تصویر گاه هفتصد و شش

  غزلی 

            در

                  نتوانستن

....

 

پ.ن : همیشه تو زندگیم از روزایی که کاری جز دعا کردن 

از دست آدم بر نمی یاد متنفر بودم...

تصویر گاه هفتصد و پنج

خدایا...

مرا همان گونه که از عشق آفریدی

با عشق در آغوش گیر

برای امروز...فردا...و همه ی روزها ...

 

تصویر گاه هفتصد و چهار

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید ،اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفت
شاید این بوسه به نفرت برسد ،شاید عشق

شمع افروخت و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله ی عشق من ابریشم تنهایی شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق

تصویر گاه هفتصد و سه

مرا به جرم همین شعر متهم کردند

و… در توهم‌شان، فتح بر قلم کردند

سپیده، باز قلم‌ها نوشت از راهی

که پای هم‌قدمی را در آن قلم کردند

مُمیزان، نه فقط بر من و غزل‌هایم

به ذوق بیش و کم خویش هم ستم کردند

دو استکان بنشین، رفع خستگی خوب است

دوباره در دلم، انگار چای دم کردند

تعارفیت به قلیان نمی‌کنم، دودی‌ست

که روشن‌اش به یقین با ذغال غم کردند

دلم گرفته به خود قول داده‌ام اما

برایتان ننویسم چه با دلم کردند

مرا به جرم همین شعر اگرچه قیچی‌ها

به خشم، هفت‌خط از این خطوط کم کردند

تصویرگاه هفتصد و دو

گاهی پیش می آید لیوان آبی را تا لب می آوریم و خشک می شویم

تصویرهای توی آب یادمان می برد تشنه ایم.تصویرهایی از گذشته که بر آب می گذرند.

زنده گی مجموعه ای از تصویرهایست که به وجود می آوریم.تصویرهایی که در راه رفتن می افرینیم.

هرچه لبخند تصویرهایمان بیشتر، انسان تر...و گاها پرحسرت تر...

تصویر گاه هفتصد و یک

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

تصویر گاه هفتصد

دل...تنگم

چونان یک ماهی که از سر 

درد و زخم

بوسه بر قلاب می نهد

تصویر گاه ششصد و نود و نه

وقتی هیچ شعری نیست که حالت را بیان کند...

یعنی حالت...حالی نگفتنی...حالت...

لعنت به اندوهی که رسوب کرده باشد

تصویر گاه ششصد و نود و هشت

برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم
چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟
چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکی‌ست… هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر
بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغت‌نامه را زیرورو کنم
تا واژه‌ای بیایم هم‌‌اندازه‌ی اشتیاقم به تو
و واژه‌هایی که سطح سینه‌هایت را بپوشاند
با آب، علف، یاسمن
بگذار به تو فکر کنم
و دلتنگت باشم
به‌خاطر تو گریه کنم و بخندم
و فاصله‌ی وهم و یقین را بردارم
بگذار صدایت بزنم، با تمام حرف‌های ندا
که اگر به‌نام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی
بگذار دولت عشق را بنیان گذارم
که شهبانویش تو باشی
و من بزرگ عاشقانش
بگذار انقلابی به راه اندازم
و چشمانت را بر مردم مسلط کنم
بگذار… با عشق چهره‌ی تمدن را دگرگون سازم
تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته
از پس هزاران سال، در دل زمین
دوستت دارم
چگونه می‌خواهی اثبات کنم وجودت را در جهان
مثل وجود آب
مثل وجود درخت
تو آفتابگردانی
و نخلستان
و نغمه‌ای که از جان برمی‌خیزد…
بگذار با سکوت بگویمت
وقتی که واژه‌ها توان گفتن ندارند
و گفتار دسیسه‌ای‌ست که هم‌دستش می‌شوم
و شعر به صخره‌ای سخت بدل می‌گردد

 

تصویر گاه ششصد و نود و هفت

گاهی فقط یک ابر می ‌فهمد هوایم را
یک روح سرگردان، سرای ناکجایم را

یک باغبان در خشکسالی‌های پی ‌در ‌پی
یک گوش کر، فریادهای بی‌صدایم را

دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست
گم کرده‌ام انگار در قلبم خدایم را

می‌ترسم ازتصویر آیینه که در چشمش
دیوانه ‌ای دیگر بگیرد باز جایم را

مثل خوره این زخم ها بر روحم افتاده
درهم تنیده تار رخوت انزوایم را

من گرم رویای خودم بودم نمی‌دیدم
کابوس‌های منتظر در خوابهایم را

رفتم به سمت آرزوهای مه‌ آلودم
آن قدر که دیگر ندیدم رد‌پایم را

 

تصویرگاه ششصد و نود و شش


سنگ ِ كهكشان منم

گردنِ  بلند آبشار تويي

چتر كهنه پدربزرگ منم

برف خوشنماي نقره بار تويي .

واگن سياه مانده از نبرد منم

ايستگاه اول بهار تويي .

در تو آسمان ، به خلوتي لطيف ، خفته است

از جواني بزرگ

يادگار تويي .

بوسه طلوع بر ستاره نگين

چشم هاي شالي زمردين

بازوي سپيد دختر برنجكار تويي .

من مسير ناگزير زنده رود

رود جاودان قندهار تويي .

ناخداي مغرب طلايي ام

تير قرمز قشنگ

جسته از سراب زنگبار تويي .

گيسوي نسيم ، در شب كريم

بذر مژده بر شيار سرزمين اشك ها

گنج قلعه طلسم

مزد انتظار تويي .

تصویر گاه ششصد و نود و پنج

ای کاش کسی بود
نزدِ او می‌رفتیم،
بی‌هیچ هراسی
به اندوهِ بی‌پایانِ آدمی
اعتراف می‌کردیم،
می‌گفتیم:...اشتباه...اشتباه

ما از نخست اشتباه کرده‌ایم!
ای کاش می‌شد می‌رفتیم
سَرِمان را آرام روی سنگی می‌گذاشتیم
می‌مُردیم،
این همه شرمندهٔ اولادِ آدمی نمی‌شدیم!
بگذارید اعتراف کنم:
جهان به طرزِ تشنه‌ای
به ظهورِ بی‌باورِ باران
نیازِ مبرم دارد.

