در تمام طول این سال ها هر زمانی خواستم قهرمان داستان هامو در اوج استیصال و دردمندی و حقارت و خستگی و نفرت و اضطراب و استرس و آشفتگی و بی قراری و ناچاری و بن بست و ناکامی و درماندگی در خلوت و تنهایی شان نشان دهم به نسبت شرایط گاه روی صندلی راکینجر و گاه کنار پنجره بودند.یا در حال سیگار کشیدن یا مشروب خوردن یا چای و قهوه و یا در حال بازی کردن با یک شی کوچک بودند.

اما سپیده دم وقتی پشت پنجره ایستاده بودم و در حالی که آلبالو لواشکی میخوردم و هسته اش را با شدت پرتاب می کردم توی سطل زباله و به درخشندگی بی فروغ طلوع پشت کوه ها خیره بودم تازه فهمیدم چقدر قهرمان داستان هایم بدون حس بوده اند در شرایط مد نظر.

متاسفم...

وقتی اتفاقی می خواهد بیفتد.وقتی سررشته سرنوشتی از دست خارج می شود.هرتلاشی برای تغییر

تنها یک خستگی مفرط است.

پ.ن:الهی...العفو...الهی...