دیروز تا الان خیلی فک کردم.لامصب به نظر تخت بیمارستان شباهت عجیبی داره به سلول زندان.ادم گریزی از فکر کردن نداره.

بهخیلی چیزها فکر کردم.به نظرم این چند سال اخیر و خصوصا این یکسال اخیر زندگی من شباهت عجیبی پیدا کرده به اون دیالوگ معروف فیلم نفرت که یکی از یه آسمون خراش سقوط می کنه و از هر طبقه که میگذره میگه : تا اینجاش که بد نبوده...

هرچند پایان به نظرم زیاد از حد مه آلود شد خصوصا باتوجه به دیروز و امروز اما...راهی نیست.گاهی اوقات هیچ راهی جز یک سقوط خوب وجود ندارد...

یا قاضی الحاجات...

 

پ.ن: بتاریخ امروز و تجربه یک جسم عجیب زیر پوست تنم