 

تصویر گاه ششصد و نود و چهار

در کنار دجله سلطان با یزید 
می گذشت با جمله خیل مرید
 
ناگهان از بام عرش کبریا 
 خورد بر گوشش که: ای شیخ ریا

میل آن داری که بنمایم به خلق 
 آنچه پنهان کرده ای در زیر دلق

تا خلایق قصد آزارت کنند 
 سنگ باران بر سر دارت کنند؟

گفت: یا رب میل آن داری تو هم 
 شمه ای از رحمتت سازم رقم؟

تا خلایق از پرستش کم کنند 
 وز نماز و روزه و حج رم کنند؟

پس ندا آمد که ای شیخ فتن 
 نی ز ما و نی زتو رو دم مزن

تصویر گاه ششصد و نود و سه

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان بِهْ که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدن مر تو را سودمند
سَخُن مانَد از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار‌مایه مدار
فریدون فرّخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن، فریدون تویی

 

پ.ن: ۲۵ اردیبهشت روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی

تصویر گاه ششصد و نود و دو

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

 

 

پ.ن: یا قاضی الحاجات

تصویر گاه ششصد و نود و یک

‌همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش می‌سوخت و
اندیشه‌ی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمانِ سیاه را می‌انباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمه‌بوناک
که فضا را.
 
حیران بودم همه شب
شهرِ بیدار را
که آوازِ دهانش
تنها
همهمه‌ی عَفِنِ اذکارش بود:
شهرِ بی‌خواب
با پیسوزِ پُردودِ بیداری‌اش
در شبِ قدری چنان. ــ
در شبِ قدری.
 
گفتم: «بنخفتی، شهر!
همه شب
به نجوا
نگرانِ چه بودی؟»
گفتند:
«برآمدنِ روز را
به دعا
شب‌زنده‌داری کردیم.
مگر به یُمنِ دعا
آفتاب
برآید.»
 
گفتم: «حاجت‌ْروا شدید
که آنک سپیده!»
 
به آهی گفتند: «کنون
به جمعیتِ خاطر
دل به دریای خواب می‌زنیم
که حاجتِ نومیدانه
چنین معجزآیت
برآمد.»
 

 

تصویر گاه ششصد و نود

بانو، هزار مرتبه گفتم بانو، بانو، بانو
بانو، هزار مرتبه گفتم
دریا ظهور می کند از چشم رو به رو

بانو، هزار مرتبه گفتم
از اولین ترانه باران
از اولین شکوفه لبخند
چشمی طلوع می کند از شرق آرزو

بانو، هزار مرتبه گفتم
گفتم تمام می شود این ابرهای سرد
گفتم تمام می شود این روز های تلخ
گفتم ، حصارها... بانو ، حصار این شب سنگین شکستنی است
بانو ، بهار می رسد از راه
بانو بخند تا که بخندد گل و گیاه
بانو بخند تا که بتابد نگاه ماه

گفتم، هزار مرتبه گفتم بانو مرا بمان بانو مرا بخند بانو مرا بگو

بانو هزار مرتبه گفتم
این تشنه پشت حادثه ی عشق مانده است
این تشنه هر چه گفته همان است
بانو این تشنه را دو جرعه بنوشان
این تشنه عشق را به تماشا کشانده است

بانو، بانوی لاجورد
مردی در این میانه اگر هست
حرف وحدیث چشم تو او را سروده است
مردی که مهر را از برق افتاب نگاهت ربوده است

 

تصویرگاه ششصد و هشتاد و نه

دیر هنگام
در شبی پاییزی
پر هستم از کلمات تو

کلماتی ابدی
مانند زمان ، همانند ماده

برهنه ، چنان چشم
سنگین ، به سان دست
و درخشان ، همانند ستاره ها

کلمات تو ، سوی من آمدند
کلماتی از قلب ذهنت
از پوست و استخوان ات

کلمات ات ، تو را آوردند
آن کلمات
مادر
زن
و دوست بودند

کلمات تو
امیدوار
غم انگیز
مسرور
و قهرمان بودند

کلمات تو
انسان بودند

تصویرگاه ششصد و هشتاد و هشت

چشم هایت
چشم هایت, چشم هایت
چه در زندان
چه در مریض خانه
به دیدارم بیا
چشم هایت,
سرشار از آفتاب اند
آن سان که کشتزاران آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه می.

چشم هایت
چشم هایت, چشم هایت
در برابرم بارها باریدند
خالی شدند
چون چشم های درشت آن کودک شش ماهه
اما یک روز هم بی آفتاب نماندند

چشم هایت
چشم هایت, چشم هایت
بلوط زارانِ بورسا هستند… در خزان
برگ های درختانند
بعد از باران تابستان
و در هر فصل و
هر ساعت… استانبول اند.

چشم هایت
چشم هایت, چشم هایت
روزی خواهد رسید
محبوبم!
روزی فرا خواهد رسید
که انسان ها
با چشم هایت, یکدیگر را
خواهند نگریست
با چشم های تو
خواهند نگریست.

تصویرگاه ششصد و هشتاد و هفت

در تمام طول این سال ها هر زمانی خواستم قهرمان داستان هامو در اوج استیصال و دردمندی و حقارت و خستگی و نفرت و اضطراب و استرس و آشفتگی و بی قراری و ناچاری و بن بست و ناکامی و درماندگی در خلوت و تنهایی شان نشان دهم به نسبت شرایط گاه روی صندلی راکینجر و گاه کنار پنجره بودند.یا در حال سیگار کشیدن یا مشروب خوردن یا چای و قهوه و یا در حال بازی کردن با یک شی کوچک بودند.

اما سپیده دم وقتی پشت پنجره ایستاده بودم و در حالی که آلبالو لواشکی میخوردم و هسته اش را با شدت پرتاب می کردم توی سطل زباله و به درخشندگی بی فروغ طلوع پشت کوه ها خیره بودم تازه فهمیدم چقدر قهرمان داستان هایم بدون حس بوده اند در شرایط مد نظر.

متاسفم...

وقتی اتفاقی می خواهد بیفتد.وقتی سررشته سرنوشتی از دست خارج می شود.هرتلاشی برای تغییر

تنها یک خستگی مفرط است.

