این روزها دلم می خواهد بروم داخل یک کلیسا.توی اتاقک اعتراف بنشینم و همه ترس ها و خستگی هایم را اعتراف کنم و کشیشی که حرف هایم را گوش می دهد برایم نشانه ای از خدا بیاورد...نشانه ای که طاقتم را برای تحمل روزهای آینده محکم کند...خدایا...نشانه ای حتی اگر کوچک باشد...خدایا خواهش می کنم.

پ.ن: داستانم را نوشتم فایده ای نداشت.حالم بهتر نشد.وقتی تمام شد فکر کردم شاید این آخرین داستان زندگیم باشد...اگر زندگی فرصت دوباره ای داد حتما نوشته بعدی داستانی بلند خواهد بود...این روزها همه تصمیم های زندگیم با اما و اگر های پیش رو تصمیم هایی برای کارهای کوچک برای وقت های کم شده...

خدایا شکرت