نه چراغی برای ماندن وُ 
نه چمدانی که سهمِ سَفَر ...! 
تنها می‌دانم 
که سپيده‌دَم 
از تحملِ تاريکی زاده می‌شود. 

به همين دليل 
دشنام‌ها شنيدم وُ 
به روی خود نياوردم 
تازيانه‌ها خوردم وُ 
به روی خود نياوردم 
نارواها ديدم وُ 
به روی خود نياوردم 
من داشتم به يک نيلوفر آبی 
بالای چينه‌ی قديمیِ يک راه دور فکر می‌کردم. 
با اين همه ... می‌دانم 
سرانجام روزی از اين چاهِ بی‌چراغ برخواهم خاست 
چمدان‌های شما را 
از ايستگاه به خانه خواهم آورد 
و هرگز به يادتان نمی‌آورم که با من چه کرده‌ايد. 

سپيده‌دَم از تحملِ تاريکی زاده می‌شود، 
آدمی از مدارا با مرگ!