پ.ن:الهی...العفو...الهی...

تصویرگاه ششصد و هشتاد و شش

اسپیک خوندیم ای سفر پُی حکم دل بیدن بسه

 

تا یادمه دس دادمه ای دل دِ پیسیدن بسه

 

از بس که پَر وَم دادنه دیوار تَکَم دادنه

 

نهی نشسِنم وِرسادنه اِمشو دِ وِرسیدن بسه

 

دل خوندم و دس خاج بی استاد مو لیلاج بی

 

یا بلکرم حلاج بی اُما دِ لوییدن بسه

 

تک بافه بافه تو دسه بازم دولو وَم خندسه

 

اِقوال مو واپیچسه ری خال خوسیدن بسه

 

ری دس رفیقل خوندُمه تو رفع بامش موندُمه

 

پُی خُم جناغ اِشکُندمه ری دوس نازیدن بسه

 

میرِن حریفل تو ورق شی کُوت میریزم عرق

 

می وینم و میگم دِرک پاشو جَر آویدن بسه

 

واکَم دِ پیر آویدُمه خُم خُم دِ سیر آویدمه

 

از سینه ی دل شیر غم اوسِ تیسو دوشیدن بسه

 

میگن رفیقل وَم همه گشنیز و خشتم لازمه

 

بی دل نمی یازی دُرُس ری دل دِروشیدن بسه

 

اُمشو و هر شو سِه تره عالم و کامِ شِو پره

 

شو کور بیدن بِختِره سی روز نالیدن بسه

 

کُردک نمیخوا بَر کنی جاتِ وِرِ منقل کنی

 

سرما خودِ جومِی یَلُو تو باد وِیسیدن بسه

 

هی پیچ وا پیچش نکُ دَسا دلِ هیچش نکُ

 

خواننده ی گیچش نکُ در جا بگو بیدن بسه

 

میخوا ((کمالی )) اُم ولا واوو مثِ خلق خدا

 

گفتم ترا محض خدا وِرسا که خو دیدن بسه

 

پ.ن:استاد کمالی عزیز د پیسیدن بسه...استاد کمالی میدانم همیشه واژه ها دلتنگ نبودنت می شوند .نیازی نیست بگویم سفرت به خیر استاد چرا که خدا عاشق کسانیست که واژه ها را تقدیس می کنند...استاد کمالی عزیز میدانی؟ چه خوشبختی که واژه ها تا ابد عاشقت می مانند.

روحت شاد

تصویر گاه ششصد و هشتاد و پنج

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید

از یار آشنا سخن آشنا شنید

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن

کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید

خوش می‌کنم به باده مشکین مشام جان

کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان

دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید

اینش سزا نبود دل حق گزار من

کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید

محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد

از گلشن زمانه که بوی وفا شنید

ساقی بیا که عشق ندا می‌کند بلند

کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید

ما باده زیر خرقه نه امروز می‌خوریم

صد بار پیر میکده این ماجرا شنید

ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشیم

بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید

پند حکیم محض صواب است و عین خیر

فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس

دربند آن مباش که نشنید یا شنید

تصویرگاه ششصد و هشتادو سه

دوزخی کیشی بهشتی روی و مد           آهو چشمی حلقه زلفی لاله خد
سلسه جعدی بنفشه عارضی کش سیاوش اندر و پرویز جد
لب چنان کز خامهٔ نقاش چین برچکد از سیم بر شنگرف مد
گر ببخشد حسن خود بر زنگیان ترک را بی‌شک ز زنگ آید حسد
بینیی چون تارک ابریشمین بسته بر تارک ز ابریشم عقد
از فروسو گنج و از برسو بهشت سوزنی سیمین میان هر دو حد

تصویرگاه ششصد و هشتاد و دو

جَعد بر ســیمین پیشــانیش، گویی که مگر         لشکرِ زنگ همی غارتِ بغداد کند

وآن سیه زلف بر آن عارض، گویی که همیبه         پَـرِ زاغ کسـی آتـش را باد کند

تصویرگاه ششصد و هشتاد و یک

سیم‌دندانک و بـَس‌دانک و خندانک و شوخ             که جهان آنَک بر ما لبِ او زنــدان کرد
لبِ او بینـی، گویـی که کسـی زیـرِ عقیـق یا میان دو گُل اندر، شکَری پنهان کرد

تصویر گاه ششصد و هشتاد

برایت رویاهایی آرزو می‌کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میان‌شان چندتایی برآورده شود
برایت آرزو می‌کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی
برایت شوق آرزو می‌کنم
آرامش آرزو می‌کنم
برایت آرزو می‌کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی
و با آرامش خانواده به خواب روی
برایت آرزو می‌کنم دوام بیاوری
در رکود، بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار
بخصوص برایت آرزو می‌کنم که
"خودت باشی"...

 

تصویر گاه ششصد و هفتاد و نه

 

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

تصویر گاه ششصد و هفتاد و هشت

سلام آقاى رئيس جمهور
كليد...كه بى كليد،
احياناً
كبريت خدمتتان هست؟
مى‌خواهم اين چراغِ شكسته را
روشن كنم؛
كوچه خيلى تاريك است...!

 

تصویر گاه ششصد و هفتاد و هفت

نگاهت مي‌كنم، خاموش و خاموشي زبان دارد

زبانِ عاشقان، چشم است و چشم، از دل نشان دارد

 

چه خواهش‌ها در اين خاموشيِ گوياست، نشنيدي؟

تو هم چيزي بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد

 

بيا تا آنچه از دل مي‌رسد، بر ديده بنشانيم

زبان‌بازي به حرف و صوت، معني را زيان دارد

 

چو هم پرواز خورشيدي مكن از سوختن پروا

كه جفتِ جانِ ما، در باغِ آتش آشيان دارد

 

الا اي آتشين پيكر، بر آي، از خاك و خاكستر

خوشا آن مرغِ بالاپر، كه بالِ كهكشان دارد

 

زمان فرسود ديدم، هرچه از عهدِ ازل ديدم

زهي اين عشقِ عاشق‌كش، كه عهدِ بي زمان دارد

 

ببين داسِ بلا، اي دل مشو زين داستان غافل

كه دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد

 

درون‌ها شرحه شرحه‌ست، از دم و داغ جدايي ها

بيا از بانگِ ني بشنو، كه شرحي خون فشان دارد

 

دهانِ سايه مي‌بندند و باز از عشوه عشقت

خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد

تصویر گاه ششصد و هفتاد و شش

دَرماندگی یعنی که فَهمیدَم 

وَقتی کنارم روسَری داری

یک تارِ مو از گیسوانت را 

دَر رختِ خواب دیگری داری

آخَر چِرا با عشق سَر کَردی ؟ 

مَحدوده را مَحدودتَر کَردی

از جانِ لاجانَت چه می خواهی ؟ 

از خط پایانَت چه می خواهی ؟

این دَرد انسان بودَنت بَس نیست ؟ 

سر در گریبان بودَنت بَس نیست ؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت 

این آب تنها کوسه ماهی داشت..

