دکتر توی یه ویس توضیح داد که از خط ران به پایین پنج سانت و روی مچ دست راست  رو دو سانت شیو کن.وقتی تیغ رو گذاشتم روی مچ دستم رفتم به سی سال پیش.باید کمرمو برا عمل شیو می کردن.پدر پسری که روی تخت بغلیم خابیده بود.یه چهار پایه گذاشته ته  راهرو بیمارستان و اول پسر خودش و بعد کمر منو‌ تیغ زد.نمی دونستم چه اتفاقی قراره بیفته.به بابام گفتم نمیشه تو کمر منو تیغ بزنی.لبخندی زد و گفت : چه فرقی می کنه بابا...من که اینجام.و تمام زمانی که داشتن کمرمو تیغ میزدن ایستاد و از دور با لبخند باهام حرف زد و شوخی کرد...یادم نمی یاد وقتی ازش پرسیدم چرا باید تیغ بزنم چی جواب داد.اما لبخندشو دقیقا یادم مثل همان روز ...همان لحظه...یک دنیا درد داخلش بود که نمی دیدم و یک دنیا اعتماد به نفس که به من می داد و می دیدم...

کاش بودی...دلم لک زده برای همان یک دنیا اعتمادی که بهم می دادی...

امشب خیلی فکر کردم که فرق سی سال پیش با الان چیست ؟

مهم‌ترینش پدرم بود که انگار همه چیز بود...بعدی ندانستن...

به زودی میدانم چه خبر است و اوضاع چطور است...

خدایا مرا هزار امید است و هر هزار تویی...