تصویرگاه هفتصد و هشت

با قله ی تو پنجه درافکنده پلنگم


آنگونه که با عرصه دریات نهنگم

از چار طرف عازم فتح توام ،آری


با گستره ات صلح ندارد سر جنگم

پنداشتی:آن پای خطر خسته شد ،اینک


نادیده شتابی که به سر داشت درنگم

ای گرگ من! ای بره ی مغموم! میندیش


هر چند چراگاه تو افتاد به چنگم

من عافیت سخت ترین تجربه هایم


هیهات بر آن سر که نخوردست به سنگم

با اینهمه بین من و تو _ ما و من ی نیست


من صافی لرد تو و  تو صیقل زنگم

زانو زده بر سینه سهرابی ام  _ ای عشق!


زخم تو چه زخمی است؟که من اینهمه شنگم!