 

تصویر گاه ششصد و هفتاد و پنج

به قول حسین پناهی اگه ردپای دزد آرامش رو تو زندگیمون جستجو کنیم آخرش به خودمون می رسیم.

این روزها هرچی بیشتر میگذره بیشتر به این حرف زنده یاد پناهی ایمان می آورم 

تصویر گاه ششصد و هفتاد و چهار

من به تو مربوطم
طوری‌که اندوه به شب
طوری‌که صدای بنان به حاشیۀ غروب
طوری‌که آن قناری زرد غمگین به شاملو
بی‌آنکه هیچ‎‌کدام دلیل قانع‌کننده‌ای داشته باشیم
 
من به تو مربوطم
و تصورم این است که چیز زیادی نمی‌خواهم
اگر بخش کوچکی از قلب تو را می‌خواهم
و دقیقۀ کوتاهی از دست‌هایت را
تا بعدها به دوستانم بگویم: روزی
پوست من بسیار خوشبخت بوده است

 

 

درخت، منتظر ساعتِ بهار شدن
و غرق ثانیه های شکوفه بار شدن

درخت، دست به جیب ایستاده آخر فصل
کنار جاده در اندیشه ی سوار شدن...

و او شبیه به یک کارمند غمگین است
درست لحظه ی از کار برکنار شدن

گرفته زیر بغل، برگه های باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن

درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافر گردونه ی بهار شدن؟
 

درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکر پر غبار شدن

و گفت: پنجرگی .... آه دوره ی سختی ست
بدون ِ پلک زدن، چشم انتظار شدن

و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبه ی مزار شدن

درخت،ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن
 

...ولی درخت ندانست قسمتش این بود 
برایِ یک زن ِ آوازه خوان، سه تار شدن

تصویر گاه ششصد و هفتاد و دو

این مردم
گاهی در تنهاییِ خود
از تشنگی سخن می‌گویند،
نگران‌اند
حق دارند.
این مردم
گاهی در ازدحامِ جهان
از قیامِ آب سخن می‌گویند،
نگران‌اند
حق دارند.
این مردم
گاهی در اندوهِ آدمی
از بارشِ نیزه و از گلوی بریده سخن می‌گویند
نگران‌اند
حق دارند.

حق دارند از تَحَکُم بی‌دلیلِ کلمات بترسند،
حق دارند از کیفرِ بی‌هودهٔ خستگی بترسند.
آنها برای اثباتِ صبوریِ خویش
نیازی به سوگندِ صبح و
صحیفهٔ نی‌نوا ندارند،
غریبانا...تو بگو!
این مردم خسته
چرا از همین مردمِ خسته می‌ترسند!؟

 

تصویر گاه ششصد و هفتاد و یک

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

که به بالای چمان از بن و بیخم برکند

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند

هیچ رویی نشود آینه حجله بخت

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند

مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد

شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

من خاکی که از این در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

زان که دیوانه همان به که بود اندر بند

تصویرگاه ششصد و هفتاد

بر پیلگوش قطرهٔ باران نگاه کن

چون اشک چشم عاشق گریان همی شده

گویی که پرّ باز سپید است برگ او

منقار باز ، لؤلؤ ناسفته بر چده

تصویرگاه ششصد و شصت و نه

من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه

تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه

چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند

من موی از مصیبت پیری کنم سیاه

تصویرگاه ششصد و شصت و هشت

از دور به دیدار تو اندر نگرستم

مجروح شد آن چهره بر حُسن و ملاحت

وز غمزة تو خسته شد آزرده دل من

وین حکم قضایی است جراحت به جراحت

تصویرگاه ششصد و شصت و هفت

 

مادر می را بکرد باید قربان

بچهٔ او را گرفت و کرد به زندان

بچهٔ او را ازو گرفت ندانی

تاش نکویی نخست و زو نکشی جان

جز که نباشد حلال دور بکردن

بچهٔ کوچک ز شیر مادر و پستان

تا نخورد شیر هفت مه به تمامی

از سر اردیبهشت تا بن آبان

آن گه شاید ز روی دین و ره داد

بچه به زندان تنگ و مادر قربان

چون بسپاری به حبس بچهٔ او را

هفت شباروز خیره ماند و حیران

باز چو آید به هوش و حال ببیند

جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان

گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز

زیر زبر، همچنان ز انده جوشان

زر بر آتش کجا بخواهی پالود

جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان

باز به کردار اشتری که بود مست

کفک بر آرد ز خشم و راند سلطان

مرد حرس کفک‌هاش پاک بگیرد

تا بشود تیرگیش و گردد رخشان

آخر کارام گیرد و نچخد تیز

درش کند استوار مرد نگهبان

چون بنشیند تمام و صافی گردد

گونهٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان

چند ازو سرخ چون عقیق یمانی

چند ازو لعل چون نگین بدخشان

ورش ببویی، گمان بری که گل سرخ

بوی بدو داد و مشک و عنبر با بان

هم به خم اندر همی گدازد چونین

تا به گه نوبهار و نیمهٔ نیسان

آن گه اگر نیم شب درش بگشایی

چشمهٔ خورشید را ببینی تابان

تصویرگاه ششصد و شصت و شش

اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک ماندی جاودانه

درین گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه

تصویرگاه ششصد و شصت و پنج

مرا به جان تو سوگند و صعب سوگندی           که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی

دهند پندم و من هیچ پند نپذیرم                     که پند سود ندارم به جای سوگندی

شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت        که آرزو برساند به آرزومندی

هزار کبک ندارد دل یکی شاهین                              هزار بنده ندارد دل خداوندی

تو را اگر ملک چینیان بدیدی روی                              نماز بردی و دینار برپراکندی

و گر تو را ملک هندوان بدیدی موی                 سجود کردی و بتخانه هاش برکندی

به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم                      به آتش حسراتم فکند خواهندی

تو را سلامت باد ای گل بهار و بهشت            که سوی قبله ی رویت نماز خوانندی

تصویر گاه ششصد و شصت و چهار

هوای قریه بارانی‌ست
کسی از دور می‌آید
کسی از منظر گل بوته های نور می‌آید
نگاهش بوی جنگل‌های باران خورده را دارد
و وقتی گیسوانش را
رها در باد می سازد
دل من سخت می‌گیرد .
دلم از غصه می‌میرد
 
هوای قریه بارانی‌ست .
جمیله جان
           درها را کمی وا کن
که عطر وحشی گلها
            بپیچد در اتاق من 
که شاید خیل لک‌لک‌ها
            نشیند بر رواق من .
جمیله جان
            می‌بینی که ساحلها چه خاموش است؟
کنار کومه‌ها دیگر گل و سوسن نمی‌روید .
برنجستان ما غمگین غمگین است
و دیگر برزگرها شعر لیلا را نمی‌خوانند
روایت‌های شیرین را نمی‌دانند
هوا در عطر  سوسن های کوهی بوی اردک های وحشی را نمی‌ریزد
و در شبهای مهتابی
صدایی جز هیاهوی مترسک‌ها نمی‌آید .
تمام کوچه‌ها دلتنگ دلتنگ‌اند
جمیله جان خداحافظ
خداحافظ
دل من سخت غمگین است

 

تصویرگاه ششصد و شصت و سه

 

ای سرو بلند قامت دوست

وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد

هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجد

در زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآید

که فرق کند که ماه یا اوست؟

آن خرمن گل نه گل که باغ است

نه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی معنبرست در جیب

یا بوی دهان عنبرین بوست

در حلقهٔ صولجان زلفش

بیچاره دل اوفتاده چون گوست

می‌سوزد و همچنان هوادار

می‌میرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق

در گردن دیدهٔ بلاجوست

من بندهٔ لعبتان سیمین

کاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند

کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان

این شرط وفا بود که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

از پیش تو راه رفتنم نیست

همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت

شوق آمد و بیخ صبر برکند

در هیچ زمانه‌ای نزاده‌ست

مادر به جمال چون تو فرزند

باد است نصیحت رفیقان

واندوه فراق کوه الوند

من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

این جور که می‌بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

چون مرغ به طمع دانه در دام

چون گرگ به بوی دنبه در بند

افتادم و مصلحت چنین بود

بی بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش از اینم

باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

امروز جفا نمی‌کند کس

در شهر مگر تو می‌کنی بس

در دام تو عاشقان گرفتار

در بند تو دوستان محبس

یا محرقتی بنار خد

من جمرتها السراج تقبس

صبحی که مشام جان عشاق

خوشبوی کند اذا تنفس

استقبله و ان تولی

استأنسه و ان تعبس

اندام تو خود حریر چین است

دیگر چه کنی قبای اطلس؟

من در همه قولها فصیحم

در وصف شمایل تو اخرس

جان در قدمت کنم ولیکن

ترسم ننهی تو پای بر خس

ای صاحب حسن در وفا کوش

کاین حسن وفا نکرد با کس

آخر به زکات تندرستی

فریاد دل شکستگان رس

من بعد مکن چنان کز این پیش

ورنه به خدا که من از این پس

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

گفتار خوش و لبان باریک

ما أطیب فاک جل باریک

از روی تو ماه آسمان را

شرم آمد و شد هلال باریک

یا قاتلتی بسیف لحظ

والله قتلتنی بهاتیک

از بهر خدا، که مالکان، جور

چندین نکنند بر ممالیک

شاید که به پادشه بگویند

ترک تو بریخت خون تاجیک

دانی که چه شب گذشت بر من؟

لایأت بمثلها اعادیک

با اینهمه گر حیات باشد

هم روز شود شبان تاریک

فی‌الجمله نماند صبر و آرام

کم تزجرنی و کم اداریک

دردا که به خیره عمر بگذشت

ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

چشمی که نظر نگه ندارد

بس فتنه که با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان

خود را به هلاک می‌سپارد

فریاد ز دست نقش، فریاد

و آن دست که نقش می‌نگارد

هرجا که مولهی چو فرهاد

شیرین صفتی برو گمارد

کس بار مشاهدت نچیند

تا تخم مجاهدت نکارد

نالیدن عاشقان دلسوز

ناپخته مجاز می‌شمارد

عیبش مکنید هوشمندان

گر سوخته خرمنی بزارد

خاری چه بود به پای مشتاق؟

تیغیش بران که سر نخارد

حاجت به در کسیست ما را

کاو حاجت کس نمی‌گزارد

گویند برو ز پیش جورش

من می‌روم او نمی‌گذارد

من خود نه به اختیار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

بعد از طلب تو در سرم نیست

غیر از تو به خاطر اندرم نیست

ره می‌ندهی که پیشت آیم

وز پیش تو ره که بگذرم نیست

من مرغ زبون دام انسم

هرچند که می‌کشی پرم نیست

گر چون تو پری در آدمیزاد

گویند که هست باورم نیست

مهر از همه خلق برگرفتم

جز یاد تو در تصورم نیست

گویند بکوش تا بیابی

می‌کوشم و بخت یاورم نیست

قسمی که مرا نیافریدند

گر جهد کنم میسرم نیست

ای کاش مرا نظر نبودی

چون حظ نظر برابرم نیست

فکرم به همه جهان بگردید

وز گوشهٔ صبر بهترم نیست

با بخت جدل نمی‌توان کرد

اکنون که طریق دیگرم نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای دل نه هزار عهد کردی

کاندر طلب هوا نگردی؟

کس را چه گنه تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد

از دعوی عشق روی زردی؟

یا دل بنهی به جور و بیداد

یا قصهٔ عشق درنوردی

ای سیم تن سیاه گیسو

کز فکر سرم سپید کردی

بسیار سیه، سپید کردست

دوران سپهر لاجوردی

صلحست میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی

سر بیش گران مکن، که کردیم

اقرار به بندگی و خردی

با درد توام خوشست ازیراک

هم دردی و هم دوای دردی

گفتی که صبور باش، هیهات

دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحملست و تسلیم

ورنه به کدام جهد و مردی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

بگذشت و نگه نکرد با من

در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگس مست نیم خوابش

در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبلهٔ دوستان مشتاق

گر با همه آن کنی که با من

بسیار کسان که جان شیرین

در پای تو ریزد اولا من

گفتم که شکایتی بخوانم

از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت دلی و سست مهری

جرم از طرف تو بود یا من؟

دیدم که نه شرط مهربانیست

گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت

دست از تو نمی‌کنم رها من

جز وصل توام حرام بادا

حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم ازو نظر بپرهیز

پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای که یاری

بی‌یار صبور بود تا من

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای روی تو آفتاب عالم

انگشت نمای آل آدم

احیای روان مردگان را

بویت نفس مسیح مریم

بر جان عزیزت آفرین باد

بر جسم شریفت اسم اعظم

محبوب منی چو دیدهٔ راست

ای سرو روان به ابروی خم

دستان که تو داری ای پریروی

بس دل ببری به کف و معصم

تنها نه منم اسیر عشقت

خلقی متعشقند و من هم

شیرین جهان تویی به تحقیق

بگذار حدیث ما تقدم

خوبیت مسلمست و ما را

صبر از تو نمی‌شود مسلم

تو عهد وفای خود شکستی

وز جانب ما هنوز محکم

مگذار که خستگان بمیرند

دور از تو به انتظار مرهم

بی‌ما تو به سر بری همه عمر

من بی‌تو گمان مبر که یکدم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

گل را مبرید پیش من نام

با حسن وجود آن گل اندام

انگشت‌نمای خلق بودیم

مانند هلال از آن مه تام

بر ما همه عیب‌ها بگفتند

یا قوم الی متی و حتام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگهی به سوی ما کن

ای دولت خاص و حسرت عام

بس در طلب تو دیگ سودا

پختیم و هنوز کار ما خام

درمان اسیر عشق صبرست

تا خود به کجا رسد سرانجام

من در قدم تو خاک بادم

باشد که تو بر سرم نهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی

می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضیم ولیکن

چون کام نمی‌دهی به ناکام

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای زلف تو هر خمی کمندی

چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مخرام بدین صفت مبادا

کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینه ایمنی که ناگاه

در تو رسد آه دردمندی

یا چهره بپوش یا بسوزان

بر روی چو آتشت سپندی

دیوانهٔ عشقت ای پریروی

عاقل نشود به هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر

ای تنگ شکر بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟

زیباست ولی نه هر بلندی

گریم به امید و دشمنانم

بر گریه زنند ریشخندی

کاجی ز درم درآمدی دوست

تا دیدهٔ دشمنان بکندی

یارب چه شدی اگر به رحمت

باری سوی ما نظر فکندی؟

یکچند به خیره عمر بگذشت

من بعد بر آن سرم که چندی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

آیا که به لب رسید جانم

آوخ که ز دست شد عنانم

کس دید چو من ضعیف هرگز

کز هستی خویش درگمانم؟

پروانه‌ام اوفتان و خیزان

یکباره بسوز و وارهانم

گر لطف کنی بجای اینم

ور جور کنی سزای آنم

جز نقش تو نیست در ضمیرم

جز نام تو نیست بر زبانم

گر تلخ کنی به دوریم عیش

یادت چو شکر کند دهانم

اسرار تو پیش کس نگویم

اوصاف تو پیش کس نخوانم

با درد تو یاوری ندارم

وز دست تو مخلصی ندانم

عاقل بجهد ز پیش شمشیر

من کشتهٔ سر بر آستانم

چون در تو نمی‌توان رسیدن

به زان نبود که تا توانم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

آن برگ گلست یا بناگوش

یا سبزه به گرد چشمهٔ نوش

دست چو منی قیامه باشد

با قامت چون تویی در آغوش

من ماه ندیده‌ام کله‌دار

من سرو ندیده‌ام قباپوش

وز رفتن و آمدن چه گویم؟

می‌آرد و جد و می‌برد هوش

روزی دهنی به خنده بگشاد

پسته، دهن تو گفت خاموش

خاطر پی زهد و توبه می‌رفت

عشق آمد و گفت زرق مفروش

مستغرق یادت آنچنانم

کم هستی خویش شد فراموش

یاران به نصیحتم چه گویند

بنشین و صبور باش و مخروش

ای خام من اینچنین بر آتش

عیبم مکن ار برآورم جوش

تا جهد بود به جان بکوشم

وانگه به ضرورت از بن گوش

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

طاقت برسید و هم بگفتم

عشقت که ز خلق می‌نهفتم

طاقم ز فراق و صبر و آرام

زآن روز که با غم تو جفتم

آهنگ دراز شب ز من پرس

کز فرقت تو دمی نخفتم

بر هر مژه قطره‌ای چو الماس

دارم که به گریه سنگ سفتم

گر کشته شوم عجب مدارید

من خود ز حیات در شگفتم

تقدیر درین میانم انداخت

چندانکه کناره می‌گرفتم

دی بر سر کوی دوست لختی

خاک قدمش به دیده رفتم

نه خوارترم ز خاک بگذار

تا در قدم عزیزش افتم

زانگه که برفتی از کنارم

صبر از دل ریش گفت رفتم

می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت

بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

باری بگذر که در فراقت

خون شد دل ریش از اشتیاقت

بگشای دهن که پاسخ تلخ

گویی شکرست در مذاقت

در کشتهٔ خویشتن نگه کن

روزی اگر افتد اتفاقت

تو خنده زنان چو شمع و خلقی

پروانه صفت در احتراقت

ما خود ز کدام خیل باشیم

تا خیمه زنیم در وثاقت؟

ما اخترت صبابتی ولکن

عینی نظرت و ما اطاقت

بس دیده که شد در انتظارت

دریا و نمی‌رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را

بیخوابی کشت در تیاقت

نه قدرت با تو بودنم هست

نه طاقت آنکه در فراقت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

آوخ که چو روزگار برگشت

از من دل و صبر و یار برگشت

برگشتن ما ضرورتی بود

وآن شوخ به اختیار برگشت

پرورده بدم به روزگارش

خو کرد و چو روزگار برگشت

غم نیز چه بودی ار برفتی

آن روز که غمگسار برگشت

رحمت کن اگر شکسته‌ای را

صبر از دل بیقرار برگشت

عذرش بنه ار به زیر سنگی

سر کوفته‌ای چو مار برگشت

زین بحر عمیق جان به در برد

آنکس که هم از کنار برگشت

من ساکن خاک پاک عشقم

نتوانم ازین دیار برگشت

بیچارگیست چارهٔ عشق

دانی چه کنم چو یار برگشت؟

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

هر دل که به عاشقی زبون نیست

دست خوش روزگار دون نیست

جز دیدهٔ شوخ عاشقان را

بر چهره دوان سرشک خون نیست

کوته نظری به خلوتم گفت

سودا مکن آخرت جنون نیست

گفتم ز تو کی برآید این دود

کت آتش غم در اندرون نیست؟

عاقل داند که نالهٔ زار

از سوزش سینه‌ای برون نیست

تسلیم قضا شود کزین قید

کس را به خلاص رهنمون نیست

صبر ار نکنم چه چاره سازم؟

آرام دل از یکی فزون نیست

گر بکشد و گر معاف دارد

در قبضهٔ او چو من زبون نیست

دانی به چه ماند آب چشمم؟

سیماب، که یکدمش سکون نیست

در دهر وفا نبود هرگز

یا بود و به بخت ما کنون نیست

جان برخی روی یار کردم

گفتم مگرش وفاست چون نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

در پای تو هرکه سر نینداخت

از روی تو پرده بر نینداخت

در تو نرسید و پی غلط کرد

آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رخ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیاده در نینداخت

نفزود غم تو روشنایی

آن را که چو شمع سر نینداخت

بارت بکشم که مرد معنی

در باخت سر و سپر نینداخت

جان داد و درون به خلق ننمود

خون خورد و سخن به در نینداخت

روزی گفتم کسی چون من جان

از بهر تو در خطر نینداخت

گفتا نه که تیر چشم مستم

صید از تو ضعیفتر نینداخت

با آنکه همه نظر در اویم

روزی سوی ما نظر نینداخت

نومید نیم که چشم لطفی

بر من فکند، و گر نینداخت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای بر تو قبای حسن چالاک

صد پیرهن از محبتت چاک

پیشت به تواضعست گویی

افتادن آفتاب بر خاک

ما خاک شویم و هم نگردد

خاک درت از جبین ما پاک

مهر از تو توان برید؟ هیهات

کس بر تو توان گزید؟ حاشاک

اول دل برده باز پس ده

تا دست بدارمت ز فتراک

بعد از تو به هیچ‌کس ندارم

امید و ز کس نیایدم باک

درد از جهت تو عین داروست

زهر از قبل تو محض تریاک

سودای تو آتشی جهانسوز

هجران تو ورطه‌ای خطرناک

روی تو چه جای سحر بابل؟

موی تو چه جای مار ضحاک؟

سعدی بس ازین سخن که وصفش

دامن ندهد به دست ادراک

گرد ارچه بسی هوا بگیرد

هرگز نرسد به گرد افلاک

پای طلب از روش فرو ماند

می‌بینم و حیله نیست الاک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای چون لب لعل تو شکر نی

بادام چو چشمت ای پسر نی

جز سوی تو میل خاطرم نه

جز در رخ تو مرا نظر نی

خوبان جهان همه بدیدم

مثل تو به چابکی دگر نی

پیران جهان نشان ندادند

چون تو دگری به هیچ قرنی

ای آنکه به باغ دلبری بر

چون قد خوش تو یک شجر نی

چندین شجر وفا نشاندم

وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی

آوازهٔ من ز عرش بگذشت

وز درد دلم تو را خبر نی

از رفتن من غمت نباشد

از آمدن تو خود اثر نی

باز آیم اگر دهی اجازت

ای راحت جان من، و گر نی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

شد موسم سبزه و تماشا

برخیز و بیا به سوی صحرا

کان فتنه که روی خوب دارد

هرجا که نشست خاست غوغا

صاحبنظری که دید رویش

دیوانهٔ عشق گشت و شیدا

دانی نکند قبول هرگز

دیوانه حدیث مرد دانا

چشم از پی دیدن تو دارم

من بی تو خسم کنار دریا

از جور رقیب تو ننالم

خارست نخست بار خرما

سعدی غم دل نهفته می‌دار

تا می‌نشوی ز غیر رسوا

گفتست مگر حسود با تو

زنهار مرو ازین پس آنجا

من نیز اگرچه ناشکیبم

روزی دو برای مصلحت را

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

بربود جمالت ای مه نو

از ماه شب چهارده ضو

چون می‌گذری بگو به طاوس

گر جلوه‌کنان روی چنین رو

گر لاف زنی که من صبورم

بعد از تو، حکایتست و مشنو

دستی ز غمت نهاده بر دل

چشمی ز پیت فتاده در گو

یا از در عاشقان درون آی

یا از دل طالبان برون شو

زین جور و تحکمت غرض چیست؟

بنیاد وجود ما کن و رو

یا متلف مهجتی و نفسی

الله یقیک محضر السو

با من چو جوی ندید معشوق

نگرفت حدیث من به یک جو

گفتم کهنم مبین که روزی

بینی که شود به خلعتی نو

در سایهٔ شاه آسمان قدر

مه طلعت آفتاب پرتو

وز لفظ من این حدیث شیرین

گر می‌نرسد به گوش خسرو

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

تصویرگاه ششصد و شصت و دو

 

همیشه خرم و آباد باد ترکستان
که قبله ٔ شمنان است و جایگاه بتان
بتان او همه گویا و شکّرین سخنند
ببوسه راحت جان و بغمزه آفت جان
یکی بیامد از ایشان و این دلم بربود
بجان و دل بنهاد آتشی زبانه زنان
بتی شمن کُش وجادوفریب و سحرنما
برخ بهار بهار و بمهر باد خزان
بجلوه اندر چون آهوی رمیده ز یوز
برزم اندرچون شیر و اژدهای دمان
بزیر سایه ٔ زلفش همه زیادت و سود
بزیر سایه ٔ تیغش همه بلا و زیان
کشیده تیغش جان عدو کشیده بدم
دو زلف و جعدش باریده مشک بر خفتان
دوچشم تنگ ودهن تنگ وتنگ دل بحدیث
شکسته زلف و بگاه سخن شکسته زبان
بغمزه تیر و مژه تیر و قد و قامت تیر
برو کمان و ببازو فروفکنده کمان
از آن کمانْش کمان گشته پشت عاشق او
وزین کمانْش عدو گشته از شمار کمان
میان ندارد گوئی بگاه بی کمری
بخامشی در گوئی که نیستیش دهان
بدان زمان که سخن برگشاد و بست کمر
سخن دلیل دهان شد کمر دلیل میان
دلم ببرد و دل خویش را نداد بمن
برفت و ماند غم عشق و آتش هجران
دلم تنور شد و هر دوچشم چشمه ٔ آب
چگونه خاست گه نوح جز چنین طوفان ؟
چو نامه ایست رخانم نبشته از غم عشق
ز خون دیده مر آن نامه را زده عنوان...
مخالفان تو بی فرّه اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرّخند و نافرزان
ز سوی سند گرفتی هزارابناخون
زسوی هند گشادی هزار ترکستان.

بر روی برف زاغ سیه را نگاه کن
چون زلف بر رخ بتم آن شمسه ٔ سپاه
یا چون یکی بساط فکنده حواصلی
افکنده جای جای بر او روبه سیاه.
خسرو غازی آهنگ خراسان دارد
زده از غزنین تا جیحون تاز و خرگاه.
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.

 

تصویرگاه ششصد و شصت و یک

ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر

وی کیمیای کان‌ها کانی و چیز دیگر

ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی

وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر

ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را

وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر

ای مظهر الهی وی فر پادشاهی

هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر

هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را

هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر

زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون

ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر

ای نور صدرها را اومید صبرها را

بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر

ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را

وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر

ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را

من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر

چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت

باشد در این جریمت زانی و چیز دیگر

ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا

گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر

پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم

چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر

نصویرگاه ششصد و شصت

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز

به یار یک جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی

به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کائنات آرند

یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گردشان به هوای دیار ما نرسد

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از رهگذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

به سمع پادشه کامگار ما نرسد

تصویر گاه ششصد و پنجاه و نه

من یک جای تاریخ
یک جای تقویم
یک ماه از یک فصل جا مانده ام!

همان روز که قول دادم
بوسه هایم را نسیم به تاراج نبرد.

همان پنج شنبه ی فیروزه ای رنگ
که دلگرمی آغوشت
در من چون شراب چرخید.

همان روز که به سیب سرخ چشمانت
کودکانه خندیدم.

من یک پنج شنبه
در دل آذر
در میانه ی پاییز
در اوج تقویم
جا مانده ام!
و تو مدتهاست رفته ای...

من تنها کسی هستم که در تقویمش
پنج شنبه ها
به مناسبت تنهایی تعطیل است!

 

 

تصویر گاه ششصد و پنجاه و هشت

شهر ما کوچه کوچه بن بست است 
بوی کافور و عود می آید 
بره  بودیم و دیر فهمیدیم 
گاو همسایه  گرگ می زاید

اتحاد شغال  و انگوریم


روی دوش خدا نشستیم و
حرف بی ربط فلسفی گفتیم 
وسط رقص خرمگس ها هم 
مثنویهای عاطفی گفتیم 

موش صحرا ندیده ی کوریم


مست از  الکلی  که میریزیم 
روی  شک های بی پدر مادر 
مرگ هم آرزوی خوبی  شد
انتخاب بد از  بد و بدتر 

زنده های نشسته در گوریم


پشت پیراهن شب افتادیم 
مثل یک  اتفاق  پنهانی 
ماجراهای مبهمی بودیم 
خالق قصه های شیطانی

 ما به این اعتراف  مجبوریم


بعد عمری ،خلاصه  فهمیدیم 
جاده ی بی سوار یعنی چه 
در زمستان تا ابد ممتد 
ادعای بهار یعنی چه ؟

وصله های  همیشه ناجوریم 

 

تصویرگاه ششصد و پنجاه و هفت

رد شدم از در مغازه.دیدم تو مغازه هست.با همان پیراهن آبی و سفیدی که چهارخانه های بزرگ داشت.گل از گلم شکفت.گفتم: سلام حسین آقا...لبخندی زد.از آن لبخندها که  با همه وجودش به چشم های آدم می پاشید. جواب داد: سلام بابا ...این ورها .گفتم آمده ام بهت سر بزنم.رفتم داخل مغازه و گرفتمش توی بغل و زدم زیر گریه.موهایم را ناز می کرد پشت سرهم تکرار می کردم بابا خسته شدم و او هی ناز می کرد و می‌گفت: چیزی نیست بابا ...چیزی نیست...

تمام امروز فکر کردم وقتی عزیزی که از دست داده ایم به خواب آدم می آید یعنی هواسشان به ما هست.اما الان که تک تک این کلمات را با چشمان ترم  نوشتم حس می کنم شرمنده ام.تمام روزهایی که زنده بود سختی های زندگی ام را دید و حالا ک نیست حال بدم را...

به قول استاد محمدعلی بهمنی:

از حال من مپرس که بسیار خسته ام...

 

تصویرگاه ششصد و پنجاه و شش

یکماه دارم از فکر کردن به اتفاقی که ممکنه بیافته فرار می کنم.

هیچ وقت فکر نمی کردم ترس فکر کردن به چیزی از خود اتفاق برام وحشتناک تر باشه...

 

پ.ن:دلم یه کنجی می خواد که وقتی صدای هق هق ام رفت بالا از چیزی خجالت نکشم.دلم یه داستان خوب می خواد ...یه رویای بی هراس